ریچارد بلانکو
ترجمه جمشید شیرانی
عشق ورزیدن به کشوری آنسان که گویی یکی را از دست داده ای:
مادرم کوبا را به مقصدِ آمریکا ترک می کند، صحنه ای را
تصور می کنم که بر جای ایستاده - یک پا
در درونِ هواپیمایی که به سمت کشوری می رود که برای او تنها
نامی، رنگی بر نقشه ای، یا تصویر پُر زرق و برقی
در مجله ای در داروخانه ای است، و پای دیگرش
بر سکوی سرزمین پدری لنگر انداخته، دستش بر
دسته ی چمدانی حاوی اساسی ترین نیازهایش:
عکس های رنگآمیزی شده ی خانوادهاش، تور عروسیاش، کوبه ی خانهاش،
شیشه ای از خاکِ حیاطِ پُشتِ منزل اش، نامههای بدرودی
که سالها باز نخواهد کرد. مویه ی سوگوارِ
موتورها، واپسین نَفَسِ ژرفِ هوای آشنا
که با خود خواهد بُرد، واپسین نظاره ی آن چه
با او آشناست: نخل ها در بدرود دست تکان می دهند
هنگامی که او به درونِ هواپیما گام می نهد، کوهها کوچک میشوند
در دیدگانش، هنگامی که به سوی هستی دیگری پرواز می کند.
عشق ورزیدن به کشوری آنسان که گویی یکی را از دست داده ای: صدایش را می شنوم
- روزی بود روزگاری بود - در حال خواندن کتاب های مصوّر
از پشتِ شانه های من به هنگام خواب، هر دو داریم
انگلیسی یاد می گیریم، واژه هایی را هجی می کنیم که به اندازه ی جانوران سخنگو
و شاهدخت های مو بور بر آن صفحه های کتاب بیگانه اند.
نخستین دستپختِ ماکارونی با پنیر او را می چشم
(امّا با گوشتِ خوک و فلفل دلمه ای)، و شرم اش از
آن که بوقلمونِ روزِ شکرگزاری مثل همیشه چغر است و در عوض رضایت اش
از خوراک خوک و یوکای سیردار. بوی بارانِ
روزهایی را حس می کنم که هر دو چسبیده به هم زیر یک
چتر در انتظارِ اتوبوسی هستیم که او را می برد
به سوی ده ساعت کار به عنوان صندوق دار.
در شب، صدای وزوز چرخ خیاطی هنگام دوختنِ
بلوز برای خودش، لباس برای خواهر زاده هایش
در کوبا با اندازه های تخمینی، و روپوش هایی که
به همسایه ها خواهد فروخت تا برای خریدِ ماشینِ سفیدِ رنگ و رو رفته
پس انداز کند – بی قالپاق، بی هواکش، عرقریزان در نخستین
سفرِ تفریحی به شهرِ بازی در فلوریدا.
عشق ورزیدن به کشوری آنسان که گویی یکی را از دست داده ای: انگار
او تو بوده ای که آمریکا را ترک می کنی،
برای همیشه، ابرها مانند پرده کشورت را می پوشانند،
آخرین صحنه ای که در آن همچو دیوانه ای
نام گُل ها، درخت ها و پرندگانِ دلخواهی را می نویسی
که دیگر هرگز نخواهی دید، نشانی و شماره تماسی
که دیگر هرگز به کار نخواهی برد، رنگ چشمانِ پدرت،
گیسوی مادرت، در وحشتِ از یاد بردن آن ها.
عشق ورزیدن به کشوری آنسان که گویی مادرت بود در بهارِ پیشین که
لنگ لنگان، از تو می خواست که او را به بالای
کاخِ کنگره برسانی، انگار همین امروز بود، با چشمان گریان، گونه های گلرنگ
مانند شکوفه های گیلاسِ که هوا را آن روز رنگین کرده بود،
ایستاد، رو به تو کرد و گفت: جانِ دلم،
کشورت آن جا نیست که در آن زاده ای، جایی است
که برگزیده ای برای مردن.
Comentários