پابلو نرودا
ترجمه جمشید شیرانی
امشب می توانم غمگین ترین ابیاتم را بسُرایم.
مثلاً بنویسم: "شب سرشار از ستاره هاست،
و ستارگان، آبی، در دوردست سوسو می زنند".
باد شبانه در آسمان می پیچد و می خواند.
امشب می توانم غمگین ترین ابیاتم را بسُرایم.
دوستش می داشتم و گاهی او نیز دوستم می داشت.
در شبانی همچو امشب، در آغوشش می فشردم.
به زیرِ آسمانِ نامتناهی مکرّر می بوسیدمش.
دوستم می داشت، من نیز گاهی دوستش می داشتم.
چه کسی می تواند آن چشمانِ درشتِ نظاره گر را نپرستد.
امشب می توانم غمگین ترین ابیاتم را بسُرایم.
بیاندیشم که از آن من نیست، احساس کنم که از کَفَش داده ام.
به شبِ بیکران گوش دهم، که بی او بیکرانه تر است.
و شعر همچو ژاله ای که بر سبزه بر جان بنشیند.
چه اهمیت دارد که عشقم قادر به نگاهداری او نبود.
شب سرشار از ستارگان است و او با من نیست.
تنها همین. در دوردست کسی ترانه می خواند. در دوردست.
جانم از از دست دادن او خرسند نیست.
چشمم می کوشد او را به کنار آرد.
قلبم او را می جوید و او در کنارم نیست.
همان شب بر همان درختان نقره می پاشد.
امّا ما، آن سان که بوده ایم، نخواهیم بود.
بی شک، دوستش نمی دارم آن گونه که می پرستیدمش، امّا چه گونه می پرستیدم او را؟
آوایم در باد گوش هایش را می جُست.
از آنِ دیگری، از آنِ دیگری خواهد بود. همان گونه که بوسه هایش.
صدایش، تنِ تابناکش، چشمانِ بیکرانه اش.
بی شک، دیگر نمی پرستمش، امّا، شاید هنوز هم عاشقِ اویم.
عشق چه کوتاه، فراموشی چه دیرپای است.
چون در شبانی همچو امشب در آغوشش کشیدم
جانم از از دست دادنش غمین است،
گرچه این آخرین رنجی است که از او می برم
و این آخرین ابیاتی است که برایش می سرایم.
Comments