top of page
jshirani1

ترجمانِ جلال (٢٢): زندگی و رنج های جلال آریان












دستی از دور بر آتش


از قیامت خبری می شنوی

دستی از دور بر آتش داری (؟)


در اسفند ماه جلال و درخونگاه هر دو در اَن آربر میشیگان هستند. هر دو تماشای بهار آزادی را از دست خواهند داد. جلال دارد دو دوره ی فشرده دکترا را نزد استادهای قدیمی می گذراند در شرایطی که در بریم و بوارده ی آبادان هوا آبستن رخدادهای غریبی است.


ز منجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارد

من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار

عجب که نشکنم این کارگاه مینایی

که شیشه خالی و من در لجاجتم ز خمار (عرفی شیرازی)


و البته از دور مراقب پیشرفت کار در ازدواج علی با زن بابایش است. معلوم نیست چرا این انقلابیونِ آبادان که مثل آب خوردن اعدام می کنند در اجرای حکم نفیسی تعلل می ورزند. مشکل دیگر آن است که در وضعیت روانی شهرناز بهبودی مشاهده نمی شود. جلال حدس می زند که شهرناز می داند که علی فرزند اکبر است و علی ابن اکبر بود.


اوّل آوریل در آمریکا چیزی شبیه سیزده به در در مملکت گل و بلبل (حالا خرزَهره و غُراب) است و در آن روز مردم به یک دیگر دروغ های شاخدار می گویند. در چنین روزی (۱٢ فروردین ۱۳٥۸) است که آن دروغ بزرگ گفته می شود. همین شوخی تلخ با ملت ایران است که پایان تمامی امیدها برای آزادی است. حکومتِ عُمَر آری یا نه؟ جمهوری اسلامی، عاری یا نه! ناگهان نام ایران دیگر در این معادله نیست! حتا در برگه ی انتخاباتی هم نام ایران نیامده است. اصلاً می توانست بگوید دولتِ اسلامی عراق و شام.


با ما گفته بودند:

"آن کلامِ مقدس را

با شما خواهیم آموخت،

لیکن به خاطرِ آن

عقوبتی جانفرسای را

تحمل می‌بایدِتان کرد."


عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم

آری

که کلامِ مقدسِمان

باری

از خاطر

گریخت ! (احمد شاملو)












در همین حال و هواست که جلال در نامه ای از ینگه دنیا با شور و شوق از دولتِ آرمانی جدید در ایران می نویسد و از آوارگی شاه و همسرش در جهانی که دیگر او را به رسمیت نمی شناسد.


دژی را همبر گردون بکردی پست با هامون

به یک ساعت چنان کآنجا نبود آن هرگز انگاری

امیرِ دژ به گیتی در شده آواره چون غولان

یکی ساعت بُوَد کوهی یکی ساعت بُوَد غاری (قطران تبریزی)


در این فاصله پدر و مادر افسانه هم در عرض یک ماه درگذشته اند. در خرداد جلال نامه ای از افسانه دریافت می کند که آتش بر دل جلال می افکند و در آن از افسردگی شدید علی و گوشه گیری کامل او سخن می گوید. گویا این حالت درست در روزی دست داده است که ناگهان حکم اعدام اکبر نفیسی به حبس ابد مبدل شده است.


ای فسانه، فسانه، فسانه!

ای خدنگِ ترا من نشانه!

ای علاج دل، ای داروی درد

همرهِ گریه های شبانه،

با من سوخته در چه کاری؟


چیستی؟ ای نهان از نظرها!

ای نشسته سرِ رهگذرها!

از پسرها همه ناله بر لب،

ناله ی تو همه از پدرها

تو که ای؟ مادرت که؟ پدر که؟ (نیما یوشیج)


جزییات داستان را جلال از زبان دکتر کوهساری در تماسی از اَن آربر می شنود. هنگامی که نفیسی مارمولک (این لقب را من به او داده بودم)، و البته پدر سگ و ننه حرمله جلوی جوخه اعدام با دست های از پشت بسته و چشمان باز ایستاده بوده، علی را صدا می کند و سیر تا پیاز داستانِ خودش و افسانه را برای او می گوید. علی در شوک کامل فرو می رود و دیگر اعضای جوخه اعدام دست از اجرای حکم بر می دارند. بعد از چندی، امّا، علی با زن بابای سابقش عقد می کند، لابد چون او از اکبر بچه ای ندارد چون در آن صورت نمی توانست با نامادریش ازدواج کند. ویسی ها گوشت همدیگر را خورده بودند ولی استخوان همدیگر را دور نیانداخته بودند.


داستان در کمانک


داستانی که در این جا می نویسم تنها نقل قولی از جلال است و خود من هیچ خاطره ی شخصی از آن ندارم و راست و نادرست آن را هم نمی توانم تأیید یا رد کنم. (جلال عاشق داستان هایی بود که در آن زندگی شخصی نویسنده با خیالپردازی های او در هم می آمیخت. یادم است در دبیرستان رُمانِ "خورشید همچنان می دمد" ارنست همینگوی را می خواند و هر روز نقش یکی از شخصیت های داستان را برای ما بازی می کرد. اصلاً کتاب ها را برای این می خواند که زندگی اش را با رویدادهای آن داستان ها قاطی کند و قصه ی جدید بسازد.) البته جلال آن قدر این داستان را با شاخ و برگ و آب و تاب مثل نقّال های قهوه خانه ها برای من و دیگران تعریف کرد که در ذهن من جای شک و شبهه در واقعی بودن آن نگذاشت. می گفت که این داستان مربوط به اردیبهشت ۱۳٥۸ یعنی تنها چند ماه پس از انقراض پادشاهی در ایران است. جلال در جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۸ معادل ۶ ماه مه ۱۹۸۰ با پرواز شرکتی از آبادان به تهران و روز بعد پس از گذراندن شبی نزد فرنگیس و ثریا به پاریس پرواز می کند. در پاریس از سفارت انگلیس برای اقامت یک هفته ای روادید اداری می گیرد تا در لندن لوازم آموزشی برای لابراتوار زبان دانشکده نفت آبادان خریداری کند. در لندن سه داستان به موازات یکدیگر اتفاق می افتند.


۱) - جلال به ساختمان زیبا و بزرگ کالای شرکت نفت می رود و در آن جا با آقای شکیبا رییس پرسنل و آموزش آن شرکت ملاقات میکند و بعد با کمک مهندس جورج مَکالا ظرف سه روز چند روش تدریس زبان با استفاده از دستگاه های پیشرفته را بررسی می کند. مهندس جورج مکالا را جلال از ایران می شناخته چون او هفت هشت سالی در ایران برای شرکت نفت کار می کرده و همان جا با یک خانم ایرانی (پروانه) هم ازدواج کرده بوده است.

۲) - در این سفر کوتاه جلال سری هم به کتابفروشی کانون کتاب با مسئولیت محدود می زند که متعلق به آقای عبدالمسیح صلحجو دوست جلال و رییس سابق اداره آموزش شرکت نفت در آبادان است. البته آقای صلحجو بیماری قلبی دارد و عمل جراحی قلب باز کرده و هفته ی گذشته هم تصویربرداری از رگ های قلب داشته و در خانه بستری است. امّا به جای او دستیار و نوه ی خواهر ناتنی اش، شکوه یزدانی، خانم چهل و خورده ای ساله و خوشگل در کتابفروشی کار می کند. از آن جا که جلال نظر کرده است و مورد عنایت اولیا، این طرفه غزال هم مطلقه و هم نازا است. به علاوه پیوند دو شکوه (جلال) آریانی و یزدانی هم در آسمان ها بسته شده است. در همان دیدار اول هم برای تأکید بر این مسئله، شکوه کتاب "طلوع و غروب آیین زرتشتی" به قلم رابین سی زینر را به جلال هدیه می دهد. در ضمنِ سخن گفتن هم شکوه به یک استاد تاریخ ایرانی اشاره می کند که حالا بازنشسته و ۹۱ ساله است و ساکن خانه سالمندان کرامْوِل در شهرک دِیل در جنوب لندن ولی فارغ التحصیل آکسفورد بوده و در همان دانشگاه مدرس.


۳) - جلال حسابی تحت تأثیر داستان استاد پیر ایرانی است و عزم جزم می کند که در این سفر کوتاه سری هم به این پیر دیر بزند که گویا روزها در خانه سالمندان در اتاقش راه می رود و به زبانی باستانی ورد می خواند. راه ورودی به آسایشگاه این زال باستانی را، امّا، اعراب بسته اند و جلال باید اول از سدی به نام عمر شریف بگذرد و از خجالت دربان بدبخت عراقی در بیاید که لابد اجدادش در ۲٥ نسلِ پیش شیر شتر و سوسمار می خورده اند و نوکران سلمان فارسی بوده اند. و البته در زمان شکوه ایرانزمین و شیر شتر خوردن اعراب حتا آمریکا هم مثل عربستان "دست یک مشت قبایل سرخپوست...و سرزمینی عوضی کشف نشده به وسیله کریستف کلمب" بوده است. جلال که مردی طنّاز است دست آخر و پس از نجات از دست این عرب توسط پرستاری مهربان به چادرنشین بیابانگردِ خوابآلوده می گوید: "هر وقت خوابت گرفت خیالت را تخت کن". پیش از دیدار با پیر مغان، به توصیه ی پرستار، جلال نزد آقای دکتر رابرت مالتنو، پزشک مسئول خانه ی سالمندان می رود که کار بسیار خوبی از آب در می آید چرا که او فرزند دکتر جیمس ای مالتنو استاد ادبیات شرق در آکسفورد و همکار پروفسور جاوید فیروزپور (که نامش را لابد به زور معرّب کرده اند) و رابین سی زینر است. دکتر سیر تا پیاز قصه ی تلخ جاوید را برای جلال تعریف می کند:


داستان جاوید


آقا یا خانمی که شما باشید پروفسور جاوید فیروزپور زرتشتی و اهل یزد بوده و بعد از اتفاق هولناکی که در جوانی برایش اتفاق افتاده مثل شماری از همشهری هایش یزد به گجرات هند کوچ کرده و از آن جا پس از چندی به انگلستان آمده است. تا این جا را داشته باشید. امّا آن رویداد هولناک چه بوده است. دکتر مالتنو از قول پدر مرحومش می گوید: پدر جاوید تاجرِ مواد غذایی و خشکبار بوده و از یزد برای شاهزاده قاجار شازده ملک آرا خوار و بار می برده است. در یکی از این سفرها، شاهزاده ی سفّاکِ قاجار برای ندادن پول اجناس به او مرد بدبخت و همسرش را می کشد و دخترشان (افسانه) را هم مورد تجاوز قرار می دهد و عاقبت او را هم از میان می برد. جاوید در جستجوی خانواده به تهران می آید ولی خودش هم گرفتار می شود و علاوه بر معلول شدن، سترون هم می شود. دردسرتان ندهم بالاخره این جوانِ عدالت جو پس از روی کار آمدن رضا شاه و انقراض سلسله منفور قاجار، ملک آرای زشت کردار را در آب انبار خانه اش زندانی می کند و پَتِه را می کشد و او را می فرستد به دروجودِمانِه (جایگاه دروغ).


جلال بعد به دیدار زال زرتشتی می رود و کمی هم به او درس حافظ می دهد چون پیرمرد عنایتی به سرکرده ی رندان جهان نداشته است و حواسش فقط به دین زردتشتی و حماسه های باستانی ایرانزمین بوده است. جالب ترین بخش امّا آن است که پیرمرد آن قدر درباره اصل و نسبِ جلال پرس و جو می کند که عاقبت معلوم می شود که جلال از اخلاف اهلی شیرازی و شوریده شیرازی (فصیح الملک) است، چیزی که من از آن بی خبر بودم (۱). حالا می فهمم که این شور شاعری را جلال از کجا به ارث برده است و احتمالاً دلیل نداشتن ذوق ریاضی او هم سرچشمه در همین جا دارد. به استاد فیروزپور می گوید نزدیکی های سال ۱۳۱۴ به دنیا آمده ولی در سال ۱۳٥۸ چهل و هفت هشت ساله است. یا به شکوه یزدانی که حالا تنها در اتاق هتل او است می گوید قرآن کوچکی در جیب دارد که مادرش هنگام سفر او به آمریکا به او داده بوده در حالی که آن بنده خدا پانزده سال پیش از آن سفر هنگام تولد یوسف دار فانی را وداع گفته بوده است. امیدوارم اهورامزدا جلال ما را هم به خاطر دروغ گفتن (حتا از نوع مصلحتی برای صیغه کردن موقتی شکوه یزدانی) به جایگاه دروغ نفرستد. یادم است زمانی تصور می کردم جلال بلد نیست دروغ بگوید. به هر حال با دروغ یا بدون دروغ آن شب جلال شب با شکوهی را با شکوه می گذراند. امّا تا زرتشتی پیر را به اغما و شکوه یزدانی را به معراج نبرد به ایران باز نمی گردد! "آخر کار" هم کمی از زبان حافظ و نه خودش یک ذره شِکوه از خرقه پوشان می کند آن هم به وجهی که نه سیخ بسوزد نه کباب. برایم عجیب بود که در این سفر جلال اصلاً به فکر افسانه و شهرزاد نیفتاده و یادی از آن ها نکرده است. برای همین است که با توجه به بی خبری من از این رویداد و این که با واقعیت های موجود همخوانی نداشت فکر کردم احتمالاً سفری خیالی بوده به بیرون از قلمروِ ایرانِ حالا اسلام زده (بر وزن طاعون زده) به دیاری که هنوز نشانی از شکوه یزدانی و جلال آریایی (آریانی) در آن هست؛ با این آگاهی که آدم عاقبت باید از این رویای خام بیدار شود و تلخ کام به دیار دلق پوشان آلوده دامان و سالوسیان دین فروش بازگردد. انگار ارداویراف این بار تصمیم گرفته بود از جهنم به بهشت برود و آن جا را هم تماشا کند! (۲)


(۱) - یادم است جلال درباره ی شعر دوستی و طبع شاعرانه ی ارباب حسن هم چیزهایی می گفت. گویا همیشه دیوانکِ حافظ را همراه داشت و حتا زمانی که ساعات درازی را به کار کردن در نانوایی و دکان نمکی می گذراند از هر فرصتی برای خواندن اشعار حافظ استفاده می کرد. خیلی از آن شعرها را هم از بر داشت و هنگام نانوایی و نمک کوبی آن ها را به صدای بلند می خواند. دلش خوش بود که زمانی خودِ حافظ هم شاگرد نانوایی بوده و امیدوار بود نانوایی و غزلسرایی ارتباط مستقیمی با هم داشته باشند. بعد که مشهدی یدالله نمکی خانه نشین شد دکانش را به حسن فروخت و حسن هم دیگر در نانوایی کار نکرد و شاعری اش در همان حد زمزمه کردن غزل های حافظ در جا زد. به جای غزل سرودن قهرمان کشتی بازار و سنگلج شد. شاعری هم خودش یک نوع کشتی گرفتن با واژه ها و پیرنگ ها و صور خیال بود و عرق ریختن روی صفحه ی کاغذ. کشتی هم مثل شاعری منش پهلوانی می طلبید. آن زمان دیگر حسن برای خودش ارباب شده بود. از یک یتیم ۱٥ ساله که با دست خالی از قلعه مرغی به تهران آمده بود پس از گذشت ٥ سال به نان و نمکی رسیده بود و شهرتی. در زورخانه ی پامنار برای پهلوان حسن زنگ می زدند. عاقبت هم پهلوانِ شهر تهران شد. در بیست سالگی ارباب خودش بود. ای کاش ناصر تجدد و سیروس روشن هم از او درس زندگی آموخته بودند و می دانستند که هنر و شعر و شاعری عاقبت ندارد.


ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم

کاندر طلب راتب هر روز بمانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

نی گوشه ی کنجی و کتابی بر عاقل

بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی

گر بی‌خردان قیمت این ملک ندانند

ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی

فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع

موسی کلیم‌الله و چوبی و شبانی (انوری)


(۳) - از این زمره داستان ها و زیاد و کم کردن های جلال یکی هم در مورد قصه ی سفر اولش به آمریکا بود که به طور اتفاقی اسماعیل برای من افشا کرد. بعد از سفر جلال به آمریکا ظاهراً اولین اقامتگاه او سن هوزه و نزد برادر بود ولی به عللی جلال آن بخش را از شرح حال سفرش حذف کرده بود. حدس زدم این کار را برای نشان دادن استقلال خودش انجام داده بوده تا ما حس کنیم در این سفر کاملاً روی پای خودش ایستاده بوده است. به علاوه شاید نمی خواست ما تصور کنیم که با برادرش به سفرهای روحانی رفته است. اسماعیل می گفت با جلال در آن سفر به قله ی کوه مقدس لیل رفته و در یک مقطع جلال به چنان مرحله ای از سلوک رسیده که شب هر چه از بطری های شراب بورگندی سر می کشیده باز بطری دیگری جانشین آن می شده است. به علاوه الطاف غیبی ناگهان دو بسته ی کشمش را به نیم کیلو ارتقای وزن داده بودند. شوک بعدی آن بود که فرانسیس هوتاری که به گفته جلال دوست دختر او در مینیاپولیس بوده در واقع یکی از حواریون بودای درخونگاه بوده است. وقتی این مطلب را به او گفتم لبخند شیطنت آمیزی زد و وانمود کرد که گویی اسماعیل پیر و بیمار است و شاید حافظه ی درستی نداشته باشد.



Comments


bottom of page