هیچی
به یزدان که گر ما خِرَد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتیم (فردوسی)
گاهی برای کسانی که هوش و حواس کافی و وافی ندارند زمانه تاریخ را دوبار تکرار می کند تا به نوعی توجه آن ها را به حقایق جلب کند. اگر این بی خبرانِ از خود هوش و حواسی به نمایش نگذارند باز تاریخ به بهانه های مختلف آن ها را هشدار می دهد که داستان را دریابند. از زمانِ سلمان فارسی تا کاشف الغطاء هم این تاریخ بدبخت همین طور ناله و ضجه کرد که هان دریابید که دشمن از میان خود شماست و مگر سربداران و نوری و کاشانی و دیگر سرسپردگانِ بیگانگان را ندیده بودید که اینک چنین چالاک در چاهِ قهقرا فرو می روید؟ چرا دل به کسانی نمی سپرید که کوچکترین احساسی در باره ی بودن و زیستن در این مُلک دارند و برای به دست آوردن دل شما هم مجبور نیستند خدعه کنند؟ جمشید و ضحاک، یزدگرد و عمر، و مَهرزه و قحطان همه وجوه مختلف یک داستان بودند:
"چون مَهرزِه، پورِ رازِه، از باختر به ایرانویج رسید همگان دانستند که ایزد توانا وی را برای آبادانی و سربلندی سرزمینِ اهورایی گسیل نموده است. مردم ایرانویج گناهانِ رازه را بر مَهرزه بخشیدند چون سرزمینشان روزگاری بسی تلخ را تجربه می کرد. مَهرزه هم سوگند خورد که از آن پس نماینده ی اهورامزدا بر زمین باشد و در راه سرفرازی مردمان بکوشد. پس اهریمن بر آن شد که واریاگیان را از کوه های یخ بسته ی شمال و قحطانیان را از سرزمین های بایر جنوب به سرزمین آریا کوچ دهد تا دیگر بار قحطی و خشکسالی و دروغ بر این سرزمین چیره گردد. آن زمان که مَهرزه مردمان را به چهار رسته بخش کرد ناگهان قحطانیان در لباس مبدل به رسته ی کاتوزیان وارد شدند و واریاگیان لباسِ نیساریان به تن کردند و آن چنان شد که به دهقانان و آزادگان زیان های بی شمار وارد گشت. مهرزه با دروندها (دروغگویان) پیوست و اشون ها (راستگویان) را خوار داشت و در این راه کاتوزیان (قحطانیان) را با خود همراه کرد تا آنان نیک اندیشی را گناه دانند و خرافات و سنت های اهریمن را رواج دهند. مهرزه ندانست که کاتوزیان هرگز به آن چه به آنان بخشیده شده خوشنود نخواهند بود تا آن زمان که تمامی سرزمین آریا را از آن خود کنند و دشت های بایر دایر کنند و اهتوخوشی را به بندگی و خواری بکشانند. پس اهریمن به کاتوزیان خدعه آموخت تا چشم ها نبینند و گوش ها نشنوند و دروغ راست جلوه کند و کژی راستی نماید و با دوستان نادوستی کنند. از آن پس هر چه مهرزه کرد به چشم اهتوخوشی زشت و کریه آمد و هر چه کاتوزیان گفتند به گوش آنان زیبا و درست. و چون فرّه ایزدی از مهرزه روی برتافت با ستمِ قحطانیان روزگار آریایی درنوردیده گشت و کشور به دست اژدهای سه پوزه ی سه کله ی شش چشم افتاد تا بر ایران زمین با ستم و سوزاندن و کشتن فرمانروایی کند و مردم فرهمند را مرگ بیاموزد و گیاهان و رود را بخشکاند و خوراک ها را به زهر بیالاید.
همی خون دام و دد و مرد و زن
ببرد کند در یکی آبزن
مگر کو سر و تن بشوید به خون
کند فال اخترشناسان نگون (فردوسی)
او اردویسور ناهید، ایزدبانوی آب، را به بند کرد تا دیوان و دروغگویان و جادوگران ستمکار چیره شوند و مردم را از پارسایی و دارایی و سود و از فراوانی و خشنودی و سرافرازی بی بهره کنند. و این چنین است سرنوشتِ پادشاهانِ زیاده طلب و خود شیفته که در ظهر تابستان با بال مومین پرواز می کنند.
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید زهر سو هراس
همی کاست زو فرّهِ ایزدی
برآورده بر وی شکوه بدی (فردوسی)"
غروب روز اول بهمن جلال و فرنگیس در آبادان هستند. علی دو روز است از بیمارستان مرخص شده، با عصا راه می رود و بلافاصله دارد در جلسه های مختلف شرکت می کند. از رفتن شاه حسابی سر حال آمده است. شورای انقلاب آبادان حکومت محلی را به دست گرفته و همه منتظر ظهور امام هستند. یک بار دیگر هجرت به داد دین رسیده بود. فرنگیس روز سوم بهمن با اتوبوس شرکت نفت همراه چند تن از خانواده دکترهای شاغل در آن جا به تهران باز می گردد. معلوم نیست این سفر سه روزه را برای چه کرده است. خودم حدس می زنم که آمده بود دست افسانه را در دست جلال بگذارد ولی شرایط مساعد نبود. امیدوارم تلاش های روز افزون جلال برای به دست آوردن دل افسانه به هدر نرود. خود جلال به گونه ای حدس زده بود که تا علی قاطی مرغ ها نشود نوبت او نخواهد شد و برای همین منظور حالا عزم را جزم کرده بود که نفیسی ننه حرمله را پیدا کند و در این بزنگاه دست کم طلاق شهرناز را از او بگیرد. حالا علی یک کلت ۴٥ هم به او داده است. ورود خمینی با اِرفرانس به تهران در روز ۱٢ بهمن بسیار نمادین است به خصوص که از ورود به ایران بعد از چهارده سال هیچ احساسی هم ندارد. و بعد توی دهن این و آن زدن است و دولت تعیین کردن و مجلس مؤسسان و غیره... روز ۱٦ بهمن جلال در شهربانی آبادان به دنبال نفیسی است. شعار ظاهری اش این است که:
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او سر ما به دار سازد آونگ
القصّه، در این زمانه ی پر نیرنگ
یک کشته به نام به که صد زنده به ننگ (فرخی سیستانی)
امّا پشت این رشادت انقلابی او افسانه ی دیگری است.
کجا آن عیش و آن شب ها نخفتن
همه شب تا سحر افسانه گفتن
بسی بر خواند از این افسانه با دل
چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل (خسرو و شیرین - نظامی گنجوی)
و دیگر چه غم اگر می انگور نباشد که میخانه ی چشم یار باز است.
خیز و مهرویا فراز آور نبید
چشم مستِ پر خمارت باز کن (سنایی)
صبح روز ٢٢ بهمن ۱۳٥۷ نقطه ی پایان ٢٥۰۰ سال شاهنشاهی کمابیش پیوسته در تاریخ یکی از کهن ترین تمدن های جهان است. امّا این همه پایان کار نیست. پایان زمانی اعلام خواهد شد که تمام حافظه ی تاریخی یک ملت کاملاً پاک و تطهیر شده باشد. اولین اقدام هم زدودن تمام نمادهای تاریخی از خیابان ها و ساختمان ها و دفاتر و موزه ها و عاقبت مغز آدم هایی است که ممکن است تاریخ را به طور شفاهی با خود حمل کنند. دمای محیط در بیشتر نقاط ایران به ۴٥۱ درجه فارنهایت رسیده است. مجسمه ها، عکس ها و هر آن چه نشانی از دوران ستمشاهی دارد در این درجه حرارت آب می شوند (۱). بعد نوبت کسانی است که ممکن است تمثال یا مجسمه ی شاه را در مخیله ی خود حمل کنند. در ستاد کل ارتش ایران تیمسار قره باغی پس از توافق با هویزر و دولت موقت انقلاب روز ٢٢ بهمن همه رؤسای ارتش را دور هم جمع کرده تا امکان وقوع کودتا را از میان ببرد، بگذارد سربازخانه ها به دست انقلابیون بیافتد و بعد خودش از معرکه در برود و بقیه را در کُنام شیر رها کند. در حالی که ژنرال های آمریکا-دوست ( و فر-دوست) یا فرار کردند و یا به مقام های بلند رسیدند، شاهدوست ها یا در همان ستاد ارتش بی خبر از همه چیز کشته یا دستگیر شدند یا بدون هیچ اطلاعی به مقر فرماندهی خود که حالا در اشغال انقلابیون بود مراجعه نمودند.
در میان این هرج و مرج و دستگیری ها و انتقام کشی ها اتفاق های عجیب و غریب هم کم نمی افتاد از جمله داستان بسیار جالبی که برای جلال افتاد و شبی سخت بر آن خندیدیم که گفته اند: انگشت مکن رنجه به در کوفتنِ کس/تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت (ناصر خسرو قبادیانی). روز ٢۳ بهمن که تمام ساواکی های فاسد در به در دنبال سوراخ موش می گشتند و بیوک های هشت سیلندر ساخت ایران به دنبال موش، جلال زنِ چادر به سرِ تنومندی را سوار می کند تا به مقصدی برساند و در طول راه در می یابد که خود سرهنگ نفیسی ننه حرمله است. او را به خانه خود می برد و به زور اسلحه، همان کلت ۴٥ تقدیمی علی ویسی، از او طلاقنامه ی شهرناز را می گیرد و شناسنامه ی او را هم ضمیمه می کند و خود او را تحویل علی ویسی و انقلابیون می دهد. بعد هم با یک دوست حقوقدان و محضردار تماس می گیرد که این سندِ به زورِ اسلحه گرفته شده را حلال شرعی کند. به هر تقدیر اولین گام برای تسخیر سرزمین عشق و افسانه برداشته شده بود به خصوص که به تعبیر آیت الله جلال آریان، مرجع تقلید عاشقان و دُردی کشان، شهرزاد شرعاً همسرِ نفیسی ننه حرمله نبود چون سرِ سفره ی عقد "بله" را با صدای رسا و مفهوم نگفته بوده یا اصلاً نگفته بوده است! این جا بود که دیگر دانستم جلال به مکتب شریف تشیع تشرف یافته است چون آزمونِ نهایی این استحاله را که قدرت توجیه خلافکاری و اعمال غیر اخلاقی است با بالاترین نمره ی ممکن گذرانده است که: جفاپیشگان را بده سر به باد/ستم بر ستم پیشه عدل است و داد (سعدی). و برای شیعیانِ آل احمدی چه بهتر از یک دل سیر عرق خوردن بعد از پیروزی با هزار حیله و دسیسه و بعد خبر پیروزی را به دلبر دادن و همه کاسه و کوزه ها را سر قسمت شکستن.
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد (حافظ)
دیگر شک نداشتم که باسیل طاعون در ماهیچه ی قلب عاشقش لانه کرده است چون "باسیل طاعون می تواند ناپدید شود ولی هرگز نمی میرد، از میان نمی رود، و می تواند ده ها سال در میان اثاث کهنه ی خانه و زیر فرش ها، و توی زیرزمین ها منتظر باشد...".
زنگ ها همه برای جلال به صدا در آمده بودند. همه چیز در چهار روز اتفاق افتاده بود و حالا شهرناز در آبادان بود و پل های پشت سر را هم رابرت جردن (بخوانید جلال آریانِ نو مسلمان) خراب کرده بود که یک بمب شرعی دیگر منفجر شد. برای ازدواج علی با شهرناز باید عُدّه، سه ماه و ده روز پس از طلاق به سر آید. فعلاً به قول خاقانی باید با آن عُدّه دارِ بکر (=شراب) ساخت:
آن عُدّهدارِ بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند.
امان از دستِ نومسلمانی که می تواند زندگی فرصت طلب ها را تباه کند. بر اساس شرع مبین، زنی که بین او و شوهرش نزدیکی واقع نشده عُده نخواهد داشت و این شهرناز طفلک مدت ها بود که قیافه ی نحس نفیسی ننه حرمله را ندیده بود. جلال این را یا نمی دانست یا تظاهر به شریعت مداریش چنان بود که نمی خواست کوچکترین شبهه ای در رعایت اصول مقدس باقی مانده باشد.
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی (سعدی)
پس تصمیم گرفت برای طرد وسوسه های شیطانی یک مرخصی سه ماهه بگیرد و به تهران برود. طبق معمول درخونگاه هم در میان اثاثیه ای بود که همراه خود می برد.
انقلاب را به حول و قوه ی الهی خلاصه و مصادره کرده بودند و حالا نوبتِ انتقام کشی های شخصی بود. دینِ رأفت و عطوفت مشغول پاکسازی قوم بنی قریظه شده بود. البته قبل از کشتن با دقت به شرمگاه افراد توجه خاص می شد.
چون سیف ذوالیزن را از سیفِ دین مظفر
از چار و هفتِ گیتی سلطان خلاصه آمد (خاقانی)
بار بعد که در شماره ٢٦۷ بوارده شمالی بودم جلال برایم از یک گلدان سفالی بزرگ و زیبا روی تاقچه ی اتاق نشیمن خانه ی علی ویسی می گفت که در دو سوی آن بیت هایی از غزل های حافظ با خط نستعلیق طراحی شده است.
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
و
در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی.
و این که در راه رسیدن به عشق دیگر گریزی از گذرگاه مرگ نیست.
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
و اما راویان اخبار و ناقلان آثار وطوطیان شکرشکن شیرین گفتار و خوشه چینان خرمن سخن دانی و صرافان سِرّ بازارِ معانی وچابک سواران میدان دانش توسن خوش خرام سخن را بدینگونه به جولان در آورده اند که: "آفتِ مُلک شش چیز است: حرمان و فتنه و هوا و خلافِ روزگار و تنگخویی و نادانی. حرمان، آناست که نیکخواهان را از خود محروم گرداند و اهل رای و تجربت را نومید فروگذارد؛ و فتنه، آن که جنگهای ناپیوسان و کارهای نااندیشیده حادث گردد و شمشیرهای مخالف از نیام برآید؛ و هوا، مولَع بودنِ به زنان و شکار و سماع و شراب و امثال آن؛ و خلاف روزگار، وبا و قحط و غرق و حرق و آن چه بدین ماند؛ و تنگخویی، افراطِ خشم و کراهیت و غُلُوِّ در عقوبت و سیاست؛ و نادانی تقدیم نمودنِ ملاطفت در مواضعِ مخاصمت و به کار داشتن مناقشت به جای مجاملت". (۲) و صد البته که طاعون را نیز باید بر این فهرست افزود.
یادداشت ها:
(۱) - گرچه تغییر دادن نام خیابان ها در یک چشم به همزدن با عوض کردن تابلوها امکان پذیر است امّا زدودن آن نام ها از ذهن مردمی که دهه ها به آن اسم های قدیمی خو کرده اند بسیار مشکل است. تا مدت ها پس از غلبه ی ملّایان و حزب الله بر ایران مردم خیابان ها را با همان نام قدیمی می شناختند. مثلاً بعد از مرگ آیت الله طالقانی شایع شده بود که مردم در اعتراض به آن مرگ مشکوک فریاد می زدند: "عباس آباد، عباس آباد، تخت جمشید رو تو کشتی!"
(۲) - کلیله و دمنه، انشای ابوالمعالی نصرالله منشی، باب شیر و گاو
Comments