top of page
jshirani1

ترجمانِ جلال (٢۳): زندگی و رنج های جلال آریان

Updated: Apr 10


















جهان گذران


ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم

موجِ ریگِ خشک را آبِ روان پنداشتیم

شهپرِ پرواز ما خواهد کفِ افسوس شد

کز غلط‌ بینی قفس را آشیان پنداشتیم

تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت

چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم

بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد

دارِ خون‌آشام را دارالامان پنداشتیم

بی‌قراری بس که ما را گرمِ رفتن کرده بود

کعبه ی مقصود را سنگِ نشان پنداشتیم

نشئه ی سودای ما از بس بلند افتاده بود

هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم

خون ما را ریخت گردون در لباسِ دوستی

از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم (صائب تبریزی)


تابستان آبستن حوادث بسیاری است. علاوه بر حُقنه کردن حکومت اسلامی به مردم شریفِ همیشه در صحنه، کاملاً مشخص است که دولتِ موقت بازرگان بقایی نخواهد داشت چون کمترین استقلالی ندارد و آخوندها هرروز مشغول نقشه کشیدن هستند تا جای خود را سرِ سفره ی غنایم باز کنند.


بر آب و هوایی که بود سخت موقت

خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست (محمد تقی بهار)


یک چشمه از این را ما در شیراز مشاهده می کنیم. انجمن اسلامی دانشجویان و اساتید دانشکده پزشکی در تدارک کنگره طب ملی (اسلامی) است. افراد دور اتاق دفتر این انجمن نشسته اند و یک نفر که خودش خودش را رییس انجمن کرده دارد در طول اتاق راه می رود و با یک خط کش چوبی مرتب به پهلوی ساق پایش می کوبد. لابد این طریقی اسلامی برای ابراز قاطعیت است. در پنج شش سالی که او را می شناسم و حتا در زمانی که با او در یک آپارتمان هم-فلت بودم هرگز او را این چنین عبوس ندیده بودم. انگار اسلام واقعی از پستو بیرون آمده باشد و دیگر نیازی به تظاهر کردن نداشته باشد. بحث ها بر سر محتوای سخنرانی ها و سخنران ها است. در محتوا، تأکید بر طب نبوی از نوع ابوعلی سینایی است و از آن ملحد بزرگ، زکریای رازی، خبری نیست. او را همیشه به عنوان داروساز و کیمیاگر معرفی می کنند تا مبادا آرای فلسفی اش به گوش کسی برسد. عاقبت تصمیم گرفته می شود که اعضای دولت موقت انقلاب از جمله دکتر کاظم سامی وزیر بهداشت و دکتر علی شریعتمداری وزیر آموزش و پرورش دعوت شوند و سئوال و جواب شود و این کنگره آغازی باشد برای طبی که ما را از سلطه ی طبابت غربی آزاد خواهد کرد. همه در فکر هستند که باید کاری کرد ولی کسی هم انتظار این پیروزی قاطع و زودهنگام را نداشته تا فرصتی برای مطالعه داشته باشد. نتیجه آن می شود که برنامه نیم بند و آبکی از کار در می آید. تلاش زیاد برای استفاده نکردن از زبان و واژه های انگلیسی محتوای بحث ها را آبکی تر هم کرده است. پس از آن که یکی از برگزار کنندگان دکتر کاظم سامی را تحت فشار قرار می دهد که برنامه طب ملی (اسلامی) را اعلام کند او با دلخوری چیزی به این مضمون می گوید که هر وقت سیاست و اقتصاد ملی داشتیم طب ملی هم وجود خواهد داشت. چندی بعد سامی و برخی دیگر از وزرای کابینه ی بازرگان به علت بی کفایتی و عدم استقلال دولت استعفا می دهند.


میراث خواران انقلاب که فاقد شعور سیاسی هستند و از سایه خودشان هم در این جهانِ بیگانه ی سیاسی می هراسند به جان سیاستمداران، سرمایه داران، فرهنگیان و نظامیان رژیم گذشته می افتند و یکی بعد از دیگری را با برچسب مفسد فی الارض می کشند. دستور حمله و قتل عام کردها هم صادر می شود. تازه از خدمت داوطلبانه در منطقه ی دشمن زیاری فارس بازگشته ام و جلوی یک داروخانه ی کوچک که با همت دانشجویان پزشکی در ورودی دانشکده برای کمک به مردم بی بضاعت ساخته شده ایستاده ام که ناگهان اعضای انجمن اسلامی حمله ور می شوند و هر چه دارو هست از جمله قرص های ضدحاملگی را تاراج می کنند. علت را که می پرسیم اعلام جهاد بر علیه مردم کردستان است. بعضی از این دانشجوها چاقو به کمر بسته اند. این ها همه به چشم جلال بی اهمیت می آید. او به سرعت به ایران باز می گردد، ماشینش را از تهران برمی دارد و عازم آبادان می شود. اگر دلش گرفته به خاطر مشکلات خودش است. انقلاب با او یا بدون او دقیقاً به همان راهی خواهد رفت که از پیش مقدر است. سر راه شب را در اهواز در فندق فجر (هتل آستوریای سابق) می گذراند و سالاد و کباب برگ و سون آپ می خورد. از اسم محل که بگذریم تنها تفاوت آن است که چون از آب شنگولی دیگر خبری نیست مجبور می شود سون آپ (حالا لابد سبعة الفوق) بخورد. آن قدر پریشان است که وقتی با علی در آبادان تماس می گیرد و می خواهد در باره ی شوهرِ خواهرزاده ی شهیدش صحبت کند به جای آن که بگوید خسرو می گوید سیاوش ایمان. هفتم تیر جلال در آبادان است. در آبادان علی به دیدار او می آید و اشک می ریزد و می گوید که شهرناز داستان او و پدرش را می دانسته ولی جلال متوجه می شود که در مدتی که شهرناز در خانه اش زندگی می کرده کتاب های طاعون و اسیر (فروغ فرخزاد) را بار ها خوانده است گرچه می گویند او شیزوفرنی حاد دارد. دور برخی از شعرهای فروغ را هم دایره کشیده است.


یک شب ز ماوراء سیاهی ها

چون اختری به سوی تو می آیم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به سوی تو می آیم (فروغ فرخزاد)


بهبود وضعیت روحی شهرناز امّا بسیار کند است و بر خلاف رویدادهای سیاسی که با سرعتی غریب در حال وقوع هستند روان شهرناز عجله ای برای بازیابی ندارد. حالا دیگر جلال که عدم توانایی خود را در تحلیل شرایط سیاسی مملکت به خوبی نشان داده است تمام امیدش آن است که آب از آب تکان نخورد تا شهرناز دو کتاب تولدی دیگر فروغ و "من خوب هستم، تو خوب هستی" [نوشته توماس آنتونی هَریس در سال ۱۹٦۷] را هم بخواند و حالش خوب شود و به خانه شوهرش برود و دیگر عیش جلال را منقض نکند. شرایط ایده آل در ده فرمان این پاییزِ سال ۱۳٥۸ برای جلال به این گونه است:


۱) - شهرناز گنجوی پور از بخش روانی بیمارستان شرکت نفت با سلامت روانی کامل مرخص شود و از میان چهار انتخاب ممکنِ روانی گزینشِ "من خوب هستم/تو هم خوب هستی" را برگزیند.

٢) - علی ویسی دیگر کاری به شر و شور انقلاب نداشته باشد و به فکر تدریس و تعلیم و زندگی خانواده ای باشد. او دین خود را به انقلاب پرداخته و دیگر لازم نیست جانفشانی کند. حالا بهتر است عروسش را برای زیارت به مشهد ببرد.

۳) - فرنگیس که از پاریس بازگشته به آبادان بیاید تا گردهمایی عشاق ساده تر صورت بگیرد.

۴) - منافقین و اراذل و گروهک ها در کار سیاست دخالت نکنند و حال تشیع انقلابی را نگیرند. در ضمن زرتشت هم با محمد آشتی کند.

٥) - بنی صدر مثل بچه ی آدم دولت را از بازرگان تحویل بگیرد و به جای ادای رییس جمهوری در آوردن بنشیند و کتاب اقتصاد توحیدی اش را مقبول تر کند و کمی هم فرضیه ی ساطع شدن اشعه مردافکن از موی زنان را علمی تر بررسی کند تا این قاطعیت خاص در کنار نسبیت عام انشتین بنیاد فیزیک نوین را پایه گزاری نماید. شاید هم به او سهمی در تکوینِ فرضیه ی تار (استرینگ) بدهند.

٦) - بازرگان آنقدر نگوید که نقشش در سیاست امروز ایران شبیه حکیم باشی ناصرالدینشاه در دربار شاه شهید است.

۷) - آمریکا بی خودی سعی نکند که شاه را به ایران بازگرداند.

۸) - کارمندهای متخصص ایرانی خودشان را از آبادان و خرمشهر به تهران و اصفهان منتقل نکنند.

۹) - سرهنگ (یا همردیف آن) اکبر نفیسی پدرسگِ ننه حرمله از بختِ واژگون با انفاس عیسوی به لقاالابلیس بپیوندد.

۱۰) - در پس ۱٦ سال صبر ایّوبی یار عاقبت به خانه بیاید و:


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی (حافظ)


بعد از آمدن یار به خانه هم زلزله ای بشود و یک گسل جانانه جزیره ی افسانه را از آبادان جدا کند و وسط آبراهه های بهمنشیر و اروندرود کشور کوچک عشق را بسازد. البته نمی دانم چگونه از نظر جغرافیایی می توان رود کارون را هم به این مجموعه پیوند زد جز آن که بهمنشیر شعبه ای جدا شده از آن است.


به آخر در میان راه تیره

پدید آمد یکی هامون جزیره

زمین او همه سنبل ستان بود

به گِردِ سنبل او زعفران بود

درخت جوز بویا سرکشیده

انار و سیب را در بر کشیده (عطار نیشابوری)



Comments


bottom of page