وانفسا
داستان ورود فرنگیس به آبادان با هواپیما و استقبال از او توسط مثلث مختلف الاضلاع جلال، افسانه و علی از داستان های جالب است. فضای سیاسی-اجتماعی-فرهنگی در پس زمینه ی این نزول اجلال چنین است:
۱) - اوضاع دانشکده نفت آبادان معمولی است اگرچه نه آن گونه که در گذشته بود.
٢) - شهر آبادان هم وضعیت معمولی دارد ولی مثل زمان کنسرسیوم مکش مرگ مایی و عیش و نوشی نیست.
۳) - مسیو بنی صدر لیبرال (لقبی که در میان بنیادگران شیعه مفهومی شبیه همان ننه حرمله را دارد و با هیچ سریشمی به بنیانگزار اقتصاد توحیدی و فرضیه فیزیک موی زنان نمی چسبد) با مهندس بازرگان ملّی گرای اسلامی (جمع نقیضین) سر سازگاری ندارد.
۴) - نه تنها تمام دنیا، بلکه خود شاه هم حالا می داند که سرطان غدد لنفاوی دارد و چند دوست باقیمانده اش دارند سعی می کنند او را برای درمان به آمریکا ببرند.
٥) - ظهور (با تمامی بارِ معنایی آن) خمینی در نقش ولّی امر حکومت کشور بزرگ ایران "نه تنها غرب را شگفت زده کرده بلکه جهان اسلام را به ابراز غرور واداشته است".
٦) - صدام عفلقی (که هیچ نسبتی با میشل عفلق ندارد) به جای حسن البکر (که البته نه پدرزن بلکه دایی او بوده) زمام دولت عراق را در دست گرفته و "با کمک آمریکا و شوروی" (هر دو همزمان) به جنب و جوش افتاده و از "فداییان خلق" حمایت می کند!
درست در همین پس زمینه ی تاریخی است که هنگام عبور از جلوی اداره روابط عمومی شرکت نفت ناگهان چشمشان به دو تا گوسفند سیاه و سفید می افتد که در باغ خانه به تنه درخت نخل بسته شده اند و برای سرنشینان ماشین با ذوق و شوق ابراز احساسات می کنند. "بعضی از خانه های شرکت حالا دست برادران حزب اللهی است" و ... صورتی در زیر دارد آن چه در بالاستی (میر ابوالقاسم موسوی فندرسکی).
شبِ آخرین روز شهریورماه، حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند وَاِن یَکاد خوانده اند و شهرناز از بیمارستان مرخص شده است، دکتر کوهساری و همسرشان هم هستند و با وجود چشمان پُر خمار افسانه جلال فرصتی دارد تا جگر آش و لاش را استراحتی بدهد و دلق ازرق فام را به تنش پُرُو نماید و یاد گذشته ها کند.
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی (حافظ)
در مهرگان، جلال و افسانه پیوند مهر می بندند. هر دو زاده ی چلّه ی تابستان سال ۱۳۱۱ و حالا ۴٦ ساله هستند. مراسم ساده است و در منزل انجام می شود. افسانه هم به یمن این پیوند خجسته به جلال راز باکره بودن شهرناز را افشا می کند که به قول جلال کمی شاهنامه ای می نماید. جلال در برابر راز دیگری را افشا می کند: دلش می خواهد فرزندی داشته باشد. البته در باره آرزوی داشتن یک جزیره خصوصی چیزی به افسانه نمی گوید چون باورش شده که جان دان شاعر بزرگ انگلیسی لابد درست می گوید که: "هیچ کس یک جزیره ی تنها و منحصر به فرد نیست." پاییز در بریم و بوارده جنوبی با بازگشت علی و شهرناز از مشهد، آغاز به کار کردن جلال و علی، پیدا شدن یک کار پاره وقت برای شهرناز و اعدام دستجمعی ساواکی ها و ارتشی ها و وزرا و مدیران رژیم شاه به پیش می رود که ناگهان بمب اشغال سفارت آمریکا در ۱۳ آبان ۱۳٥۸منفجر می شود. شاه را برای مرعوب کردن جمهوری اسلامی و یافتن بهانه برای مسدود کردن دارایی های ایران به آمریکا راه داده اند. گروه های چپ گرا در ایران مترصد اشغال سفارت آمریکا هستند و از دولت موقت به علت تعلل در اتخاذ تصمیم بر علیه آمریکا انتقاد می کنند. دانشجویان راه امام که به هیچ وجه نمی خواهند قافیه را به چپ ها ببازند پیش دستی می کنند. در این روزگار وانفسا که علی در پی تدارک تظاهرات ضدآمریکایی است تمام همّ و غم جلال آن است که سرهنگ نفیسی سر به نیست بشود.
در زمستان جلال علایم سردرد و سرگیجه دارد و پزشک معالج او، دکتر نگارنده، علت آن را استفاده بیش از حد از دارو می داند. تشخیص من امّا آن است که جلالِ عاشق دارد زیادی حرص و جوش می خورد و استفاده بیش از حد از داروهای آرامبخش یک پدیده ثانوی است.
غمش تا در دلم مَأوا گرفته است
سرم چون زلف او سودا گرفته است
شدم عاشق به بالای بلندش
که کار عاشقان بالا گرفته است (منسوب به حافظ)
بنی صدر رییس جمهور و فرمانده کل قوا ولی همه کاره مملکت محمد بهشتی است. در اوایل فروردین ۱۳٥۹، جلال و افسانه سفری شش ماهه به انگلستان دارند تا جلال در یک دوره پژوهشی در دانشکده مطالعات شرقی شرکت کند. شهرناز در این هنگام دو ماهه آبستن است. جلال و افسانه ابتدا با ماشین از آبادان به تهران می روند و سه روز آن جا می مانند. بعد با یک پرواز مستقیم ایران ار به لندن می روند و در آپارتمان شماره ۸ پلاک ۴۱ خیابان فولر اطراق می کنند. جلال ضمن انجام تکالیف درسی و پژوهشی به افسانه هم زبان انگلیسی یاد می دهد و به خصوص در رختخواب با او انگلیسی صحبت می کند (البته صاحب نظران زبان فرانسوی را در این وضعیت ارجح می دانند). روزی در پارک کوچک کادوگان، در بالای خیابان سلون، اِوا گاردنر را می بینند با شلوار مخمل صورتی و بلوز سفید یقه باز و کفش های تایگون و جلال یاد کنتس پابرهنه می افتد. وقتی این داستان را برای من تعریف می کرد به شوخی می گفت که از زیان های سفر نکردن یکی همین است که آدم از تماشای بسیاری دیدنی ها محروم می ماند.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی (سعدی)
این کنایه ای است به من که همیشه از سفر کردن متنفر بوده ام. سفر برای من چیزی است هم ردیف زندان با اعمال شاقه با احتمال اعدام از طریق تکه تکه کردن اعضای بدن. یاد گرفته بودم به جای آن با استفاده از نوشته ها، عکس ها و تصویر های متحرک به دیدار مکان ها و افراد بروم. یادش به خیر اِوا گاردنر را هم همین طور ملاقات کرده بودم. در سینما آریانا در خیابان کریمخان زند در شیراز در فیلم خاطره انگیز کنتس پا برهنه. این سینما را شاهرخ گلستان در سال ۱۳۴۸ ساخته بود، با دانشکده پزشکی فاصله زیادی نداشت و فیلم های زیبایی را نمایش می داد. متأسفانه آریانا هم در تب انقلاب سوخت.
یا رب چه خوش است بی دهان خندیدن
بی منت دیده، خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن، که به غایت نیکوست
بی زحمت پا گرد جهان گردیدن (بابا افضل کاشانی)
باز هم با رفتن جلال به خارج از کشور اتفاقات عجیب و غریبی با شتاب زیاد به وقوع پیوست. البته آن چه جلال به آن بخش از تاریخ نسبت می داد مثل همیشه ملغمه ای از رخدادهایی بود که بدون ارتباط زمانی با هم در گذشته به وقوع پیوسته بود مثل حملات پراکنده نیروهای عراقی به مناطق مرزی ایران (در واقع حملات تحریک آمیز سپاه پاسداران در مناطق مرزی با عراق و خمپاره اندازی به خانقین و مندلی)، اشغال سفارت ایران در خیابان کویینزگیت لندن توسط مجاهدین خلق (در واقع تصرف ٦ روزه سفارت ایران در کنزینگتون جنوبی توسط گروه خلق عرب مسلمان)، خروج شاه از آمریکا و رفتن به پاناما (زمانی که شاه در قاهره است و در پنجم مرداد بعد از عمل جراحی ناموفق می میرد)، تشکیل مجلس شورای اسلامی به ریاست هاشمی رفسنجانی و صدور انقلاب قهقرایی به دیگر کشورهای اسلامزده. کابینه رجایی هم اصلاً ربطی به این تاریخ ندارد. جلال با این "ارزیابی شتابزده" هنوز دودل است. دلش می خواهد در آرامشِ لندن با دلدارش تا ابدیت تنها باشد. حالا که جزیره ی اختصاصی در مصب اروندرود میسر نشد شاید در جزیره ی دیگری بتوان تخم مهر و دوستی را کاشت. امّا اضطراب ها و دلشوره های مادرانه ی افسانه پیروز می شود و افسانه بر جلال چیره می گردد. آن ها روز پنجشنبه ٢۰ شهریور ۱۳٥۹ با ایران ایر تقریباً خالی در بحبوحه جنگ ایران و عراق به وطن باز می گردند. سه روز را در تهران در کنار فرنگیس می گذرانند و بعد با ماشین به زحمت راه خود را از میان فوج مردم فراری و ستون های رزمندگان ارتش پیدا می کنند تا شب به فندق فجر (هتل آستوریا) در اهواز برسند. حالا دیگر وزارت نفت در دست مهندس جواد تندگویان است که زمانی شاگرد جلال بود و در زبان انگلیسی نمره ی هشت گرفته بود! یادم است که در همان زمان ها بود که در بخش جراحی مشغول دیدن بیماران بودیم که ناگاه کسی گفت: فلانی ادوکلن زدی؟ چنان به طرف برخورد که با تغّیر پاسخ داد: فکر کنم خودت زدی چون من همیشه بوی گندِ تنم به هواست! و بوی گند در همه جا به مشام می رسید. یارب مباد آن که گدا معتبر شود... روز بعد جلال و افسانه در آبادان بودند. حالا دیگر دستم می لرزد و نمی توانم دنباله ی این داستان را بر صفحه ی کاغذ بیاورم. دلم می خواهد نوری از ایمان بر قلب من می تابید تا به من توان بازگو کردن این رخدادهای دهشتناک را در قالب اراده ای فوق انسانی بدهد و راهی در برابرم بگشاید که این رنج های ناگفتنی را توجیه کنم، همان گونه که مولانا جنایات خضر و دیگر پیامبران را توجیه کرده است. چقدر ایمان داشتن خوب است... امّا مرده شور ایمان را ببرند چرا که ایمان هم تنها یک هیولاست که می خواهد از آن هیولاهای دیگر وحشتناک تر و ترسناک تر باشد. تنها همین ترس است که جهان ما را رقم زده است. خدا خالق این هیولاست. خدا خودِ این هیولاست. دوباره به خود می آیم و می دانم که تنها نوشتن بلاگردانِ جان و تنِ آدمی در مصاف با این عفریت جهانخوار است. همین قدر می توانم بگویم که جلال بخش عمده ای از زندگی اش را در یک چشم به هم زدن با اولین حملات توپخانه ی عراق به خرمشهر و آبادان از دست می دهد. افسانه زیر آوار جان می دهد. شهرزاد نیمه جان به بیمارستان می رسد و چند روز بعد توسط نفیسی ننه حرمله که در هرج و مرج جنگ فرار کرده کشته می شود و علی ویسی هم به اسارت مزدوران عراقی در می آید. خود جلال هم در اوج تنش روحی دچار سکته مغزی می شود و چند روزی هم در اغما به سر می برد.
گزاینده عفریتی آشوبناک
شتابنده چون اژدها بر هلاک (نظامی - اسکندرنامه)
حالا جلال که عاقبت نتوانسته جایزه نوبل در میگساری را دریافت کند شاید بتواند در شام سیاه میانسالی خود نامش را به عنوان دارنده ی بیشترین تجربه عشق های سترون در کتاب گینس ثبت کند.
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
به کردار زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من... (منوچهری)
اوضاع در دانشکده پزشکی شیراز اسفناک است. بسیاری از اساتید با ازدیاد فشارها و تهدیدها به تهران و از آن جا اغلب به خارج از کشور رفته اند. سروش دباغ هم دارد از پوست دانشگاه ها در کارگاهِ دباغی خود تازیانه و طناب دار می سازد. شرایط کاملا بحرانی و غیر قابل تحمل است. روز اوّل مهرماه ۱۳٥۹من به طور داوطلب به جبهه می روم و در بیمارستان شرکت نفت اهواز مشغول به کار می شوم.
بر سر خاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان به سان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چو لَحَد پُر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود (سیف فرغانی)
Commenti