ترجمانِ جلال
زندگی و رنج های جلال آریان
جمشید شیرانی
تابستان ١۴۰۱
Translating Jalal: The Life and Torments of Jalal Aryan
Copyright © 2022 - Jamshid Shirani
کلیه رویدادها، صحنه ها و شخصیت های این زندگی نامه واقعی هستند. هر گونه تشابه یا امکان تشابه با رویداد ها، صحنه ها و بازیگران خیالی کاملاً عمدی و بر اساس برنامه ی از پیش تعیین شده است.
سلب مسئولیت: "در واقع تاریخ به ما تعلق ندارد بلکه ما متعلق به آن هستیم. بسیار پیشتر از آن که ما از طریق فرآیندِ خودآزمایی به ادراکی از خود برسیم، خودمان را به شکلی بدیهی در خانواده، جامعه و دولتی که در آن زندگی می کنیم دریافته ایم. کانونِ ذهنیت، آیینه ای تحریف نما است. خودآگاهی یک فرد تنها کورسویی در مدارِ بسته ی زندگی تاریخی است. به همین دلیل است که پیش داوری های یک فرد - بسیار بیشتر از قضاوت های [تجربی] او - واقعیتِ تاریخی وجود او است." هانس گئورگ گادامر در "حقیقت و روش" ۱۹٦۰- صفحه ۲۸۹.
فهرست
چارده روایت: به جای پیشگفتار
یک اشاره: روی دوست
سفرِ آغاز
معجز عیسوی
لسان الغیب
آنابل در سرزمین عجایب
سوگنامه
بوی پیراهن
انقراض
معراجنامه ی جلال
قطره و سیل
سراب
یادِ یار
بی جلال، بی شکوه
هیولا
کین سیاوش
بیگانه در شهر
خونین کفنان
کشور غم
کوررنگی
هیچی
دستی از دور بر آتش
جهان گذران
وانفسا
غروب ثریا
چارده روایت: به جای پیشگفتار
خوشتر آن باشد که سِّرِ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران (مولوی)
جلال آریان چهره ی کم و بیش شناخته شده ای در ایرانِ معاصر است. جهان با زادن او آغاز نشد و دریغا با مرگ او به پایان نخواهد رسید. امّا، حضورش تا آینده ای دور در کوچه پس کوچه های زمان احساس خواهد شد. اغلب او را به عنوان مهندسِ شرکتِ ملّی نفت ولی حتا بیشتر به عنوان یک کهرُبای ماجراهای غریب می شناسند که کمتر روزی از زندگی اش را در آرامش کامل گذرانده است. حتا حالا که بازنشسته شده، و باید چیزی قریب هفتاد و پنج سال از عمر شریفش گذشته باشد، این ماجراها دست از سر او بر نداشته اند. خوشبختانه بر خلاف بسیاری از شخصیت های تاریخی و معاصر که زندگیشان اغلب ناشناخته باقی مانده است، بخش عمده ای از زندگی جلال به روایت خودش برای مشتاقان و محققان باقی مانده است. دست کم شصت سال از عمر پُر بار او در چارده روایت و با حجمی بیش از ۴۴۰۰ صفحه به طور پراکنده با اندکی تداخل و ارجاع به دوران کودکی و جوانی در دست است (۱).
عشقت رسد به فریاد ور خود به سان حافظ
قرآن زِ بَر بخوانی در چارده روایت (حافظ)
البته مشکل اساسی آن است که جهانِ معاصر دیگر اعتمادش را به خود-زندگینامه به عنوان یک گزارش مستندِ تاریخی از دست داده است. عده ای مطرح کرده اند که بدون داشتن منابع موثق نمی توان از صحت و سُقم تمامی این روایت ها اطمینان کامل حاصل کرد به خصوص که خودِ جلال هم در بسیاری موارد تنها به حافظه ی خویش برای گزارشِ رویدادها مراجعه کرده است و به ویژه در موردِ زمانِ رُخداد ها در برخی مواقع دچار تناقض های فاحش شده است. به علاوه خیالپردازی های خاص او به وی این امکان را داده تا گاهی تعبیرهای ویژه ای از برخی رُخدادها داشته باشد. ابهامِ حاصل از این روایت ها مرا بر آن داشت تا خاطراتِ مشترکِ دوستی با جلال را به شیوه ای روایت کنم که به درکِ گوشه هایی از تجربه های جذابِ او کمک کرده باشد. در این راه تا آن جا که توانسته ام از نامه ها، یادداشت های روزانه و خاطرات دوستان مشترک استفاده کرده ام. به ویژه یادداشت های روزانه به من کمک کرده اند تا بخش های مختلفِ این گزارش را با حال و هوای روحی و عاطفی همان زمان ها به قلم بیاورم. من از کودکی با جلال همسایه، دوست و مدت زیادی هم همکلاس بودم. این دوستی تا سال ۱۳۶۳ (چیزی حدود پنجاه سال) به طور فعال ادامه داشت. بعد از آن فاجعه ای که در پاریس اتفاق افتاد دیگر مثل گذشته با او در ارتباط نبودم. می دانستم که آن رخدادِ شوم روح و روانِ او را سخت آزرده است و شاید تا مدتی حال و حوصله ی مراوده، مکاتبه و مکالمه نداشته باشد. به فرنگیس، خواهرش، خیلی نزدیک بود و درد و رنج های آن زن مهربان و سختی کشیده جلال را عمیقاً متأثر می کرد. کارِ زیاد هم به من امان نمی داد تا با یارانِ قدیمی آن گونه که می خواستم در ارتباط نزدیک باشم گرچه یاد و خاطره ی آن ها تنها بهانه های زنده ماندن من بود. حالا که به آن روزها فکر می کنم و به بی غل و غشی دوستی ها و پاکی روابط و صمیمیت ها می اندیشم جز حسرت خوردن کار دیگری از دستم بر نمی آید. فکرِ نوشتن این یادداشت ها از آن جا به ذهن من خطور کرد که دریافتم گاهی برای به یاد آوردنِ نامِ کسان یا مکان ها باید بیش از پیش تلاش کنم. همین مرا وا داشت تا جزییاتِ یادداشت نشده برخی خاطرات را هم روی کاغذ بیاورم و به نوعی یک نسخه از اطلاعات هنوز بر جا مانده در حافظه ی رایانه ی مغزم را در دفترچه ی خاطراتم بارگیری کنم.
جلال همیشه می گفت که زندگی اش حاصل ضرب عشق و مرگ است و اصرار می کرد که تا زمانی که عشق را تجربه نکرد و مرگ را نشناخت نتوانست معنای واقعی زندگی را درک کند. عشق و میرایی برای او دو سوی طیف گسترده ی زندگی بودند، عشق خودِ زندگی و مرگ فقدانِ عشق بود.
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید (حافظ)
البته جلال از کودکی با مرگ آشنا بود، هم او که خواهر توأمان فقر مادی و فرهنگی است. پدر و مادر را در کودکی از دست داده بود. پدرش ارباب حسن آریان، در گلوبندک و سه راه شاپور کاسب بازاری بود. امّا شغل اصلی او قطعاً میگساری بود. او، عاقبت، هم کبد و هم لوزالمعده اش را بر سر آن کار گذاشت و در امامزاده عبداللهِ شهرِ ری مهمان خاک شد.
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد (حافظ)
گنج قارونِ ارباب حسن را هم علی، برادر ناتنی جلال از کوکب خانم زن اول ارباب حسن، صاحب شد (۲). علی با آن ثروت باد آورده میلیاردر شد و از کوچه شیخ کَرنا دل کند و ساکن شمال شهرتهران شد ولی به بچه های پوری خانم، دختر خانمجون و مادرِ جلال، که زنِ دوم و صیغه ای ارباب حسن بود، چیززیادی از آن دارایی نرسید. علی گویا چهار بار ازدواج کرده بود و دست کم دو فرزند به نام های شهناز و بابک و یک نوه دختری داشت که من هرگز آن ها را ندیده بودم. علی از خانواده خود فراری بود و جلال هم علاقه ای به حفظ ارتباط با آن سوی خانواده را نداشت. به من گفته بود که شوهرِ شهناز، که کارمند بانک بود، او را با یک بچه رها کرده و به دوبی رفته است.
مادرِ جلال، پوری خانم، را خانمجون زیر گذرِ وزیرْ دفتر به پنجاه تومان و روزی یک من نانِ تافتون صیغه ی ارباب حسن کرده بود و آن ها چهار فرزند داشتند که سه تا پسر (اسماعیل، جلال و یوسف) و یکی دختر (فرنگیس) بود. پوری خانم در بحبوحه ی اشغال ایران توسط متفقین در سال ۱۳۲۰ هنگام زاییدنِ یوسف از میان رفت. یادش به خیر. به من محبتِ زیادی می کرد و مثل بچه های خودش با من رفتار می کرد. در آن خانه ی کوچه ی شریف، اوّلِ کوچه ی درخونگاه در خیابانِ فرهنگ، جنوبِ خیابانِ بوذرجمهر نزدیکِ چهارراهِ گلوبندک، گاهی در گوشه ی اتاقِ نشیمن روی یک مخدّه می نشست و تار می زد. صدای محزون تار از آن زمان برایم خوشایند و دلپذیر بوده است. دو سال بعد از این اتفاق بود که ارباب حسن هم پیاله ی عمرش پُر شد و عطای این زندگی را به لقایش بخشید.
پیش از آن که شرح زندگی جلال را در قالبِ رفاقت من با او آغاز کنم دوست دارم برخی خصلت های عمده ی او را - تا آن جا که من مشاهده کرده بودم - به طورِ کُلی مطرح کنم. نظرم بر آن است که شرح این ویژگی ها می تواند استخوان بندی شخصیت و دل مشغولی های او را بهتر به تصویر بکشد.
جلال، تاریخِ تولدِ مشخصی نداشت، گاهی به قدمت تاریخ بود و با زردشت از خوارزم به سرزمینِ ویشتاسب می رفت (مشروط بر این که این سفر با قطار سراسری انجام شده باشد) و گاهی هنوز به دنیا نیامده بود. در سال ١٣٣٥ که عزم سفر به آمریکا را داشت خود را ٢۷ ساله معرفی می کرد ولی سه سال بعد هم همچنان ٢۷ ساله باقی مانده بود. به طور کلی خیلی مقیّد به این مسایل نبود. البته من هم خیلی وضعم بهتر از او نبود و تاریخ تولد کاملاً مشخصی نداشتم. در سال کبیسه به دنیا آمده بودم و یکی دو سال جوان تر از جلال بودم ولی زادروزِ زندگی ام بین هشتم تا سی ام اسفندماه در نوسان بود. آن قدر از جشنِ تولّد گرفتن بیزار بودم که به همه همان سی ام اسفند را می گفتم تا دست کم در هر نوبت چهار پنج سالی خیالم راحت باشد. از سن و سال که بگذریم جلال دوست خوب و با مرامی بود و همه یاران به او اعتماد داشتند و روی وفاداریش (و فداکاریش) حساب می کردند. زود رنج نبود و با کسی که دستِ دوستی می داد به این سادگی ها رهایش نمی کرد حتا اگر به او جفا می کرد.
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن (حافظ)
امّا ویژگیِ نه چندان خاصِ او به طرزِ خالص و جامعی اهلِ تهران بودن بود. داستانِ پُر آبِ چشمِ تهرانی شدن و تهرانی بودن البته صرفاً مولودِ به دنیا آمدن در پایتختِ مملکتِ گل و بُلبُل (همان مرز پُرگهر) نیست بلکه مقوله ای فرا-جغرافیایی و فرا-مرزی است و شاملِ خصلت های خاصِ رفتاری، شخصیتی، روانی و اجتماعی است. یکی از بارزترین ویژ گی های تهرانی بودن این است که شخص در سنینِ جوانی رفتار و اندیشه هایی فراتر از انتظار داشته باشد که این خصلت به خوبی در جلال آریانِ جوان به چشم می خورد. او ا گر چه در ظاهر فردی لاابالی و بی اعتقاد می نمود اما پر از بینشی فلسفی و خیّام وار (ملغمه ای از بد بینی سازمان یافته و شادخواری افراطی) بود و به خوبی از پسِ توجیه هر کاری برمی آمد. البته در پایتختِ موقعیت های سیاسی و اقتصادی ناپایدار و ماکیاولیسمِ پایدار چنین برداشتِ فلسفی از زندگی به هیچ وجه دور از انتظار نیست. مثل تمامِ تهرانی های خُلّص، جلال هرگز در تله ی جهان بینی های سیستمانه نیافتاد. مرغ زیرکی بود که با دانه های تسبیح شیخ فریب نمی خورد. اگر زمانی به موضوع خاصی دل می بست تنها مقطعی و از دیدگاهِ همدردی و همزبانی و گذرانِ زندگی بود. از هر بوستان گلی می چید تا عاقبت در سلوک جاودانه و جادوانه اش به کمال فلسفه ی اَبَرتهرانیسم برسد.
در بزمِ دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصالِ دوام را (حافظ)
امّا تهران شهرِ تناقض ها هم هست. بالا و پایین دارد و چپ و راست و پیش و پس. همین تضادها، و پذیرفتن آن ها به عنوان واقعیت های غیرِ قابلِ انکار، روانشناسی خاصِ تهرانی بودن (تهرانیّت) را شکل می بخشد. جلال همه ی دو سویه های طیفِ تهرانی بودن را تجربه کرده بود. در کودکی در خانواده ای فقیر در پایین شهر زندگی کرده و با فقر، بیماری و مرگ آشنا شده بود. وقتی هم پس از تحصیلات عالی از آمریکا به ایران آمد با نوع دیگری از مرگ، که بعضاً مولودِ انحطاط اخلاقی طبقه ی مرفه و فرصت طلب است، آشنا شده بود. مستی و بیخودی هم بی گمان جزء لاینفک تهرانی بودن است چرا که بارِ گرانِ تهرانیّت را نمی توان به سادگی بر دوش کشید. و به این گونه بود که باید مِیِ چون ارغوان (و معجون های دیگر) به فریادِ این تهرانیِ رنجِ دنیا کشیده برسد تا بتواند دوباره تخته سنگِ عظیم را به چکادِ کوهِ حرمان برساند.
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم (حافظ)
جلال دروغ نمی گفت. اصلاً معلوم بود که دروغ گفتن بلد نیست (برای همین هم دروغ های مصلحتی یا افسانه سرایانه ی او اغلب ناشیانه می نمود). ارادتْ کیشِ زردشت بود. آن قدر اعتماد به نفس و شرافت اخلاقی داشت که لازم نبود فریبکاری و دروغپردازی کند. به همان علت هم هیچ وقت اهل سیاست نشد. در آن سال های پُر آشوب که هر کسی به اختیار یا بی اختیار به صحنه ی سیاست کشیده می شد او تنها یک مشاهده گر باقی ماند. کاری به کار جهان پیرامونش نداشت و درگیرِ بازی های روزمرّه نمی شد. دلش را به نیکوکاری های اتفاقی خوش می کرد. همین ها را خودش در باره ی پدرش ارباب حسن می گفت. سیاست، همیشه اهدافِ خود را دارد و برای رسیدن به آن، هدفْ همواره به دنبال توجیه کردنِ وسیله است. جلال های دیگری بودند که با فریبکاری به دنبال عافیت و کسبِ نتیجه می گشتند و ظاهراً نمی دانستند که:
عَنقا شکارِ کَس نشود دام بازچین
کآن جا همیشه باد به دست است، دام را (حافظ)
و عاقبت جز کِشته ی خویش ندرویدند:
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من به جز از کِشته ندْرَوی (حافظ).
جلال یک شاهد حرفه ای بود. آن قدر ماند و گفت تا باورش شود که دستِ تقدیر او را برای دادنِ شهادت برگزیده است. در دور و برِ او آدم ها، از هر سن و سال و طبقه اجتماعی و طرز فکر، مثل برگِ خزان بر زمین می افتادند و می مُردند ولی خود او مثل ابراهیم و سیاوش (یا هر دو همزمان) از درون تمامی آتش ها، و آینه های دَر دار، سلامت بیرون می آمد و گاهی هم آتش بر او گلستان می شد و به قول خودش جاودانه (شکوفا) می شد. و صد البته این شرطِ شهادت بود، زنده ماندن به دستِ تقدیر برای گفتنِ یک داستان. قصه ای آن چنان غریب و شگفت آور که جز باور کردنِ آن کاری از دست کسی برنیاید.
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست (حافظ)
یادداشت ها
(۱) - روایت های مکتوبِ شصت سال از زندگی جلال آریان
(۲) - کوکب اولین دختری بود که چشم حسن بر او افتاده بود. او را سرِ گذرِ سقاخانه در روز تیراندازی میرزا رضا کرمانی به ناصرالدینشاه دیده بود.
Comments