top of page
jshirani1

ترجمانِ جلال (۱۰): زندگی و رنج های جلال آریان

Updated: Apr 10


















معراجنامه ی جلال


نامه مرا به غرقاب اندیشه فرو برد. زندگی جلال حسابی مرا نگران کرده بود. چه شلغم شوربای غریبی از یک معراج که عمده زمان آن در برزخ و دوزخ می گذرد. به اطرافیانش فکر می کنم. فرخ فروغی دارد ادای فروغ فرخزاد را در می آورد و ناصر تجدد هم بعد از نومیدی از بزرگداشتِ فرهنگ باستانی ایران در جامعه به فکر خود زنی و فرار از جهان واقعیات و کوچ کردن به دهات کنگاور افتاده است در حالی که بکارت خودش را برای آن دنیا حفظ کرده است. دلم برای جلال سوخت. تنها حضور ویدا فکرت بود که دریچه ای به آرامش در قلب لت و پارش می گشود. یک دختر زیبا و خانواده دار با پدری که نماینده مجلس از شهر "ک" به قول خودش بود و ازدواجی که بیش از یکسال دوام نیاورده بود و حالا همدم و مونس این مرد تنها شده بود. ویدا و دستپخت علی خان نمادهای بهشتی این معراج بودند. همراهان جلال در این معراجنامه عبارت بودند از:


برزخی ها:


(۱) - ابتدا خودش که حالا دیگر حتا یادش نیست که لیسانسیه شیمی است یا فیزیک! کیمیاگر است و یا لیمیاگر! در شرکت آمریکایی آپا کار می کند و در شماره ۱٢۸ زعفرانیه تجریش زندگی. آشنا با عشق، بیماری و مرگ. بیست و هفت ساله در ظاهر امّا به قدمتِ تاریخ مرزِ پُرگهر. عرب ستیز و ایران دوست و دوست نواز و دست و دل باز. کهرُبایی برای داستان های جنایی، شبه جنایی و البته باور نکردنی. آن قدر در گفته ها و نوشته هایش تناقض هست که آدم را به شک می اندازد که شاید این تناقض گویی ها را آگاهانه انجام می دهد.

(٢) - یوسف، کهن الگوی بیماری و مهجوری و ناسازگاری با اجتماع. بی گناهی مادرکُش که قطعاً اشتباهی سر از این دنیا در آورده است.

من مَلَک بودم و فردوسِ بَرین جایَم بود

آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم (حافظ)


(۳) - اسماعیل، یک مرد رندِ خود فریب و دیگر فریب. بودای قونیه و مولانای کاپیلاواستو. پناهگاه بی کاران و زندگی گریزان.


(۴) - فرخ فروغی، شاعره ی فرا-زمانی که آرزو می کند روزی آن باکره ی ازلی، ناصر تجدد، او را عروس خوشه های اقاقی کند.

بهشتی ها:

(۱) - آنابل، ایزدبانوی سادگی، بی شیله پیلگی و عشق بدون قید و شرط.

(۲) - ویدا فکرت، حالی و البته خالی که رموزش در نزد جلال محفوظ خواهد ماند. بیدار کننده غرایز ابتدایی و مهار نشدنی.


شبِ قدری چنین عزیزِ شریف

با تو تا روز خُفتنم هوس است

وه که دُردانه‌ای چنین نازک

در شبِ تار سُفتنم هوس است (حافظ)


(۳) - هرسیک، زنی زنده دل و با نمک که فال می گیرد و از عالم نهان خبر دارد. سفید و چاق با گوشت شل و چشمان سبز. جلال برای راستی آزمایی پیش آگاهی های خود از سرنوشت لحظه های زیادی را به گوش فرادادن به پیشگویی های او اختصاص می دهد. برای او هیچ اهمیتی ندارد اگر تقدیر به پیش بینی های هرسیک بی اعتنا بماند.


نه به تقویم دان و نی به نجوم

نه به زیج است و نه به اسطرلاب

همه تأثیر عدل و ظلم بُوَد

هر چه معموری است و هر چه خراب

سلطنت جز به عدل ممکن نیست

که میسّر شود به هیچ اسباب

میر گو اعتبار کن از غیر

شاه گو روزگار خود دریاب!

مُفتیان می‌دهند فتوی کژ

قاضیان باز می‌کنند جواب

دعوی زور می‌کند فاسق

سکّه ی قلب می‌زند ضرّاب (نزاری قهستانی)


(۴) - آراداواس، ایزدِ پنج سیری همراه با کباب بره، و سالاد فصل. واسطه ی رسیدن جلال به جایزه نوبل در میگساری.


(٥) - دکتر بهرامیان، روانپزشک متعهد و فرشته نگهبان یوسف.


دوزخی ها:


(۱) - ناصر تجدد، التقاطی بدبخت مثل تمامی روشنفکران روزگار خود که گمان می کنند تمامی بدبختی های جهان سوم را می توان با پیوند اعضای فرهنگ غربی حل کرد و اگر نشد باید به دهات کنگاور پناه برد و از صفر شروع کرد.


(۲) - مهین حمیدی، جنازه ای که در ذهن جلال به طور مداوم تشییع می شود مانند شاهدختی ایرانی از تبار یزدگرد کشته شده به دست اعراب بیابانگرد. او مرتب در رستاخیز شهریاران ایران با کفن از گور در می آید و شیون می کشد:


اکنون که مرا وضع وطن در نظر آمد

دیدم که زنی با کفن از قبر در آمد

سر از خاک به دَر کرد

بر اطراف نظر کرد

ناگهان چه گویم که چون شد

شیون از درونش برون شد

ز دلم دست بدارید که خون می ریزد

قطره قطره دلم از دیده برون می ریزد

ای مردمِ چون مُرده‌یِ استاده‌یِ حیران

من دخترِ کسرایم و شهزاده‌یِ ایران ... (میرزاده عشقی)


(۳) - زهرا حمیدی، جانشینِ خیالی "او" با پوستِ سفید و شفاف، موهای قشنگ، اندام نرم و مواج، کمی متمایل به چاقی، پشت پلک های عریض و پف کرده و البته چشم های درشت و سبز! منشاء گفتار بد، کردار بد و البته پندار بد برای جلال. آخرین بازمانده ی دودمان حمیدی در انتظار انقراضی دردناک به دست اعرابِ بیابانگرد.


(۴) - صمد خزایر، عرب!


(٥) - لارنس کلیفورد جیمز، قاچاقچی بین المللی و جاسوس سیا.


(٦) - عصمت امیر شیخ (یا میر شیخ)، دختری با موی دم اسبی.


(۷) - اسدی، چاق، صورت نون تافتونی، آبله رو با خال گوشتی، احتمالاً اهل اردبیل. گوسپندی در پوستِ گرگ!


پیش خودم فکر کردم با این جمعی که دور و برِ جلال هستند از جمله خودش که بی رحم ترین دشمن خویش است هرگز نمی توان انتظار بازگشتی تندُرُست و رواندُرُست از این معراج برای او داشت.


نامه که تمام شد تازه به صرافت افتادم که کتاب سه جلدی ارسال شده را بررسی کنم. ابلهِ داستایوفسکی ترجمه مشفق همدانی با تقدیم نومچه ای از سوی ناصر تجدد به یوسف آریان:


تقدیم نومچه


گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی

چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی (حافظ)


یا حق - ناصر


کتاب چاپ سازمان کتاب های جیبی بود در سال ۱۳۳۲. از حال و روز کتاب معلوم بود که چندین بار خوانده شده است. به فکر فرو رفتم. چه انتخاب زیبایی. در جهانِ مسخره ی آدمیزاده هایی که جز حواسِ محدودشان محکی برای شناخت ندارند تعریف های من درآوردی جایگاه فرد را در اجتماع تعیین می کند. مثل عقلای مجانین که با دیوانه بازی خود را شامل تعریف های متعارف می کنند و از گزند اجتماع حفظ. حالا این خردمند دیوانه نما می خواهد به من بفهماند که دیوانه ی واقعی کیست. او خود را با دیوانگی ساختگی از تمامی تکالیف شرعی و عُرفی معاف کرده و با فرستادن این کتاب دارد میزان دیوانگی مرا می سنجد.


بُبْرید ز من نگار هم خانگی ام

بِدرید به تن لباس فرزانگی ام

مجنون به نصیحت دلم آمده‌است

بنگر به کجا رسیده دیوانگی ام (ابوسعید ابوالخیر)

حدس زدم یوسف از فرستادن این کتاب منظور خاصی داشته است. کتاب هایش به جانش بسته بود و به خصوص این یکی که هدیه ی ناصر بوده است. آن را کنار تختم گذاشتم تا شب ها بخش هایی از آن را بخوانم.



Comments


bottom of page