سراب
ماجرای هولناک ناصر تجدد
چند در این بادیه ی خشک و زشت
تشنه بتازی به امیدِ سراب (ناصر خسرو قبادیانی)
از تهران که بازگشتم به شدت افسرده و دلتنگ بودم. علتش را درست نمی دانستم امّا این حالات برای من غریب نبود و هر از گاهی در دام این لحظه های بحرانی بی شکل و شمایل می افتادم. داستان کوچ غریب الوقوع عمویم با خانواده به آمریکا هم کمکی به وضع روحی من نمی کرد. در هجوم این لحظه ها معمولاً گوشه نشین می شدم، دوست داشتم تنها باشم و به جز انجام وظایف معمولی دست به کار دیگری نمی زدم. گاهی چیزکی می نوشتم که اغلب معنا و هدف خاصی نداشت ولی به گذشت ثانیه ها کمک می کرد. می گذاشتم سیل زندگی از فراز سر من بگذرد و زمان و دیگران حتا شده برای مدت کوتاهی مرا فراموش کنند. تجربه به من ثابت کرده بود که در این موارد باید به خصوص از دوستانم دوری کنم تا با بی اعتنایی کردن (غیر ارادی) موجب رنجش آن ها نشوم. افسردگی معمولاً مرا به نوعی فلج می کرد در حالی که اگر جلال بلایی سرش می آمد و اندوهگین می شد فوراً دنبال انسان بدبختی می گشت که نیاز به کمک دارد و بلافاصله خودش و ذهنش را در مشکلات او غرق می کرد یا سری به مسیو آراداواس (نرسیده به بولوار کرج) می زد و پیش هرسیکِ زنده دل و با نمک فالی می گرفت و بعد کباب بره با سالاد فصل و یک پنج سیری را خرج روان درمانی خودش می کرد. به قول خودش بر علیه جلال آریان کودتا می کرد و بنا به تعریف همیشه این قیام با پیروزی همراه بود. برای رفتن یا نرفتن به نزد آراداواس شیر یا خط کردن هم لازم نبود چون هر دو حکم به رفتن می کردند. وضع ناصر هم که مشخص بود. آن قدر از این جامعه بیزار بود که با تلنگری کوله بارش را بر می داشت و خودش را به دنبال سراب به سرابِ کنگاور (کانِ گوهر) تبعید بیرونی می کرد تا مثل یک سرباز به جنگ اوهام و حساسیت های روحی خود برود و با آتشی که خود برافروخته از پا در بیاید تا شاید "از خاکستر" او جوجه ققنوس ها به پرواز درآیند. شاید هم آن جا را به افتخار او سرابِ تجدد می نامیدند. من جمعه پانزدهم دیماه به شیراز بازگشتم و غریب یک ماه در تبعید درونی بودم و از جلال، و از دنیا، خبری نداشتم. فکر می کنم نیمه های بهمن ماه بود که جلال با من تماس گرفت. وقتی تلفنچی بیمارستان گفت که آقای جلال آریان پشت خط هستند حسابی جا خوردم و امکان وقوع هزار اتفاق ناگوار را همزمان در ذهنم مرور کردم. سلام و علیک نکرده پرسیدم که آیا برای یوسف اتفاقی افتاده است؟ جلال عذرخواهی کرد و گفت نه، یوسف نسبتاً وضعیت پایداری دارد و منتظر رفتن به آمریکا است امّا اتفاق بدی برای ناصر افتاده است. بعد با صدای گرفته در عرض مدت کوتاهی یک نفس داستان را برایم تعریف کرد. به پایان داستان که رسید صدایش دیگر از گلو بیرون نمی آمد و من هم توان شنیدن نداشتم. چیزهایی که به خاطرم مانده این است که خبر را جلال از فرخ شنیده بوده و بعد از رفتن به سراغ مادر ناصر همراه عمیدزاده شوهر خواهر ناصر برای آوردن پیکر او به تهران عازم سراب شده است. در آن جا، در وسط زمستان سخت، با بدبختی و با کمک ژاندارمری به محل رسیده و کدخدا ممد حسینِ یک پا و مش مرتضای کور و آبله رو را ملاقات کرده است که عاملین زنده به گور کردن ناصر بوده اند. ناصر آن زیر همه کاری برای نجات دادن خودش کرده بوده ولی راه به جایی نبرده بوده است. از سکوت کوتاه جلال استفاده کردم و گفتم که دارند مرا مرتب برای اتاق عمل صدا می زنند. با او خداحافظی کردم و گفتم جمعه با او تماس خواهم گرفت. خیلی تلاش کردم که در اتاق عمل ذهنم مشغول این فاجعه نباشد. کار که تمام شد ذره ای رمق در حیاتم نبود. داستانی غریب و باورنکردنی بود. شاید افسانه ای که از درون نوشته های ادگار آلن پو بیرون آمده باشد. سرنوشت ناصر می توانست به خوبی در میان دیگر نمونه های "خاکسپاری زودرس" از آن نویسنده جا بگیرد.
ابر را دیدیم، چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کممایه بود، از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم، پُر سودی نکرد
زان که چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ی ما هیچ گه بیناوکِ جوری نبود
این مصیبتخانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذّتِ رو بر قفا رفتن نمیداند که چیست
هر که در دل حسرت برگشتهمژگانی نداشت
از در و دیوار میبارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامهام را میبری قاصد، زبانی هم بگو
خامه شد فرسوده، ورنه ِشکوه پایانی نداشت
مایه ی حزن است هر بیتم ز سوز دل کلیم
هیچ محنتدیده چون من بیت احزانی نداشت (کلیم کاشانی)
امّا در بطن این سوگنامه نکته های شگفت آوری وجود داشت؛ ناصر (یاریگر و مددرسانِ) تجدّد (نوآوری و روشنفکری) مثل تمام روشنفکرانِ دیگر به دنبال سرابی بود پوچ و ناممکن در سرابآبادی با چند آدم بی اندام و چند نفر بُز که معلوم نبود اصلاً آن جا چکار می کنند و عاقبت همان ها در پسِ یک تشنج روحی او را زنده زنده به خاک سپرده بودند. شاید هم پیش خودش رفتن به سراب را با سفر افلاطون به سیراکیوز مقایسه کرده بود تا کدخدا ممدحسینِ یک پا را به فیلسوفی فرمانروا و عامل عدالت فردی و اجتماعی بدل کند. به خانه که رسیدم مستقیم با لباس زیر دوش آب رفتم و گذاشتم آنقدر آب رویم بریزد که سردِ سرد شود. ما یک طیف کامل همشاگردی ها بودیم. جلال نامیرا بود، برای زندگی زاده شده بود. به قول خودش برای جلال آریان تنازع بقای زندگی مبتذل و پوچ همیشه بود. ناصر از همان نَفَسِ اوّل بوی مرگ میداد، نافش را برای مردن بریده بودند و در امامزاده داوود انداخته بودند. و من در این میان در برزخِ، نه زندگی و نه مرگ، قرار داشتم. کوه ها در فاصله سرد بودند و دوری آزمونِ تلخ زنده به گوری! او را نه تنها زنده به گور بلکه گور به گور هم کردند. در امامزاده داوود او را به خاک سپردند. حالا دیگر مرگ او را از سرابش جدا کرده بود و جهان از هر سلامی خالی شده بود. به فروغ می اندیشیدم و عشق بی سرانجامش:
کوه ها در فاصله سردند!
چه بی تابانه می خواهمت
ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است...
بوی پیرهنت
این جا و اکنون.
کوه ها در فاصله
سردند!
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج می زند
بی نجوای انگشتانت
فقط، و جهان از هر سلامی خالی است...! (احمد شاملو)
Comments