top of page
jshirani1

ترجمانِ جلال (۱۴): زندگی و رنج های جلال آریان

Updated: May 10











بی جلال، بی شکوه


حدس می زدم که جلال خودش هم دیگر حس می کند که آن جلال گذشته نیست. من روانشناس نیستم امّا می توانستم حس کنم که هر کس چنین فجایع دهشتناکی را تجربه کرده باشد قطعاً از نظر روانی دچار مشکل خواهد شد. فقط مانده بود درد مفاصل و بیماری پوستی بگیرد تا ایّوب دوّم شود.


جهانِ بی ‌وفا زندانِ ما بی

گل غم قسمتِ دامانِ ما بی

غم یعقوب و محنت‌های ایّوب

همه گویا نصیب جانِ ما بی (منسوب به باباطاهر)


جلال هم به مانند ایّوب هرگز گلایه نمی کرد. سرخوردگی های او را تنها یک تهرانی ششدانگ می توانست درک کند. هر یک از تجربه های تلخش برای دیوانه کردن خیلی از آدمیان کافی بود. مادر و پدر را در جوانی از دست داده بود. برادر کوچکش به بیماری مهلکی مبتلا بود، روزگار، همسرش، عشقِ بی مانندش، را از او گرفته بود. دخترش، نتیجه ی آن عشقِ بی نظیر، مُرده از رحمِ مادر بیرون آمده بود. شبی را تا صبح در جوار پیکرِ بی جانِ زنی در کوپه ی یک قطار گذرانده بود. یکی از بهترین دوستانش را زنده به گور کرده بودند و با دست های خودش او را از زیر توده ای از خاک بیرون کشیده بود و در برف و سرما پیکر او را بر دوش برده بود تا دوباره او را در زمستان، و نه در تابستان که خاک خیلی به بیل سخت نمی گیرد (به قولِ گوتفرید بن)، به خاک بسپارد. عشق مسیحانه اش به زهرا به زهر آلوده شده بود. سرنوشت به زعم او، امّا، همه از پیش نوشته شده بود. نصیبه ی ازلی بود. این که پیشگوها می توانستند آینده را به سادگی پیش بینی کنند از همین جا سرچشمه می گرفت. از سرنوشت گریزی نبود امّا اگر ما می توانستیم جهت را از طریق جام جهان نما و آیینه ی سکندر و جام جم و جام کیخسرو پیدا کنیم آن گاه گامی از تقدیر پیش می افتادیم. باید به می ناب آیینه ی دل را روشن کرد تا اسرار ازل در آن جلوه گر شود:


آزمونِ آخرین

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست - حافظ


روزی که در آن زادم

روزکی بود به روشنایی تمامی روزهای دیگر

و شبی که نطفه ام در زهدان مادر بسته شد شبی

نه تاریک تر از تمامی شب ها.

خدا در آن دم بی اعتناتر از زمان های دیگر نبود

و ماه همچنان سخت و سیمین بر مدار سرد خویش می گذشت.

جهان نه شادمان بود و نه اندوهگین.


در زهدان مادر نمُردم و دیده بر این جهان گشودم

تا بر زانویی آرام پذیرم

و پستانی را در دهان گیرم.

روشنایی را دیدم که بهایی بس سنگین داشت

و ظلمتِ به نیرو را تاب آوردم

تا ناله های شبانه را به گوش بشنوم

و سایه های تلخ را بنگرم

که از گورستان ها عبور می کردند.


از تنهایی به تن ها گریختم در جستجوی عشق

تا به نور آن با ظلمت بستیزم.

دریغا عشق بارقه ای بیش نبود

و ظلمت توانمند و پایا.


تمامی گنج هایم را به خاک هدیه کردم تا مرا بپذیرد.

گنج ها دیگر به خانه بازنگشتند

و اینک انبانِ خالی از عشق و سرشارِ از تهی.

آیا چشمانم دیگر باره در دیدگانِ آرامش خواهد نگریست؟


به نورهای مجازی دل خواهم بست

که فریبِ شبروان است.

با پارسایان و راهزنان پیمان خواهم بست.

کدام توفان مرا به تماشای سرچشمه ها و بیشه های نور خواهد برد؟

آیا در این ظلمت چشمی در جستجوی من خواهد بود؟

آیا نگاهی سایه ی مرا نشانه خواهد گرفت؟


سایه ام همچو ابری پراکنده خواهد شد

و آسمان را به ماه و ستاره های بی رمق خواهد سپرد.

دیگر راه آن خانه را نخواهم دانست.

بیراهه های جهان در برابرم آغوش گشوده اند.

این آزمونِ آخرین است. (۱)


او با عصبانیت کامل استعفا داد و قصد نداشت دیگر برای شرکت نفت کار کند ولی عاقبت دوستان نگذاشتند دست خالی بماند و نه تنها در دانشکده نفت آبادان به عنوان استاد زبان انگلیسی استخدام شد بلکه یک سال هم با حقوق و مزایای کامل برای مطالعات تکمیلی به شهر اَن آربر در ایالت میشیگانِ آمریکا اعزام شد. مطمئن بودم که اگر جلال در اهواز می ماند جان و روان سالم به در نمی برد. به هر حال یک بار دیگر جلال عازم ینگه دنیا شد ولی این بار بی دغدغه ی پول بلیط و نیاز به امدادهای غیبی و همیاری عیسی مسیح با میانجیگری خاندان همینگوی. فرنگیس مرتب برایش کتاب های فارسی می فرستاد. انگار رفته بود که مثل جیمز جویس وطنش را در غربت پیدا کند. در نامه هایش از تهرانی ها می گفت و دکان ها و میخانه ها و چهره ی خاص خودش در قاب تهران که بیرون مکان ایستاده بود و خودش را و شهرش را از بلندای غربت تماشا می کرد و از همان جا به شب های تهران می اندیشید.


شب های تهران، می کند پنهان

صحنه ی بسیار، از چشم انسان

زین شب های تار، مانده یادگار

رازِ بی شمار، بهر عاشقان... (تصنیفِ کریم فکور با صدای پروانه)


می گفت این سفر برایش مستی و کتاب بوده است و پا برهنه کنار رودخانه هورن قدم زدن و تماشای هیاهوی مرغابی ها روی آب. بهروز معتضد را دیده بود با همسر و دو دخترش که در شهر فلینت در ۳۰ تا ۴٥ دقیقه ای اَن آربر زندگی می کردند. بهروز در آن جا مشغول طبابت در رشته کودکان بود و قوزک پایش هنوز او را به یاد سانفرانسیسکو می انداخت. فکر می کردم ای کاش جلال مثل جیمز جویس همان جا در غربت بماند و دلش هوای وطن نکند و مجبور نباشد مثل اولیس از چنگ هیولاها، جادوگران و پریان دریایی بگریزد و در هر گام خطری دیگر را به جان بخرد تا به منزل برسد. راستش وحشت تمام وجودم را گرفته بود که مبادا شاهد سرنوشتی همسان با ناصر تجدد برای او باشم. جلال حالا بیش از هر زمان دیگری اسیر زمان می نمود. شکل و شمایل عزراییل را در اهواز دیده بود و از آن دیار به آن سبب گریخته بود امّا می دانست که مصلحت آن است که از تقدیرگرایی نگریزد. حالا دیگر علاوه بر عشق و مرگ، انتظار هم به کارنامه ی تجربه های ویژه ی او افزوده شده بود. در نامه ها یک کلام هم از یوسف نمی نوشت. امّا من خوب می دانستم که یوسف این بار دیگر جان سالم به در نبرده است. البته جرأت پرسیدن هم نداشتم. نامه هایش ساده و پر از احساس بودند و می دانستم دارد با خودش کلنجار می رود که روحیه ی از دست رفته را دوباره به دست آورد. ارباب حسن را تاب آورده بود و بازارچه ی درخونگاه را تا سر از ینگه دنیا درآورد و برای رؤسای كنسرسيوم در اهواز خوراکِ زبان بیاورد و كتاب بخواند و به سينما برود و در خلوت انس شمع اصحاب بشود. زندگی كند و بگذارد دیگران هم زندگي كنند. حس می کردم آن چه در ضمیر او در حال تکوین است و دارد شکل نهایی خود را باز می یابد مرگ قبیله و پیدایش فرد است. دیگر حاضر نبود ببیند فرد فدای اهداف بزرگتر شود، حتا اگر با آن فرد هم عقیده نباشد. هر کسی دهر خصوصی خود را دارد و حق دارد در مسیر کوتاه یا بلند خویش به سوی تقدیرش با آرامش و رامش روانه شود تا دمی که جان از اسارت تن رها گردد. دریغا که این خواب و خیال ها و اندیشه های واهی که من در ذهن می پروراندم ناگاه با بازگشت جلال در شهریور ۱۳۴۷ (درست پس از غرق شدن صمد بهرنگی در ارس) به کابوس مبدل شد. او را در خانه شماره ٢٦۷ بریم، نزدیک فلکه الفی و مغازه های سان شاین اسکان می دهند تا دوباره در گهواره و گورِ جامعه ی مرز پُر گهرِ وطن قرار گیرد. بلافاصله هم فریدون پزشکیان به دیدار او می رود و سیر تا پیازِ عشق سروان، حالا سرگرد، اکبر نفیسی پُر افاده به شهرناز گنجوی پور و پرونده سازی و دستگیری پدرش را به جرم "فروش غیرقانونی تریاک" برایش تعریف می کند. هنوز عرقِ این خبر رنج آور خشک نشده که دکتر نقوی همسر فرنگیس هم دار فانی را ترک می کند و چندی بعد علی ویسی هم به جرم اخلالگری و خرابکاری بر علیه دولت فخیمه دستگیر می شود و شهرناز از جلال تقاضای کمک می کند و ... چنین است که هزینه ی مشروب و توتونِ پیپِ جلال سر به آسمان می کشد. ایّوبِ ما حالا دیگر روی آن ایّوب افسانه ای را سفید کرده است و به خدا هم نیم نگاهی دارد به شرط آن که خدا به میگساری و نظربازی های او کاری نداشته باشد و یادش باشد که این ها نصیبه ی ازلی و دستپخت خود او هستند.


کنون به آبِ مِی لعل، خرقه می‌شویم

نصیبهٔ ازل از خود، نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود؟

که بخششِ ازلش، در می مغان انداخت (حافظ)


برای کمک کردن به علی و شهرناز (وحدتِ اسلام نابِ علوی با ایرانِ پیشدادی) از طریق دکتر حبیبیان رییس امور اداری دانشکده قرار شامی با سرگرد اکبر نفیسی می گذارد ولی دست خالی بازمیگردد.


ای تهیدست رفته در بازار

ترسمت پُر نیاوری دستار (گلستان سعدی)


شهرناز از ازدواج با علی صرفنظر می کند و زن اکبر می شود (ازدواج ضحاک با دختر جمشید) و در عوض علی و پدر شهناز از زندان آزاد می شوند. جناب سرگرد ضحاک تبار هم سر دخترک را می تراشد تا احدی به او نگاه نکند. این ها همه اسطوره های سیّال زندگی جلال هستند. حالا دیگر طاعون تمام ایرانشهر را آلوده کرده است و موش های مرده در هر گوشه به چشم می خورند. در بهار ۱۳۴۸ جلال کمک می کند که فرنگیس و ثریا همراه با مادر پیر دکتر نقوی به تهران نقل مکان کنند و در آپارتمانشان در خیابان تکش در فرح شمالی مستقر شوند. در تیرماه هم همراه فرنگیس و ثریا به پاریس می رود تا ثریا تحصیلات پیش دانشگاهی خود را در سوربن آغاز کند. این سفر تا اوایل شهریور به طول می انجامد. بعد از آن جلال خودش را در کار غرق می کند و بین اهواز و آبادان و مسجد سلیمان مدام در حال رفت و آمد است. یک خانم معلم ماشین نویسِ اهل لیورپول هم در مسجد سلیمان پیدا می شود که جلال نه تنها دل بلکه جگر و قلوه اش را هم در راه او فدا می کند. جواب آزمایش هایش را که دیدم حسابی شوکه شدم. کلسترول سر به آسمان زده بود و آنزیم های کبد هم افزایش یافته بود.


در بهار ۱۳۴۹ همردیفِ سرهنگ، اکبر نفیسی، رییس ساواک خوزستان می شود و با انتقال او به اهواز، جلال هم ویسی را به آبادان منتقل می کند تا از گزند سازمان امنیت در امان بماند. خانه شماره ۱٦۳۳ در بوارده جنوبی هم نصیب علی و مادرش می شود. هرسیک و جلال کم بودند حالا علی ویسی هم به جمع پیش گویان اضافه می شود و در بهار ۱۳۴۹ از زیم زالام زیمبوی جشن های دو هزار و پانصد ساله ای سخن می گوید که هنوز هجده ماه به برگزاری آن مانده است و جلال هم در حالی که دود سیگار وینستونش را "با اندوه و دلتنگی" بیرون می دهد با این لسان غیب و با مردم محروم همدردی می کند.


جلالِ پیش گو این روزها دارد طاعون آلبر کامو را می خواند و روحش هم خبر ندارد که تا آمدن مرگ سیاه و دجّال سال ها زمان باقی مانده است. هنوز سال ها مانده که ما ایرانی ها هم گوشت همدیگر را بخوریم و هم استخوان همدیگر را دور بیاندازیم. جالب ترین و غم انگیزترین خبر امّا آن است که اکبر پدرِ علی از آب در می آید. این داستان چنان باورنکردنی است که اگر آن را از جلال نمی شنیدم هرگز راستی آن را نمی پذیرفتم.


یادداشت


(۱) - برداشتی کاملاً آزاد از داستانِ ایّوب در انجیل عهدِ عتیق.



Comments


bottom of page