top of page
jshirani1

ترجمانِ جلال (۱۹): زندگی و رنج های جلال آریان








کشور غم


نوشتن درباره ی جلال هرگز برای من ساده نبوده است. هنگامی که این یادنامه را آغاز کردم بر این مسئله کاملاً وقوف داشتم. می خواستم علیرغم تمامی مشکلات یاد او را با تمامی لحظه های شاد و اندوهناکش در قلبم تازه نگاه دارم. در آغاز این نوشتار، جلال هفتاد و پنج سال داشت و با وجود بیماری قلبی و سکته مغزی تا حدی فعال مانده بود و قادر بود به زندگی پر ماجرایش هرچند در دایره ای بسیار محدودتر از گذشته ادامه بدهد. امّا در تابستان همین سال ناگهان ورق برگشت و آن چه تقدیر بر او مقدر کرده بود به وقوع پیوست. تا آن جا که من او را می شناختم هرگز از مرگ نمی هراسید. مدت ها بود که دیگر سفر نمی کرد و از آخرین دیدار ما زمان زیادی گذشته بود و من هم مدتی بود که به ایران سفر نکرده بودم. علتِ آن که این مقدمه را برای این بخش از یادمان جلال می نویسم این است که به دوره ای از دوستی با جلال در این برهه ای از تاریخ ایران رسیده بودم که محک و معیار تمامی عواطف بود. جهانِ سال ۱۳٥۷ کوره ای بود که در آن عشق ها و دوستی های بسیاری سوخت و عشق ها و دوستی های چندی هم چنان آبدیده شد که گویی در خونِ اژدهای انقلاب آبتنی کرده باشند.


به مُلکِ جَم مشو غَرّه که این پیرانِ رویین تن

به دَستانت به دَست آرند اگر خود پورِ دَستانی (خواجو کرمانی)


برای من یادآوری آن دوران همچنان با رنج و خشمی همراه است که کند و کاو در هزارتوی خاطره های واپس زده را دردناک و غم انگیز می کند. جلال در آن زمان سعی می کرد سلامت روحی خود را با خوش بین باقی ماندن حفظ کند. کوشش می کرد بوی بهبود ز اوضاع جهان بشنود و حاضر نبود غمِ غمخواران را نخورد. امّا سرشت تقدیری اش تنها به او اجازه می داد که قطره ای باشد در دل سیلابی که هر چه را در مسیر خود دارد می شوید و می بَرَد.


گریوه بلند است و سیلابْ سخت

مپیچان عنانِ من از راهِ بخت (نظامی)


آن قطره ی فرّار در خرداد (خودش می گفت تیرماه) برای مصاحبه ای (در روز پانزدهم ژوئن معادل ٢٥ خردادماه) به آمریکا سفر کرد تا شاید در شرکت تیلور کمیکالز از سوی دیوید تیلور مشغول به کار شود. برای من این سفر اوج اضطراب روحی جلال در موقعیتی بود که ناگزیر می نمود و سخت رازآلوده. برای بسیاری، همان قومِ نه مبارز و نه تسلیم گر، چاره آن بود که به تبعید بیرونی یا درونی تن بدهند و یکی از این دو غربت را برگزینند.


سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه

غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه

دور از وطن خویش و به غربت مانده

چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه (ابوسعید ابوالخیر)


او خانه ی بوارده را به مطرودِ آلِ مطرود سپرد و خود به دام آپارتمان مبله ای در خیابان واشتنا در شهر اَن آربر ایالت میشیگان افتاد. دانه ی این دام هم یک شیمی دانِ جوان با موهای بلند، آلیسون کمپبل، بود که نمی دانم نسبتی با آنابل داشت یا نه. مأموریت آلیسون، البته اگر قبول می کرد که کرده بود، آن بود که این قطره ی فرّار را در دریای آرامش ینگه دنیا نگه دارد و "افسانه" را با واقعیتِ خودش مبادله نماید.


ستاره، شبِ تیره یار منست

من آنم که دریا کنار منست (فردوسی)


انگار جهان در انتظار غیبتِ جلال بود چون هر اتفاقی که ممکن بود پس از آن که او وطن را ترک کرد با سرعت بی سابقه ای به وقوع پیوست. گویی می خواست پیش از بازگشت جلال به وطن کار را یکسره کرده باشد. مصاحبه های شاه با رسانه های داخلی و خارجی جز برافروختن آتش خشم و انزجار مردم کاری از پیش نمی برد. جابه جایی ها در رأس هرم حکومت هم کاملاً بی فایده بود. در همه جا تظاهرات با تخریب همراه بود و هرچه رنگی و بویی از فرهنگ بیگانه داشت باید نابود می شد. در تیر ماه ۱۳٥۷ارتشبد نعمت الله نصیری از ریاست ساواک برکنار شد و سپهبد ناصر مقدم (به قول جلال، علوی مقدم) جای او را گرفت. با تضعیف ساواک، سرهنگ نفیسی هم از بخش امنیتی برکنار شده و به اداره گذرنامه و امور اتباع خارجی آبادان منتقل شد و با تقاضای انتقالش به تهران هم موافقت نکردند.


در ۱۴ مرداد، شاه پیام تبریکی به مناسبت سالروز انقلاب مشروطه صادر کرد و به ملت وعده ی آزادی و سازش داد.


مژدگانی که گربه تائب شد

زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال

در نماز و نیاز و افغانا (گربه و موش - عبید زاکانی)


امّا آغاز ماه رمضان همراه با "انقلاب شبانه" بود چون با شکم گرسنه زیر آفتابِ سوزانِ قلب الاسد نمی شد انقلاب کرد. خلاصه در یکی از همین شب های مهتاب بود که ماه در خواب آمد و همه را کوچه به کوچه به باغ انگوری و باغ آلوچه بُرد و یک پَری که هیکلش هیچ تفاوتی با دیوِ داستانِ سلیمان نداشت آمد و پایش را در آب حوض گذاشت و شروع کرد به شانه کردن محاسنش و هرچه تک درخت بید تلاش کرد که بر خلافِ خلقتش میوه ای بر شاخه خود بنشاند نشد و زندان ها حتا نامشان را هم عوض نکردند و هر چه شهیدهای شهر با فانوس و خون فریاد کشیدند معلوم نشد که عمو یادگار بیدار است یا مثل بختِ مرزِ پُر گهر هنوز همان خفته ی جاوید (نقل به مضمون با دستکاری در شعر احمد شاملو). بعدها هم معلوم شد که ماه اصلاً گذارش هم به آن دیار نیافتاده بوده است. مردم هم که فهمیدند آن ها را سر کار گذاشته اند شروع کردند به آتش زدن هرچه قرار بود روزی به دردشان بخورد مثل هتل شاه عباس در اصفهان و تمام سینماها و مشروب فروشی ها، بانک ها، ادارات دولتی و ساختمان احزاب در تمامی شهرها و شهرک ها و بیابان ها و کویرهای لوت. مردم آتش می زدند و از آن سو به آتش گلوله بسته می شدند. آتش هایی که بوی دود و طعم خاکستر داشت. مقارن با اعلام حکومتِ نظامی در اصفهان، در روز بیستم مرداد شیراز شاهد تظاهرات گسترده ای بود و تعداد زیادی مجروح و مصدوم به بخش اتفاقات آورده شدند و تمام اتاق عمل های بیمارستان های دانشگاهی را مردم زخمی پُر کردند. هنوز رسیدگی به مجروحین روز قبل کامل نشده بود که روز ٢۱ مرداد تظاهراتی بر علیه برگزاری جشن هنر شیراز صورت گرفت و بر عده ی مجروحین افزود. فردای آن روز نوبت آبادان بود و مطمئن بودم که علی ویسی از دست اندر کاران آن تظاهرات خونین بوده است. مخالفان شاه در این مرحله دیگر مصمم شده بودند که شاه را از ایران بیرون کنند و برای رسیدن به این هدف حاضر بودند دست به هر کاری بزنند. هر کس هر عقده ای داشت حالا زمان مناسبی برای انتقام یافته بود. از جمله این انتقام های کور یکی انفجار در رستوران خوانسالارِ تهران در نزدیکی میدان آرژانتین بود و دیگری که در زمان خود فجیع ترین عمل تروریستی جهان نام گرفت سوزاندن قریب ٦۰۰ نفر انسان بیگناه در روز ٢۸ مرداد در سینما رکس آبادان. این درست در همان روزی بود که زمانی تنها امکان سربلندی ملت ایران را در تاریخ معاصر از آن گرفته بودند.











در پنجم شهریورماه کار جمشید آموزگار به پایان رسید که که رستاخیزی از این ‌دست از توانِ شاگردان و حتا آموزگاران بیرون بود. شریف امامی دولت آشتی ملی اش را علم کرد چون حالا وطن نیاز به یک قمارباز حرفه ای داشت و او الحق داو اول را بر نقد جان زد و همه را هم یک جا باخت. استقلال، آزادی، و حکومت اسلامی شعارهای روز ۱۳ شهریور در راهپیمایی تا میدان شهیاد بودند. اگر هرسیک آن جا بود قطعاً به آن جمعیتِ دویست هزار نفری می گفت که در آینده شان تنها یکی از آن سه آرزو محقق خواهد شد. هرچند در طول مسیر هر یک از راه پیمایان به امیدِ بهارِ آزادی شاخه گلی در گلدانِ لوله ی تفنگ سربازان کاشته بود و فریاد کشیده بودند: برادر ارتشی، چرا برادر کُشی، امّا حاصلِ این کشت و کار حکومت نظامی بود.


به پیش زنِ فالگو برگذشت

به مِهتر نگه کرد واندر گذشت

بدو پیرزن گفت کاین مرد کیست؟

که از زخم او برتو باید گریست

پسندیده هوش تو بَر دستِ اوست

که مِه مغز بادش به تن در، مِه پوست

چو بشنید آیینْ گشسب این سخن

بیاد آمدش گفت و گوی کهن

که از گفتِ اخترشناسان شنید

همی‌ کرد برخویشتن ناپدید

که هوش تو بر دست همسایه‌ای

یکی دزد و بیکار و بی مایه ای

برآید به راهِ دراز اندرون

تو زاری کنی او بریزدت خون (فردوسی)


مردم به خیابان ها ریختند و واقعه ی ۱۷ شهریور (هشتم سپتامبر ۱۹۷۸) در میدان ژاله رخ داد و خسرو ایمان هم در همان محل با گلوله ای که از پشت به او خورده جان داد و معلوم نشد این مرد رشید چگونه از پشت گلوله خورده است.


چه سکوت سرد سیاهی! چه سکوت سردِ سیاهی!

نه فراغ ریزشِ اشکی، نه فروغ شعله ی آهی

نه به چهره ی تو خراشی، ز درونِ خسته، نشانی

نه به سینه ی تو خروشی، ز دلِ شکسته، گواهی

چه به جز دمیدنِ سرخی، که شکفته از گل زخمی؟

چه به جز دویدنِ سُربی، که نهفته در خمِ راهی؟

به نسیم کوی شهیدان، نفرستی از چه درودی؟

که غمین گذشته ز دشتی، نه گلی در او، نه گیاهی...

همه دیده بسته ز وحشت، همه لب گزیده ز حسرت

نه بشارتی به کلامی، نه اشارتی به نگاهی

چو فروغ نیزه ببینی، ز گلوله بر حذرم کن!

که به شام گزمه، جز این‌ها، نه ستاره هست و نه ماهی

به حریم تربتِ مردان، ز حریرِ پرده نظر کن

که به باد رفته چه سرها، به لزوم پاسِ کلاهی!

من و بانگ نفرت و نفرین، که نمانده چاره به جز این

تو و همنواییِ "آمین"، چو فغان کنم که:"الاهی" (سیمین بهبهانی)


شواهدی بود که افرادی از درون جمعیت به سوی سربازان و شاید به عمد یا سهواً به تظاهر کنندگان شلیک می کرده اند و خسرو که بر زمین افتاده بود و پر و بالش را از چپ و راست می کشید، آن پیکان زهرآلوده را در جسم نازک خود دیده بود و...


چون نیک نظر کرد پَرِ خویش بر آن دید

گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست (ناصر خسرو)


او را در امامزاده عبدالله به خاک سپردند. بعد از شنیدن خبر درگذشت خسرو، دوران تبعید بیرونی جلال به سر رسید. او خود را شتابان به تهران رساند تا در مراسم شب هفتم خسرو نزد فرنگیس و ثریا باشد. بعد دو سه روزی در تهران بود و با خواهر و دختر خواهرش در روز دوم مهرماه به آبادان رفت. دلش را به عشق افسانه خوش کرده بود چون جز افسانه دیگر گوهری برای تقابل با این اژدهای مخوف به جای نمانده بود.


گر اژدهاست بر ره، عشقست چون زمرّد

از برق این زمرّد، هین دفع اژدها کن (مولوی)


در ۱۴ مهرماه ،خمینی به پاریس پرواز کرد و در ویلای کوچکی در نوفل لوشاتو در حومه ی پاریس اسکان داده شد. خیال همه از امنیت او راحت بود چون دیرگاهی پیش از آن که او به آن جا برسد سازمان جاسوسی آمریکا آپارتمانی را درست در مقابل آن محل اجاره کرده بود. زاهد خودبین هم با آن جذبه خاص خودش زیر درخت سیب نشست و هرچه در پسِ پرده به او می گفتند طوطی صفت بر زبان آورد تا در خانه ی تزویر گشوده تر شود و عبایش را سفت و محکم به دور خود پیچید تا زُنّار پنهان بماند (۱). مَثَلِ معروفی در آمریکای جنوبی هست که می گوید: "می دانی چرا هرگز در ایالات متحده کودتا نمی شود؟" و پاسخ این است: "برای این که ایالات متحده در واشنگتن سفارتخانه ندارد!" سفارت آمریکا حالا از تهران به واتیکان ایران (نوفل لوشاتو) منتقل شده بود.


در ۱٥ آبان ۱۳٥۷، شریف امامیِ پاکباخته را از قمارخانه بیرون انداختند و رییس ستاد مشترک ارتش، غلامرضا ازهاری، را جانشین او کردند. جالب این جاست که اگر انتخاب او را در آن موقعیت به آرای عمومی می گذاشتند احتمالاً مخالفین هم او را انتخاب می کردند. در نمایش مسخره ای که بعد از آن رخ داد سربازها از سربازخانه ها گریختند، همافران، احتمالاً اعضای منتخبِ سپاه دینِ شاه، شوریدند و مردم، از جمله شهرناز گنجوی پورِ رنجدیده و تحقیر شده، روی پشت بام ها فریادِ الله اکبر سر دادند. داستان غم انگیز الله اکبر گفتن شهرناز روی پشت بام در غیابِ نفیسی را جلال با لحن سوزناکی برای من تعریف کرد. بلافاصله پس از روی پشت بام رفتن و تکبیر شهرناز مشاعرش را از دست می دهد و راهی بیمارستان می شود. صحنه برای من این گونه مجسم شد که شهرنازِ باستانی، دختر جمشید، در لحظه ی بی خودی پس از مرگ پدرِ درد و دارو شناسش روی بام خانه ایستاده و دارد برای آمدن ضحاک بلند بلند دعا می خواند و ناگهان به خود می آید و در می یابد که باید بر ضحاک نفرین بفرستد. به همین علت هم مشاعرش را از دست می دهد و لابد در دیوانه خانه ای در دل کوه دماوند به غل و زنجیر کشیده می شود تا در انتظار ظهور فریدون بماند. امّا پیش از آن که فریدون به سراغ او برود، جلال به همراه علی و افسانه با ماشین به دیدار او در اهواز می روند. از مردانِ این سفر یکی دیوانه ی عشق بود و دیگری عاشق یک دیوانه! من از طریق دکتر شمسایی کمک کردم که این ملاقات صورت بگیرد گرچه به دستور همردیف سرهنگ نفیسی پلید او ممنوع الملاقات بود. اوضاع در تیمارستان خوب نیست و ظاهراً امیدی به بهبود شرایط روانی شهرناز نمی توان بست. برای ثریا امّا هنوز کورسوی امیدی هست چون به پاریس باز گشته تا ادامه ی تحصیل بدهد. ازهاری هنوز باورش نشده شهرناز روی پشت بام مشغول تکبیر بوده و مردم برای این که او را متقاعد کنند در تظاهرات بعدی فریاد می کشند: "ازهاری گوساله، باز هم بگو نواره، نوار که پا نداره، سر و صدا نداره." ازهاری هم بعد از این شفاف سازی لابد پیش خودش فکر کرده پس آن نفیسی پُر افاده کدام گوری بوده است؟


بعد از آن تا روز آدینه سوم آذرماه از جلال خبری نداشتم. زمانی که تماس گرفت من با همان واژه ی نخستی که بر زبان آورد دانستم که فاجعه ای به وقوع پیوسته است. من این نوای جلال را خوب می شناسم و بارها در همین پرده از او داستان های غم انگیزی شنیده ام. پیش خودم تصوّر کردم که باز خاندان دیگری منقرض شده است و آرزو کردم آلِ آریان نباشد. و نیست. این بار از خاندان ویسی است. با همان صدای گرفته که با قهوه ایرلندی کمی باز می شود جلال داستان گلوله خوردن به پا و شکم علی ویسی در خیابان را تعریف می کند. دانشجویان در اطراف شرکت نفت مشغول تظاهرات بوده اند که حراست شرکت نفت برای جلوگیری از ورود آن ها به محوطه ی شرکت بر آن ها آتش می گشاید. علی را که بیهوش بوده اطرافیان به یکی از خانه های دانشگاهی پشت دانشکده نفت می برند و پزشک آشنایی یکی از دو گلوله را از زانوی چپ او در می آورد ولی آن دیگری نیاز به اتاق حمل و تجهیزات دارد. جلال خود را به بیماری می زند و با کمک دوستانش با آمبولانسی پیکرِ آش و لاشِ علی را به بیمارستان شرکت نفت می برد. عمل موفقیت آمیز است و جلال که شب را در بیمارستان گذرانده است. از علی چنان می گوید که گویی پسر خود او است. صبح از بهبودی علی اطمینان می یابد و به مادر او، که شب تا سحر پیشانی بر تربت ساییده، خبر خوش را می دهد.


لعنت بر یارم و دیارم، لعنت

بر پدر شهر و شهریار علیجان

لعنت بر کشور جم و کی، لعنت

بر پدر تاج و تاجدار علیجان

نفرین بر کشور غم آور و نفرین

بر غم و غمخوار و غمگسار علیجان (عارف قزوینی)


و باقی همه تاریخ است.


(۱) - در مثنوی مولوی داستانی هست درباره ی تشنه ای که بر سرِ دیوار نشسته و جوی آبی را در پایین نگاه می کند. بعد خشتی می کَنَد و به درون آب می اندازد و از صدای آب مسرور می شود و شروع می کند به خشت کنی. عاقبت صدای جوی در می آید که انداختن خشت در آب برای تو چه فایده دارد؟ طرف می گوید نخست آن که چون تشنه ام صدای آب به گوشم خوش می آید و دوم آن که هر خشتی که از سرِ دیوار می کنم یک خشت مرا به آب نزدیک تر می کند. حالا کاری به آن نداریم که مولوی این داستان ساده و پیش افتاده را چگونه در ده ها بیت طول و تفصیل داده و چگونه آسمان و ریسمان را به هم بافته است امّا این سئوال را که می توانیم بپرسیم که این بابا چطوری از دیواری بالا رفته که نمی تواند از آن پایین بیاید؟ به علاوه خشت را دارد از زیر پای خودش می کند و عاقبت از آن بالا به پایین پرتاب خواهد شد. این قسمت را البته به مولوی حق می دهم چون خود او هم معتقد است که تا به لقاالله نپیوندی رنگ آب را نخواهی دید و سیراب نخواهی شد!


بر لبِ جُو بود دیواری بلند

بر سرِ دیوار، تشنه ی دردمند

مانعش از آب ، آن دیوار بود

از پیِ آب ، او چو ماهی زار بود

ناگهان انداخت او خشتی در آب

بانگِ آب آمد به گوشش چون خطاب

چون خطابِ یارِ شیرینِ لذیذ

مست کرد آن بانگِ آبش چون نَبیذ

از صفایِ بانگِ آب ، آن مُمتَحَن

گشت خشت انداز آنجا خشت کن

آب می زد بانگ ، یعنی : هی تو را

فایده چه زین زدن خشتی مرا ؟

تشنه گفت : آبا ، مرا دو فایده است

من ازین صنعت ندارم هیچ دست

فایده اوّل سَماعِ بانگِ آب

کو بُوَد مر تشنگان را چون رُباب...

فایدۀ دیگر که هر خشتی کزین

بر کنَم ، آیم سویِ ماء مَعین...



Comments


bottom of page