top of page
jshirani1

ترجمانِ جلال (٢۰): زندگی و رنج های جلال آریان

کوررنگی


به زخم تیر بستانند نور از دیده ی روشن

به نوک نیزه بگشایند آب از چشم نابینا (ازرقی هروی)


جلال گفته بود که اگر پیدا کردم مجله نیوزویک ۱۸ دسامبر را که عکسی از انقلاب بر جلد دارد نگاه کنم که مقاله ی جالبی درباره ایران در آن هست. هر چه این سو و آن سو گشتم چنین چیزی پیدا نکردم. آخرین مطلب در باره انقلاب ایران در مجله نیوزویک تاریخ ٢۰ نوامبر را داشت با عکسی از شاه روی جلد در لباس رسمی و عنوان: شاه در آزمونِ نهایی. حالت چهره ی شاه نیازی به تفسیر نداشت.


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم (سعدی)














و آزمون نهایی شاه آن بود که دست به دامن آخرین بازمانده ی غول های جهان شود. این غول شاپور بختیار است که تنها عضو جبهه ی ملی است که حاضر شده نخست وزیری را بپذیرد به شرط آن که شاه مدتی برای "استراحت و معالجه" از مملکت خارج شود. این اتفاق در روز ٢٦ دیماه به وقوع می پیوندد. این دومین باری است که شاه ایران را در لحظه های بحران رها می کند و این بار تاریخ مصرف او منقضی شده است. کسی که با کودتا سر کار می آید باید بداند که روزی هم می تواند به همان شیوه بساط فرمانروایی خود را برچیده ببیند.


عیبِ رندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزه سرشت

که گناهِ دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت (حافظ)



کودتاچی ها در روزهای ۱۴ تا ۱۷ دیماه ۱۳۵۷ در جزیره ی گوادولوپ گردهم آمده بودند تا جزییاتِ حیاتِ ایران منهای شاه را بررسی کنند و شرایط را به گونه ای برنامه ریزی کنند که نفت بدون وقفه و با بهای ارزان به سوی غرب در جریان باشد. آن ها به شورشیان قول داده بودند که ارتش را مهار خواهند کرد و این کار را با فرستادن ژنرال رابرت هویزر انجام دادند. تحلیل این قسمت را از قول پدرم می نویسم. او معتقد بود که کار شاه به پایان رسیده و از بختیار کاری بر نخواهد آمد. هدف هویزر از حضور در ایران آن است که جلوی کودتا از جانب هواداران سلطنت در ارتش را بگیرد و بعد مطمئن شود که مقامات وابسته به آمریکا سر کار خواهند ماند و شاه دوستان تصفیه خواهند شد. او می دانست که ارتش بدون شاه قادر به گرفتن تصمیم های بزرگ نخواهد بود و به همین علت منتظر خروج شاه از ایران شد و بعد با خیال راحت به سران ارتش گفت که آمریکا و غرب از کودتای ارتش در ایران حمایت نخواهد کرد در حالی که جلال تصور می کرد هویزر آمده تا به کودتای نظامی کمک کند. صحنه ی شادی مردم از رفتن شاه برای جلال نمایشی از عشق و جنون است. ناخدا آهاب در وسوسه ی بیمارگونه ی شکار نهنگ سفید خود و یک ملتِ را به قعر اقیانوس برد.



















البته برای جلال هیچ یک از این رویدادهای سیاسی غیر طبیعی به نظر نمی رسید. او به سرخط خبرها اکتفا می کرد. هر کس کاری می کند امّا آن چه باید اتفاق بیافتد آن گونه که باید و شاید اتفاق می افتاد و برای او جهان مجموعه ای از رویدادهای مقدّر بود.


گر کار تو نیک است به تدبیر تو نیست

ور نیز بد است هم ز تقصیر تو نیست

تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی

چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست (ابوسعید ابوالخیر)


انقلاب داستان غریبی بود و تجربه ای بی نظیر که چشمان همه را بر بسیاری از نادیده ها گشود. بیش از همه تماشای پوشالی بودن یکی از قدرتمندترین رژیم های پلیسی دنیا شگفت انگیز می نمود. درست مثل آن بود که یک آدم به ظاهر سالم و موفق برای یک معاینه عادی نزد پزشک برود و دریابد که سرطانی پیشرفته و غیر قابل درمان دارد و چیزی از عمرش باقی نمانده است. بعد هم پزشک یک مشت مُسَکن به او داده باشد تا با درد بی درمان بسازد تا آن گاه که نامش را صدا بزنند. شاه مُسَکّن ها را یکی بعد از دیگری بالا می انداخت، شریف امامی، ازهاری، اخراج خمینی از عراق و ... و هر یک عارضه ای جدید بر درد بی درمانش می افزود. تنها حاصل این جا به جایی ها مصادره ی کامل انقلاب توسط کسانی بود که غمشان غم ایران نبود. امّا رژیم شاه تنها مقوله ی پوشالی در این میان نبود. حتا غم انگیزتر از ورشکستگی سلطنت در ایران، سستی و ناتوانی ساختار روشنفکری در ایران بود که در پسِ تجربه های تلخ دهه ها ماجراجویی کوته فکرانه (تاریک فکرانه) هیچ نیاموخته بود. عاقبت آن شد که در آن بلبشو همه به دنبال مردمی دویدند که زمانِ افشای بی ملاحظه و آزادِ خرافه پرستی هایشان و انتقام گیری از منشاء ناشناخته ی رنج هایشان فرارسیده بود و چهار نعل به سمت معدن های آشنای واپسگرایی می تاختند. یک ملت در برابرِ یک صحنه ی واحدِ نمایشی تاریخی ایستاده بود. شاه، نِسوس، با ردای بلند زهرآلوده اش در آن وسط ایستاده بود و جز خودش هیچ کسی را نمی دید و مرتب قرص های مسکن بالا می انداخت. روشنفکر در پشت صحنه ایستاده بود و از دکور صحنه ایراد می گرفت و در این نمایشنامه به دنبال نقش تعیین نشده ی خود و پیدا کردن دم خروس می گشت. مردم هم تلاش می کردند خودشان را به پاندورا برسانند تا ببینند در کوزه ی سفالین خود برای آن ها از دیار تباهی چه ارمغان آورده است. برای هر یک از این تماشاییان صحنه ی نمایش سفید و سیاه بود. امّا نه برای جلال و طیف گسترده ی خاکستری و رنگینش. او در کنار لجنزار ایستاده بود و سعی می کرد از گل های نیلوفر لذت ببرد و عشق بورزد و در رؤیاهایش خواب کسی را ببیند که می آید و می تواند کاری کند که لامپِ الله که سبز بود دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود و (در ضمن) ... سهم مردم را هم بدهد (فروغ فرخزاد) و البته خون هم از دماغ کسی نریزد.

جلال همیشه نیمچه اعتقادی به سنت های مذهبی داشت. مثل بسیاری آدم ها که در مرز پُرگهر در خانواده های سنتی بزرگ شده بودند. آن موقع که خانجون اول هر ماه روضه داشت جلال پای حرف های روضه خوان (آقا قلیونی) نشسته بود. در تکیه ی درخونگاه هم مثل بقیه بچه های محل شب های جمعه در وسط دایره ی سینه زن ها بود. کسب هویت، در اجتماعی که در آن جوان ها الگوهای معرفتی قابل ملاحظه ای غیر از همین آقا قلیونی ها نداشتند، ناخودآگاه آن ها را به سوی خرافات سوق می داد. تأثیر این سنت ها چنان بود که جوان ها هر جا هم که می رفتند این سنت ها را در چمدان باورهایشان با خود می بردند. اگر هم به طور روزمره به این خرافه ها رو نمی آوردند ولی در لحظه های خاص به این خس و خاشاک ها چنگ می زدند. این ها در زندگی عادی جلال هم خیلی مزاحم او نبودند مگر آن که بحرانی فرازمینی واقع شده باشد مثلاً عزیزی در حال مرگ باشد و یا تصمیمی جدی قرار بود گرفته شود مثلاً رستم سراغ تهمینه برود یا کسی از قم رد شود و دهانش هم بوی الکل ندهد و یا آن که با شاهدی "افسانه ای" در کنجی خلوت کرده باشد. تزریق مذهب در جریان انقلاب و آشنا شدن با افسانه (شاهدِ پرده نشین) برخی آموخته های خفته در لایه های زیرین ذهن او را بیدار کرده بود. حالا، در کار اعتقادات مذهبی، او چیزهایی می گفت که شباهت با دین مدنی ژان ژاک روسو داشت. او معتقد شده بود که برای داشتن جامعه ای سالم در بُعد سیاسی نوعی نظام عقیدتی مبتنی بر پرورش احساسات اجتماعی و عشق به وظایف عمومی در میان شهروندان لازم است. چنین نظامی قادر است پیوند بین شهروندان را محکم تر کند و جامعه را به سوی ثبات، نظم و رفاه رهنمون شود. او می خواست برای تحقق چنین نظامی وضعیتی ایجاد شود که همه شهروندان به زندگی پس از مرگ معتقد باشند، خدا را باور کنند و او را حقیقت مطلق بدانند، به عدالت ایمان داشته باشند و به قوانین اجتماعی احترام بگذارند. چیزی که از سلسله پیشنهادهای روسو در میان خوش بینی های جلال خالی بود داستانِ مدارا و طرد دین ملی انحصاری متشکل بود که خطر حضورش حتا در آن زمان کاملاً به چشم می خورد. ما این تمایل به انحصاری شدن را به خوبی در انجمن های دانشجویان مسلمان می دیدیم. بچه های سر به زیر و خوشرو و اهل مدارا با گذشت زمان و زیادتر شدن امکان تحقق یک حکومت اسلامی روحیه ی جدیدی از بی حوصلگی در تحمل عقاید مخالف نشان می دادند و از خود انحصارطلبی روزافزونی به نمایش می گذاشتند. آن ها مترصد بودند که در همان مرحله گواهی انحصار وراثت را برای تقسیم کردن میراث انقلاب تنها مابین مدعیان خودی صادر نمایند. به هر تقدیر مسئله این است که جلال دوست داشت در جهان خوبی باشد و مهر و این که آدم نباید نیمه ی خالی لیوان را ببیند (به شرط آن که نیمه ی پُر می مغانه باشد). در همان اوایل آذر بود که جلال از منزل فرنگیس در تهران تماس گرفت و گفت که با دردسر در آن قیل و قالِ مشکل بنزین با آن بیوک ایرانی بنزین خور هشت سیلندری (پانزده لیتر در هر صد کیلومتر) و یخ و برف در لرستان و همدان و نیاز به زنجیر چرخ خودش را به تهران رسانده و دارد می رود سراغ دوست مشترکمان دکتر بهرام آذری ملقب به یوری ژیواگو. این لقب را قبلاً نشنیده بودم و پیش خودم حدس زدم که احتمالاً بهرامِ متأهل دل در گروی دلبر دیگری دارد چون این القاب بیهوده بذل و بخشش نمی شد و مثل دوله ها و سلطنه ها و دیگر لقب های قاجاری نبود. به خود من هم لقب لوس و آزار دهنده ی پدرجان داده بودند با این که سنم اغلب یکی دو سالی از دوستان کمتر بود و هیکلم هم از همه کوچک تر. آن قدر کوچک تر که وقتی می رفتیم در دکه ی آبجو و ساندویچی سرِ اسلامبول به من آبجو نمی فروختند. البته با شکل گرفتن جنبش ضد شاهنشاهی القاب جدیدی هم برای هواداران و خودِ خانواده سلطنتی به بازار آمده بود. مثلاً ازهاری گوساله بود، همردیفِ سرهنگ اکبر نفیسی پدرسگ و ننه حرمله، و شاپور بختیار هم نوکر بی اختیار. جلال اصرار زیادی کرد که اگر می توانم خودم را به تهران برسانم ولی مقدور نبود. آن زمان ما در بخش دو جراحی بیمارستان سعدی تعدادی مجروح و مصدوم داشتیم و من هم با عده ای از پزشکان و دانشجویان دو درمانگاه در دو سوی شهر شیراز برقرار کرده بودیم تا بیماران بی بضاعت را معاینه و درمان کنیم. هر روز بعد از کارِ روزانه یکی دو ساعت را در این درمانگاه ها می گذراندم. بعدها جلال به من گفت که شب مهمانی دکتر ژیواگو اصلاً به او خوش نگذشته است و حوصله هم نداشته که ترجمه های آبکی آذر شهبازی را از اشعار امیلی دیکنسون گوش کند. رویدادی عظیم در شرف وقوع بود که جایی برای زندگی آن گونه که بود باقی نمی گذاشت. قلم در دست کسانی بود که تصویری دیگرگونه از اجتماع در ایرانِ آن روزها ترسیم می کردند و این تصویر زشت چیزی بود که می باید از آن گذشت. مأمنی برای روزمرّگی بر جای نمانده بود. اگر تنها عشق از این مهلکه جان سالم به در می برد همان برای جلال کافی بود. جهانِ جلال بر محور عشق می چرخید.


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت (حافظ)



Comments


bottom of page