top of page
jshirani1

ترجمانِ جلال (۳): زندگی و رنج های جلال آریان

Updated: Jan 30


سفرِ آغاز



"تنها چیزی که داریم تاریخ ما است و [حتا] همان هم از آنِ ما نیست". خوزه اُرتِگا یی گاست


روز پنجشنبه، حوالی پنج بعد از ظهر، بود که جلال با اطلاع قبلی به دیدارم آمد. اوایل شهریور ماه ١٣٣٥ بود و من برای گذراندن تعطیلات تابستانی از شیراز به تهران آمده بودم. شنیده بودم که با پرداخت مبلغ صد تومان (از ارثیه ناچیز ارباب حسن و حقوق معلمی) خود را از خدمت سربازی معاف کرده و قصد دارد برای تحصیل به خارج از کشور برود. در را که باز کردم باورم نشد خودِ جلال است. کت و شلوار پوشیده و کراواتی هم بر گردن آویخته بود. با آن قدِ بلند و ریشِ بزی وقار خاصِ استادانه ای پیدا کرده بود. به نظرم رسید دارد مشقِ زندگی در دیار فرنگ را می کند و خوب هم از عهده ی کار برآمده بود. گپی زدیم و شام مختصری خوردیم و یک بطری آبِ حیات را هم که حافظ تبرّکش کرده بود به کوریِ چشم اسکندر مقدونی گُجَسته و سعد بن ابی وقاص خالی کردیم. این همان شرابی بود که زمانی جمشید در جام کرده بود و همسرِ کورُش در روستای خُلّارِ پارس با نوشیدن آن شفا یافته بود.


مقدّماتِ سفرِ جلال کاملاً مهیا شده بود. از طریقِ انجمنِ آمریکاییانِ دوستدار خاورمیانه، گذرنامه، روادید و پذیرش برای تحصیل در رشته شیمی از دانشگاه ایالتی مینه سوتا در شهرِ سنت پاولِ آمریکا را گرفته بود. معلوم بود حسابی تمرینِ زبانِ انگیسی کرده چرا که مرتب با لهجه ی غلیظی لغت های انگیسی می پراند. یاد معلم زبانمان در دبیرستان رهنما افتادم که به زور می توانست دو کلمه انگیسی از گلوی من خارج کند ولی جلال همیشه برایش به آن زبان بلبل زبانی می کرد. اگر هم کتابی یا نوشته ای به زبان انگلیسی به دستش می رسید با اشتیاق می خواند.


ما درست در حال و هوای سیاسی پیش از کودتای مرداد ۱۳۳٢ از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودیم. هرکس به نوعی با فضای دلگیر پس از کودتا برخورد کرده بود. به عبث فریاد کشیده بودیم: ازجان خود گذشتيم / با خون خود نوشتيم / يا مرگ يا مصدق. و برای من و جلال نه مرگ آمده بود و نه آن شیرِ پیر که حالا به زنجیر بود. عده ای از همکلاسی ها امّا به زندان افتادند (بیشتر آن ها که در حزب توده و در جبهه ملی عضویت داشتند)، چند تنی مصدوم و مجروح شدند و تعداد بیشماری هم منفعل. در تعاقبِ آن کودتایِ مهیب، حمله سربازان به دانشگاه و قتل سه دانشجو (۱) در ۱٦ آذر آن سال هم فضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را سخت پیچیده کرده بود. متأسفانه این رخدادها به افسردگی و سرخوردگی های بسیاری انجامید. زندان ها هم مملو از انسان های آزادیخواه شده بود. فرار از تهران راهی بود که من برگزیدم امّا برای جلال هیچ جای ایران دیگر به اندازه کافی دور نبود. او می خواست از چین و ماچین هم فراتر برود.


بشم واشم از این دنیا به در شم

بشم از چین و ماچین دورتر شم

نویسم نامه ای بر یار جانی

که این دوری بسه یا دورتر شم (باباطاهر)


حالا در این دو سه سالی که از پایان تحصیلات دبیرستانی می گذشت، با کار و تدریس، دو هزار تومان (بیست هزار ریال) هم جمع و جور کرده بود و فکر می کرد که این چیزی معادلِ شش هزار دلار است که من بعید می دانستم ولی چیزی نگفتم. بعداً که پرس و جو کردم مشخص شد که کمتر از هشتصد دلار است. فقط امیدوار بودم که این محاسبه ی اشتباه او را به دردسر نیاندازد. خوشبختانه بلیط اتوبوس از تهران تا استانبول و بلیط قطارِ سریع السیر از آن جا تا پاریس را داشت. مشکل فقط پرواز از پاریس به نیویورک بود که داشت روی آن کار می کرد. آن قدر وقت نداشت که بتواند مثل کریستف کلمب با کشتی به ینگه دنیا برود. شرابِ شیراز حسابی سرش را گرم کرده بود و "موجی [از] احساساتِ عجیب روح و سینه اش را لبریز". بعد با یاد حافظ و تحت تأثیر شراب شیراز شروع کرد به خواندن چند مُخَمّس که خودش با استقبال از غزل های حافظ مثلاً سروده بود که البته چنگی به دل نمی زد. از روی ادب بَه بَه و چَه چَه ای کردم و او هم یکی از آن مخمس ها را که خوانده بود نوشت و به من تقدیم کرد:


امشب بده تُهی کنم این قلبِ خام را

با خَمرِ ناب بشکنم افسونِ نام را

شیرین کنم ز تلخوشیْ تلخْ کام را

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را


سِّرِ وفا ز ساقی عهدِ اَلَست پُرس

از آن که بُرد هستی ما را ز دست پُرس

رمزِ سلوک را ز می و می پرست پُرس

رازِ درونِ پرده ز رندانِ مست پُرس

کاین حال نیست زاهدِ عالی مقام را


گفتم ز باغِ کعبه ی پاکی گلی مَچین

با آبْروی محرمِ دل سود خود مَبین

اکنون در آینه یْ شکسته دوران خودی بِبین

عنقا شکار کس نشود دام بازْ چین

کآنجا همیشه باد به دست است دام را


گفتا برو و معتکف کوی ما مَشو

رفتیم و رفت خرقه و سجّاده در گِرو

از مرغ حق سُرایْ فقط حرفِ حق شِنو

در بزم دور، یک دو قدح در کش و برو

یعنی طمع مدار وصالِ دوام را


در سَر فتاد باز مرا غُلغُلی ز عشق

وقتی که خواند در سحرم بُلبُلی ز عشق

خالی مباد در همه عالم دِلی ز عشق

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عشق

پیرانه سر بکن هنری ننگ و نام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را (۲)


با استفاده از گواهی نامه ی شاعری، که معلوم نبود از کدام اداره ی راهنمایی برایش صادر شده است، دِل را با غُلغُل و بُلبُل و همچنین مَچین و مَبین را با بِبین هم قافیه کرده بود و به قولی شنونده را ردیف. شعر را که می خواند من صدای لرزیدن استخوان های خواجه شمس الدّین محمد را زیر آن لوح سنگین که بر مزارش در حافظیه شیراز نهاده بودند می شنیدم. بعد از هر دری سخن گفتیم و یادِ دوران دبیرستان و یاران قدیمی کردیم که حالا همه پراکنده شده بودند و از بعضی هم هیچ خبری نداشتیم. از نیمه شب گذشته بود که تصمیم گرفت برود و اصرار و دعوت من را برای ماندن نپذیرفت. می خواست هر چه زودتر بقیه مقدمات سفر را فراهم کند. تنها نگرانی اش سلامتی برادر کوچکش یوسف بود که مبتلا به بیماری "مادرزادی" قلبی بود. پرونده بیماری یوسف را به من داد که در صورت امکان به اساتید دانشکده پزشکی در شیراز نشان دهم و توصیه هایی برای درمانش از آن ها بخواهم. به او قول دادم که این کار را در اولین فرصت مناسب انجام خواهم داد. قرار و مدارِ نامه نگاری را گذاشتیم و دیدار به پایان رسید. من دو روز بعد به شیراز برگشتم و مشغول ادامه تحصیل شدم. دو سه هفته بعد دوست مشترک و همکلاسی ما بهروز معتضد، که در دانشگاه تهران مشغول تحصیل در رشته پزشکی بود، خبر داد که مرغ از قفس پرید چون دانه ی دام او در دیاری دیگر بود.


مرغ روحم که همی زد ز سر سِدره صفیر

عاقبت دانه ی خال تو فکندش در دام (حافظ)


شاید هم این مرغ زیرک دیگر تحمّلش تاق شده بود و بختش را در این شهر دو سه سالی آزموده بود و به جایی نرسیده بود.


ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش (حافظ)


یادداشت ها

(۱) - سه قطره خون:


دریغا که بار دگر شام شد

همه روی گیتی سیه فام شد

جهان را همه گاه آرام شد

به جز من که درد و غمم شد فزون


جهان را نباشد خوشی در مزاج

به جز مرگ نبود غمم را علاج

ولیکن در آن گوشه در زیر کاج

چکیده ست بر خاک سه قطره خون (صادق هدایت)


(۲) - پناه بر حافظ، اسماعیل فصیح، نشر البرز، ۱۳۷۵، ص ۴۹



Commenti


bottom of page