معجز عیسوی
یاد باد آن که چو چَشمَت به عِتابم میکُشت
مُعْجِزِ عیسَوی ات در لبِ شِکَّرخا بود (حافظ)
اوایل زمستان بود که نامه ای از جلال به دستم رسید. نامه به خط ریز و در پنج صفحه نوشته شده بود و به طرز زیبایی ماجراهای سفر و نخستین تجربه های اقامت در آمریکا را شرح می داد. گویا تا آخرین لحظه پیش از آغاز سفر نتوانسته بود معضل پرواز از پاریس به نیویورک را حل کند ولی این مشکل به طرز معجزه آسایی خود به خود بر طرف شده بود. قضیه از این قرار بود که جلال در مسیر تبریز به استانبول با یک راهبه ی آمریکایی به نام الیزابت همینگوی که از قضا دختر عمو (یا برادرزاده و یا خواهرزاده) ی ارنست همینگوی بود (همان گونه که جلال در سه جای مختلف در نامه اش به او اشاره کرده بود)، همسفر شده بود و همین مُقدّسه با نامه ای ترتیب اقامت او را در دانشگاه آمریکایی ها در پاریس داده بود. بعد هم از زُنّارِ همّتش صد دلار در آورده بود و به او داده بود تا بلیط هواپیمای پاریس به نیویورک را تهیه کند. یک ( یا دو) هفته ای مهمان آمریکایی ها در پاریس بود. بعد با لوفت هانزا به نیویورک پرواز کرده بود و از آن جا با اتوبوس خود را به سنت پاول رسانده بود. پس از ثبت نام و اِسکان در خوابگاه دانشجویی، از طریق استاد و رییس بخش، پروفسور آلمِر فراهام، که رابطه ای پدرانه با او پیدا کرده بود کاری هم برای ساعتی یک دلار در آزمایشگاه شیمی دست و پا کرده بود تا اموراتش بگذرد. همراه نامه، سه عکس سیاه و سفید فرستاده بود که یکی جلال را در سالن غذاخوری دانشگاه در کنار دوست و همکلاسِ پولدار آمریکایی اش دیوید تیلور نشان می داد و دومی خود او را با روپوش سفید در آزمایشگاه شیمی و در حال ریختن مایعی از یک لوله به درون یک قرع. آخرین عکس، جلال را در حالِ سوار شدن به یک سواری زیبا و جادارِ آمریکایی، فورد کوپه ی چهار سیلندر، نشان می داد که متعلق به دیوید تیلور بود. در هر سه عکس جلال لبخند زیبایی به لب داشت و خوشحال به نظر می رسید. من هم از این که او توانسته به این زودی در غربت جا بیافتد خوشحال شدم گرچه ته دلم هرگز به توانایی او در تطابق سریع و کامل با فرهنگ آمریکایی شکی نداشتم. علت را هم پیش خودم این جور توجیه می کردم که جلال یک تهرانی شش دانگ است و بین اهالی این شهر و مردم آمریکا شباهت های غریبی وجود دارد. برای مثال، شهر تهران بیش از دویست سال قدمت ندارد و از ورود ماجراجویان سفید پوست به آمریکای شمالی هم چهار صد و اندی سال بیشتر نمی گذرد اما یکی خود را تافته ی جدا بافته ی تاریخ دو هزار و پانصد ساله (یا شاید شش هزار ساله) می داند و دیگری ادعای سروری بر تمام تمدن های جهان را دارد. بچه های تهران هم مثل همتاهای آمریکایی شان کتاب های تاریخی با نام های تهرانِ قدیم و تاریخِ تمدنِ شهر یا کشورشان چاپ می کنند. همچنین تهرانی ها مثل سفید پوستان آمریکایی همه مهاجران ماجراجویی بوده اند که از نقاط دیگر به ارض موعود آمده امّا هنوز عرقشان خشک نشده در مورد آبا و اجدادشان لطیفه می ساخته اند. هر دو گروه هم خود را مالک بلامنازع جان و مال و آبروی بقیه می دانند. به هر حال از این که این ویژگی های فرهنگیِ مشترک موجب شده بود که جلال به سادگی خود را با شرایط زندگی در آمریکا سازگار کند عمیقاً خوشحال شدم. در دل آرزو کردم که او هم مثل دوستِ خوش تیپ و خوش پوش اش دیوید تیلور چند دوستِ دخترِ سفید و تُپل مُپُل با موهای طلایی و چشمان آبی پیدا کند تا این استحاله فرهنگی به کمال خود نزدیک شود، به قول دوستان زنبور او را هم بزند! نامه ی بعدی جلال خیلی زود به دستم رسید. از دیدار برادرش در سن هوزه کالیفرنیا باز می گشت و "کلی مطلب برای گزارش داشت". شبِ تولد مسیح را منزل استادش دکتر آلمر فراهام و همسرش مارگریت مهمان بوده و این زوج مهربان یک بلیط رفت و برگشت هواپیما از مینیاپولیس به سانفرانسیسکو به اوهدیه داده بودند بدون آن که با ارنست همینگوی نسبت خانوادگی داشته باشند. (تا این جا دو بلیط هواپیما از آسمان به دامانش پرتاب شده بود - پاریس به نیویورک با لوفتهانزا و مینیاپولیس به سان فرانسیسکو با آمریکن اِرلاینز.) در نتیجه به جای دو سه روز فقط در چند ساعت، و با کله ای گرم از دو سه گیلاس شِری (که برای نخستین بار نوشیده بود)، به سانفرانسیسکو رسیده بود در حالی که موجی [از] احساسات عجیب روح و سینه اش را لبریز کرده بود. در آن جا، اسماعیل، با آن ریش و پشم مخصوص هیپی های آن روزگار، در انتظار او بود و با ماشین و به همراه مریدانش او را به سن هوزه برده بود. از آخرین باری که اسماعیل را دیده بود یازده سال می گذشت. [البته با حساب و کتاب من پانزده تا هجده سالی بود که او را ندیده بود چون اسماعیل در سال ۱۳۰۷به دنیا آمده بود و در ۱۰ یا ۱۳ سالگی همراه یک زن و مرد کشیش پروتستان آمریکایی (خانم و آقای بیکر) از ایران خارج شده بود و در آن فاصله هم به ایران بازنگشته بود]. او در سیزده یا شانزده سالگی در هنگ کنگ دیپلم، در هفده یا هجده سالگی از دانشگاه برکلی کالیفرنیا لیسانس ریاضیات و فلسفه و در بیست و دو سه سالگی از دانشگاه سن هوزه کالیفرنیا دکترای عرفان و فلسفه شرق [شرق شناسی] گرفته بود و حالا هم در بیست و هفت هشت سالگی استاد همان دانشگاه بود. اسماعیل مرا به یاد نیچه می انداخت که در ۲۴ سالگی استاد دانشگاه بازل شده بود. البته یکی از آن دو به دنبال حقیقت و دیگری به دنبال سراب های دلفریب (بخوانید نهنگ سفید) می گشت:
"می توانی مرا اسماعیل صدا کنی. سال ها پیش - درست نمی دانم دقیقاً چند سال - زمانی که آه در بساط نداشتم و روی ساحل چیز در خوری نمی یافتم به سرم زد که به آب بزنم و در بخشی از جهان که از آب پوشیده شده است تفرّجی کنم..." (موبی دیک - هرمان ملویل)
جلال، در نامه، کلی از سانفرانسیسکو تعریف کرده بود و یک کارت پستال زیبا از پُلِ سِحرآمیزِ گُلدِن گِیت که نیمی از آن زیر ابر و مِه پنهان شده بود به پیوست فرستاده بود که من را هم شیفته ی آن دیار کرد. خودش هم آرزو می کرد تا برای ادامه تحصیل به دانشگاه معتبرِ برکلی در آن شهر برود.
شش هفت روز را در جوار اسماعیل گذرانده بود و حالا بر می گشت تا برای ترم دوم آماده شود. پاسخ نامه ی جلال را بلافاصله به همراه کتاب لکه ی ننگ (با زیرعنوانِ از پشت میزِ مدرسه تا وحشت آورترین عملیات گانگستری) به قلم هَری گِرِی (نام مستعار یک گانگستر آمریکایی) که به تازگی از طرف بنگاه مطبوعاتی افلاطون منتشر شده بود برای او فرستادم (۱). جلال بخش هایی از این کتاب را پیش از رفتن به آمریکا در مجله سپید و سیاه خوانده بود و احتمالاً دوست دارد بداند سرنوشت "اوستا" ضدقهرمان داستان در ترجمه ی فارسی چه می شود. در ضمن حالا که جلال در آمریکا زندگی می کرد این کتاب می توانست جنبه آموزشی هم داشته باشد و همراه با عکس های هالیوود او را تا حدی با چهره ی پنهانِ فرهنگِ آن دیار آشنا کند.
بعد از آن مدتی از جلال خبری نداشتم و راه دیگری هم برای تماس گرفتن با او نبود. در شیراز هم دروس سال سوم بسیار فشرده بود و بخصوص با آغاز آموزش بالینی زمان کمی برای نامه نگاری و فعالیت های غیر درسی می ماند.
یادداشت ها
(۱) - لکه ننگ، از پشت میز مدرسه تا وحشت آورترین عملیات گانگستری، نویسنده هَری گِرِی، ترجمه س افسانه، بنگاه مطبوعاتی افلاطون. مهرماه ۱۳۳٥.
Kommentare