سوگنامه
جلال را دست کم گرفته بودم. در تمامی سال ها که در کنار او بودم او را نسبت به ناکامی ها و نافرجامی ها تنها تسلیم تقدیر می انگاشتم. برخورد او با ستم، بی عدالتی، فقر و شوربختی در نظر من آن چنان بود که گویی آن ها را به عنوان واقعیت های غیر قابل انکار حیات پذیرفته است. مرگ مادر، مرگ پدر، بیماری برادر و زندگی در فقر و سختی او را چنان در کوره ی زندگی آبدیده کرده بود که از بیرون که نگاه می کردی سرابِ آرامِش فریبت می داد. در برابر غلیان ها و شورش ها از جایش جم نمی خورد چون زمانه همواره همان بود که همیشه بوده است.
جهان همیشه چنین است، گِرد گَردان است
همیشه تا بوَد، آیین گِرد، گَردان بود (رودکی)
کجای این جهان از جای خودش جم خورده است؟ درد همان درد و رنج همان رنج کهنه است. حالا رنگِ شادی روی تمامی غم ها کشیده اند. پرده را که پس بزنی زیر آن همان سوگ قدیمی است. تقدیر تنها سرنوشتِ از پیش تعیین شده نیست بلکه این هرج و مرج و بلبشوی غیر قابل پیش بینی هم هست. و صد البته این نفرین و این طلسم که تو را وا می دارد که بر خلاف میل باطنی ات زنده بمانی تا آن چه با دو آینه دیده ای روایت کنی امّا برای که؟ برای چه؟ و این چنین بود که غم جلال او را به من بیش از پیش شناساند و از آن پس برای من انسانی دیگر شد، چیزی شبیه یک قصه ی جاندار، داستانی که نفس می کشد تا پایان خود را بنگارد و در قلب من پایانی بر او متصوّر نبود. تنها همین لحظه های هشیاری درد و رنج است که ناگهان جهان را آن گونه که هست، ملغمه ی بی شکل تجربه های نامفهوم، به ما می شناساند.
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق (حافظ)
در هفته های پایانی حاملگی، آنابل دردهای شدید و مکرری در ناحیه ی رحم احساس می کرد. معاینه های دقیق توسط پزشک معالجش، دکتر جورج رِمیک نشان داده بود که بند ناف دور گردن کودک پیچیده است ولی تصور نمی شد مشکلی به وجود بیاورد. امّا پیش آورد و دو سه روز قبل از رفتن به بیمارستان، کودک دیگر در رَحِم حرکتی نکرد و در اتاق زایمان مشخص شد که علایم حیاتی ندارد و مرگ او سلامتی مادر را هم به خطر انداخته است. عاقبت کاری از دست دکتر رمیک و دکتر کوپر (متخصص بیهوشی) برنیامد و دختر جلال مرده به دنیا آمد و مادر را نیز با خود برد. واکنش جلال به این فاجعه دور از انتظار نبود.
از آن دمی که ز چشمم برفت رودِ عزیز
کنارِ دامنِ من همچو رودِ جیحون است (حافظ)
او، دلْ شکسته و نالان، دختر را به بیمارستان و همسرش را به خاکِ گورستانِ جفرسون مموریال سپرد و خود از آن خطّه گریخت. بار اوّل که گریخته بود به سرزمینی ناآشنا می رفت تا چیزی مرموز و پیش بینی نشده را تجربه کند و حالا همان تجربه او را وا می داشت که به زادگاه خود باز گردد تا آن را دوباره از نو بشناسد (۱). کاسه ها و کوزه هایش را جمع کرد و با کشتی کویین ماری به اقیانوس زد و به سمت اروپا حرکت کرد. دو هفته روی دریا شناور بود و همچون اطلس، جهانی از غم را روی شانه هایش بر اقیانوس اطلس می بُرد. چهار روزی را در پاریس بود و احتمالاً تمام مدت در کافه لا روتوند (محل گردهمایی نویسندگان گریخته از آمریکا) نام آنابل را زمزمه می کرد. بعد به ایتالیا رفت. کارت پستالی را که از ونیز فرستاده بود تنها حاوی خبر بازگشتش به ایران بود و چند خط زیر:
هیچ سکوتی روی زمین
یا زیر خاک
به عمق سکوت دریا نیست.
نفرت بر زندگی نفرت بر مرگ
و دیگر جایی برای گریز نیست جز سکوت دریا.
دریا به جای آب پُر از سکوت است. آب از همهمه باز ایستاده است. حرفی برای گفتن نیست. سکوت دریا همه گفته ها و ناگفته ها را در درون خود پنهان دارد. حالا دیگر این سکوت تنها گریزگاه است. هستند کسانی که از رنج زندگی به آغوش مهربان مرگ پناه می برند و برایشان در خاک، خاک پذیرنده، اشارتی به آرامش وجود دارد. فقط چند ماه پیش تر بود که ارنست همینگوی، هم او که دختر عمو (یا برادرزاده و یا خواهرزاده) اش با سخاوتمندی مقدمات سفر جلال را از فراز همین اقیانوس مهیا کرده بود، به زندگی خود پایان داده بود. از همین دریا بود که نویسنده ی ٦٢ ساله جایزه ی نوبل را با قلّابِ ماهیگیری اش بیرون کشیده بود. برای جلال امّا مرگِ نفرت انگیز هم گریزگاهی نبود. او باید می ماند تا آنابلِ جوان در فکر و در خیال او زنده بماند و به زندگی جاویدانش ادامه دهد. یک جاودانگی که در آن دیگر زمان از یک سوی معادله حذف شده است (٢). چقدر این سوگنامه آشناست. بیش از یک سده از مرگ آنابل دیگری گذشته بود. سال ها و سالیانی پیش، در شاه نشینی در کنار دریا، دوشیزه ای می زیست که شاید او را به نام آنابل بشناسید، هم او که هیچ آرزویی نداشت جز آن که دوستم بدارد و دوستش بدارم. هر دو جوانی بیش نبودیم اما عشق ما فراسوی تمامی عشق ها بود و فرشتگان به عشق من و آنابلِ من رشک می بردند... و سرانجام همین فرشتگانِ چشمْ تنگ او را از من ربودند و جسم یخزده اش را بر کرانه ی دریا رها کردند. حالا من دور و بَرِ دریا میچرخم و به یاد چشمان او به ماه و ستارگان خیره مینگرم... (٣)
فرشته عشق نداند که چیست، ای ساقی
بِخواه جام و گلابی به خاکِ آدم ریز (حافظ)
امّا آن چه به فریاد جلال رسید خبر گم شدنِ یوسف بود. در حقیقت یوسف گم شد تا جلال دوباره پیدا شود و به بوی پیراهن او چشمانش دوباره بر جهان نگران گردد. گاهی فکر می کنم یوسف با آن هیکل نحیف و بیمارگونه اش خیلی مسائل را خوب درک می کرد و راه حل ها را تشخیص می داد. این حساسیت های ذهن از درون بیماری بیرون می آید. وقتی حواس پنجگانه درست کار نمی کند حس های شگفت انگیز دیگری بیدار می شود و چشمِ درون چیزهایی را می بیند که مردم "سالم" از دیدارش عاجز هستند.
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور (حافظ)
یادداشت ها
(۱) - ما نباید دست از جستجو برداریم و پایان تمامی جستجوها بازگشت به آغاز و شناختن آن مکان برای نخستین بار است. تی اِس الیوت
(٢) - بر خلاف تصورِ رایج، سوگواری حالتِ عاطفیِ منحصر به فردی نیست بلکه مکالمه ای مداوم با عزیزِ از دست رفته برای هر چه نزدیک تر آوردنِ او است. چرا که مرگ نوعی عبورِ فعال به قلمروِ ناپیدا، و نه صرفاً ناپدید شدنِ محض است. ما نه تنها چیزی را از دست نداده ایم بلکه چیزی را نیز، چنان که پیش از آن هرگز میسر نبوده است، به دست آورده ایم. هنگامی که سطحِ بیرونی وجود شخص، که به طور مداوم در حال دگرگونی و تاًثیر پذیری است، از حرکت باز می ایستد، برای نخستین بار ما متوجه ماهیت اصلی وجود او می شویم: درست همان چیزی که ما در جریانِ زندگیِ عادی جذب و درک نکرده بوده ایم. این جریانِ تازه با همان فوریتِ غیر ارادیِ ارتباط های شخصیِ گذشته محقق می شود؛ به این معنا که از بزرگداشت یا تقدیرِ ارادیِ آرزومندی هایِ دلخواه ذهن نشأت نمی گیرد. در حقیقت حتی تصورات و انگیزه هایِ مطرحِ گذشته نمی توانند تملکِ شورانگیزِ این تجربه را، که دستیابی به امری غیر قابلِ تصور را ممکن می سازد، مخدوش سازد: در انتظارِ خبری از سویِ آن که لب فرو بسته است - به همهمه گوش فرا داده! نصیحتی بی وقفه که از درونِ آرامش بر می خیزد. [در: یادمانِ راینه ماریا ریلکه نوشته ی لو آندره آس سالومه در کتابِ "تنها تواَم حقیقتی" ترجمه آنگِلا فُن دِر لیپه. یادمان راینه ماریا ریلکه نخستین بار در سال ۱۹٢۷، یک سال پس از مرگ شاعر، به چاپ رسید].
“You alone are real to me: remembering Rainer Maria Rilke” by Lou Andreas-Salome. Translated with an introduction and afterward by Angela von der Lippe. BOA Editions Ltd, Rochester, New York 2003.
(٣) - آنابل لی، سروده ای از ادگار آلن پو شاعر، نویسنده و منتقد بزرگ آمریکایی
Comments