بوی پیراهن
حسب حالی ننوشتیم و شد ایّامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟ (حافظ)
جلال با فوریت خاصی در پاییز ۱۳۴۰ خود را به تهران رساند امّا معلوم بود که ضربه ی روحی شدیدی از مرگ دختر و همسرش خورده است. در پاریس، چهار تا چمدانش را، مثل نیچه در سفر به تورین، در ایستگاه قطار جا گذاشته بود. تاریخ ها را هم قاطی کرده بود. می گفت هنگامی که از ایران خارج شده یوسف هشت ساله بوده است در حالی که در سال ۱۳۳۵ او پانزده سال داشته است. بعد می گفت که هشت سال است یوسف را ندیده است امّا سر تا پای سفرش بیش از پنج سال طول نکشیده بود. به هر حال این محاسبات غلط را من به حساب پریشان احوالی او گذاشتم. شاید هم کارْ کارِ آن همزادِ غریبش بود که عمری پا به پای او قدم زده بود و تجربه های خودش را - و البته خیالات و توهّم های خودش را هم - با هرج و مرج و آشفتگی وارد ذهن مغشوش جلال کرده بود. جالب این جاست که علیرغم این پریشان احوالی ها جلال در یافتن یوسف تمرکز حواس ویژه ای به نمایش گذاشت. در مدت کوتاهی او را نه در درون چاهی در کنعان بلکه در زیر شیروانی کلیسای انجیلی [پطر مقدس] در خیابان قوام السلطنه با چند کبوتر چاهی، یک جفت خرگوش و یک لاکپشت پیدا کرد. البته این را هم باید در نظر گرفت که کلیسا، مانند تمامی "ایمنگاه" های دیگر، هیچ گاه محلِ مطمئنی برای پناهجویی نبوده است. هنوز هم نمی دانم به چه ترفندی یوسف را زیر شیروانی یک کلیسا پیدا کردند. لابد نور جهان و نور آدمیان راه را نشان داده بوده است.
به زودی جلال در شرکت شیمیایی آمریکن پرکین آلمر (آپا) مشغول به کار شد. من دو سالی بود که از دانشکده پزشکی شیراز فارغ التحصیل شده بودم. عاشق شیراز بودم و بی هیچ تردیدی برای آموزش در دوره سه ساله جراحی عمومی اقدام کردم و خوشبختانه پذیرفته شدم. کارْ زیاد امّا محیطِ آموزشی شورانگیز بود. مدت زیادی از بازگشتن جلال به ایران نگذشته بود که برای دیدن او عازم تهران شدم. شبانه از شیراز با اتوبوس حرکت کردم و صبح زود در تهران بودم. آخرین کسی بودم که در مقصد از اتوبوس خارج شد. تمام راه را خوابیده بودم. تنها چیزی که به خاطر دارم این است که وقتی مسافرها داشتند پیاده می شدند خانمی به بغل دستی اش با لهجه ی شیرازی گفت: "ماشاللو این آقوی جلوییو از وقتی اومده خوابیده اگه بمب اتم بزنن بیدار نمی شه انگار یه عمریه نخوابیده" و نخوابیده بودم. جلال با ماشین فورد خودش دنبالم آمد و مرا به خانه اش برد. جلال ۲۷ ساله همان جلالِ گذشته را داشت امّا موهایش حالا خاکستری شده بود. موهایش را با تجربه های تلخ رنگ زده بود. خانه ای دو طبقه را در زعفرانیه نزدیک خیابان پهلوی با نمایی از آجرهای قرمز بهمنی، پنج اتاق و منظره ی قلّه ی گیتی از پنجره های طبقه ی بالا اجاره کرده بود. علی خان مستخدم جلال در را باز کرد. به حیاط که وارد شدیم توی حوض خالی از آب و متروک دو خرگوش و یک لاک پشت مشغول بازی کردن بودند. از کبوتر ها خبری نبود. صبحانه ی مختصری خوردیم و بعد برای دیدار با یوسف راه افتادیم. حالا دیگر یوسف به طور تمام وقت در آسایشگاه روانی چهرازی بستری شده بود که فاصله زیادی با منزل جلال نداشت. روزهای جمعه جلال با اجازه ی پزشک معالج او را نزد خودش می آورد و با هم ناهاری می خوردند و بعد در منزل موسیقی گوش می دادند. یوسف رنگ پریده و رنجور بود و برای سنش بیش از حد کوتاه، لاغر و نحیف. حالا دیگر سنش از بیست سال هم گذشته بود ولی جلال اصرار داشت که او تنها شانزده سال دارد (سال ۱۳۲۰ به دنیا آمده بود و حالا سال ۱۳۴۰ بود). خیلی با من گرم نگرفت. می دانست که من هم پزشک شده ام. از پزشک جماعت خوشش نمی آمد. دکتر بهرامیان با آن صورت سرخ و چشمان عسلی و عینک پنسی گفته بود که او پارانویید فیکس دارد و دکتر دیگری تشخیص داده بود که مبتلا به رماتیسم قلبی است. من وسایل پزشکی را همراه خود آورده بودم ولی به هیچ وجه اصراری در معاینه او نکردم. اجازه دادند پرونده بیماری اش را مرور کنم. هنوز تشخیص بیماری جسمی او همان رماتیسم قلبی بود که به هیچ وجه ممکن به نظر نمی رسید. درد مفاصل به صورت مزمن با مراحل تشدید ادواری همراه با تب و التهاب و عفونت سینوس ها چیزهایی نبودند که بتوان به سادگی به رماتیسم قلبی ارتباط داد. جلال می گفت که مری، حنجره و شریان قلبش هم دچار اشکال شده است. با همین اطلاعات ناقص تشخیص من رماتیسم مفصلی کودکان بود به شرطی که مشکل عدم رشد کافی در رحم را موضوعی جداگانه بدانیم. با پزشک معالجش صحبت کردم و تشخیص خودم را گفتم. در ظاهر اعتراضی نداشت ولی احساس کردم از فضولی در کارش راضی نبود. یوسف را برای ناهار به چلوکبابی فیروز بردیم. آن جا سرْ پیشخدمت، یحیی، جلال و یوسف را حسابی تحویل گرفت چون زیاد به آن جا می رفتند. او تنها از من سفارش گرفت چون لابد جلال و یوسف همیشه غذای مخصوص خودشان، خورش قیمه، را سفارش می داده اند که برای یوسف بدون گوشت بود. از آن جا به خانه ی جلال رفتیم تا یوسف مدتی با خرگوش ها و لاکپشت خودش را مشغول کند و یک ساعتی هم موسیقی گوش کند و کمی هم کتاب بخواند. کتابخانه ی کوچکی برای خودش درست کرده بود که همه یا کتاب شعر بود و یا رمان های روسی. بعد با جلال او را به آسایشگاه برگرداندیم. در راه بازگشت به منزل با جلال به طور جدی درباره بیماری جسمی یوسف صحبت کردم و این که مشکل روانی او هم سرچشمه در رماتیسم مفصلی او دارد. بالاخره متقاعد شد تا او را به مریضخانه شوروی منتقل نماید. درمان با سالیسیلات ها وضع مفاصل را بهبود بخشید ولی وضعیت روحی یوسف بهتر نشد و دوباره او به آسایشگاه چهرازی بازگردانده شد (۱). مدتی را که در آن جا بودم بیشتر به مراقبت از یوسف گذشت. کتاب ده کاکا سیاه کوچولو اثر آگاتا کریستی را هم در آن مدت خواندم. چاپ اول بود و در سال ۱۳۳۹ توسط انتشارات باشگاه جنایی کالینز منتشر شده بود. کتاب در باره ی ده سیاهپوست (۳ زن و ۷ مرد) بود که هر یک ظاهراً متهم به جنایتی شده ولی از مکافات آن گریخته بوده است. حالا آن ها را دعوت کرده بودند تا در جزیره ای به نام کاکا سیاه مدتی خوش بگذرانند. امّا در آن جزیره بر اساس مضمون یک ترانه کودکانه متعلق به جنوب آمریکا یک به یک به نحوی از میان برداشته می شوند تا آن زمان که هیچ یک از آن ها باقی نمی ماند. حس می کردم برای جلال زندگی چیزی شبیه همین داستان جنایی است که در آن ما میهمان جهانی هستیم که ما را به گناهی ناکرده متهم کرده و بعد هر یک را به صندوق عدم باز پس می فرستد. دیدگاه تلخی بود امّا تقدیر گرایی اجازه نمی داد که او ساکت و بی حرکت بنشیند. حرکت جزئی از همان سرنوشت مقدّر بود.
ده کاکاسیا واسه شام رفتن یه جا
یکی خودشو خفه کرد، موندن نُه تا
نُه تا کاکاسیا بیدار موندن تا دیر وقت
یکی زیادی خوابید، هشتا موندن اونجا
هشتا کاکاسیا سفر کردن به دِوِن
یکی همونجا موند شدن هفتا کاکاسیا
هفتا کاکاسیا میشکستن هیزم
یکی تبر زد به خودش شیشتا موندن سرِ پا
شیشتا کاکاسیا بازی می کردن با کندو
زنبور یکیو زد تا بمونه پنج تا سیا
پنج تا کاکاسیا رفتن به دادگا
یکی رئیس شد چار تا موند به جا
چار تا کاکاسیا رفتن به دریا
شاه ماهی یکیو خورد تا بشن سه تا
سه تا کاکاسیا رفتن به باغ وحش
یکیو خرس بغل کرد شدن دو تا
دو تا کاکاسیا نیشستن تو آفتاب
یکیشون آب شد موند فقط یه کاکا
یه کاکاسیا موند تک و تنها
اونم خودشو دار زد هیچکی نموند به جا (۲)
در آن مدت در باره ی دوستان هم با جلال صحبت می کردم. می گفت همه پراکنده شده اند و خبر زیادی از آن ها ندارد. تنها ناصر تجدد را دیده بود که بعد از بازگشت از پاریس (تحصیل در سوربون) خیال نویسنده شدن در سر می پروراند و وضع روحی و مالی اش هم زیاد تعریفی ندارد. بلاخره با تلاش زیاد و با تماس گرفتن مکرّر با مادرِ پیرِ ناصر برایش پیام گذاشت که من در تهران هستم و دوست دارم او را ببینم. قرار شد فردای آن روز با جلال به محل کارش بروم و او با ناصر قرار بگذارد تا شام در کنار هم باشیم. شاید هم به خانه می آمدیم و با آن بطری بالزام که در کنار تخت جلال بود افطار می کردیم.
گر فوت شد سُحُور چه نقصان صبوح هست
از مِی کنند روزه گشا طالبانِ یار (حافظ)
خیلی دلم می خواست ناصر را ببینم که حالا به گفته ی جلال شباهت زیادی به ادگار آلن پو پیدا کرده بود. امّا همه ی کاسه و کوزه ها با یک تماس تلفنی در ساعت ده شب آدینه از سوی رییس شرکت او، آقای لارنس کلیفورد جیمز (لَری) و تماس من با شیراز به هم ریخت. قرار شد جلال صبح زود به محل کار برود و برای سفر به خرمشهر هم آماده باشد. من هم تصمیم گرفتم روز بعد به شیراز بازگردم چون رییس بخش ظاهراً از غیبت طولانی من ناراضی بود. همان شب تکلیف آن بطری معصوم یکسره شد. صبح زودِ روز بعد چمدان به دست همراه جلال به محل کارش در خیابان ویلا رفتم. هر چه اصرار کرد نگذاشتم مرا به گاراژ اتوبوس برساند. مرا راهی سفر کرد. دمغ بودم. امیدوار بودم بلیط بازگشت به شیراز را در محل به دست بیاورم گرچه ندیدن ناصر در این سفر غمگینم کرده بود و آن سفر ناگهانی و معما گونه ی جلال به خرمشهر نگران. هرگز سفر کردن را دوست نداشته ام. این تنها چیزی بود که از آن همسایه ی شیرین سخنم که سرکرده ی رندان جهان می خواندندش یاد گرفته بودم. بی درد سر بلیطی برای ۱۰ صبح گیرم آمد. صندلی ۱۳ کنار پنجره.
نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم
به مویههایِ غریبانه قِصه پردازم
به یادِ یار و دیار آن چنان بِگِریَم زار
که از جهان رَه و رسمِ سفر براندازم (حافظ)
در راه به ناصر فکر می کردم که با آن همه دانش و تجربه اندوزی حالا به چه روزی افتاده است.
ای برادر، گر ببینی مَر مَرا
باورت ناید که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند این عَرَض ها جوهرم (ناصر خسرو قبادیانی)
در راه به جلال هم زیاد فکر کردم. زندگی او پُر از مشکل لاینحل بود. کسی را هم نداشت کمک حالش باشد. از زمین و زمان هم برایش می بارید. یک کلمه در باره ی آنابل حرف نزد. به نظرم می رسید با توسل به نوعی خودآزاری می خواهد انتقامش را از این جهان پر از ناملایمات بگیرد. اغلب خودش را با نوشیدنی های احیا شده تسکین می داد.
اگر نه باده غم دل زِ یادِ ما بِبَرَد
نهیبِ حادثه بنیادِ ما ز جا بِبَرَد
اگر نه عقل به مستی فروکَشَد لنگر
چگونه کشتی از این وَرطِه ی بلا بِبَرَد (حافظ)
نمی دانستم این اوضاع تا کجا می توانست این گونه پیش برود.
یادداشت ها
(۱) - البته از همان اوّل هم باید می دانستم که از این امامزاده معجزه ای سر نخواهد زد و از این توصیه خودم دچار عذابِ وجدان شدم. باز خوشحالم که نگذاشتم برای یوسف لجن درمانی کنند که آن زمان در این بیمارستان یکی از درمان های رایج برای رماتیسم مفصلی محسوب می شد. لجنش را هم از دریاچه ارومیه می آوردند. بعد هم با در آوردن لوزه هایش مخالفت کردم. در آن جا مثل آب خوردن لوزه در می آوردند. به هر حال اقدامات روس ها در ایران چه پیش و چه پسِ انقلابِ بلشویکی همان لجن مالی بیشتر نبود. به قول جمالزاده دوستی آن ها همیشه دوستی خاله خرسه (یکی بود یکی نبود) بوده است.
(۲) - ترجمه از نویسنده. اصل ترانه به زبان انگلیسی:
Ten little nigger boys went out to dine;
One choked his little self and then there were Nine.
Nine little nigger boys sat up very late;
One overslept himself and then there were Eight.
Eight little nigger boys travelling in Devon;
One said he’d stay there and then there were Seven.
Seven little nigger boys chopping up sticks;
One chopped himself in halves and then there were Six.
Six little nigger boys playing with a hive;
A bumble bee stung one and then there were Five.
Five little nigger boys going in for law;
One got into Chancery and then there were Four.
Four little nigger boys going out to sea;
A red herring swallowed one and then there were Three.
Three little nigger boys walking in the Zoo;
A big bear hugged one and then there were Two.
Two little nigger boys sitting in the sun;
One got frizzled up and then there was One.
One little nigger boy left all alone;
He went out and hanged himself and then there were None.
Comentários