انقراض
صبح یکشنبه در محل کار بودم. رییس بخش بلافاصله احضارم کرد. از این که بیش از یک هفته دیرتر از موعد مقرر بازگشته بودم گله مند بود. قبلاً خبر داده بودم و هماهنگ کرده بودم و سعی کردم توضیح بدهم ولی حوصله ی شنیدن بهانه را نداشت. سر کار رفتم و سعی کردم جبران کنم ولی حواسم تمام وقت پیش جلال و یوسف بود. روز جمعه فرصتی دست داد تا با جلال تماس بگیرم. علی خان گوشی را برداشت و جلال را صدا زد. با همان چند کلمه ی اول گوشی دستم آمد که حال و روزش چندان تعریفی ندارد. می گفت وضعیت روحی یوسف بعد از مشاهده ی کشته شدن یک موش به دست طوبی خانم مستخدم بیمارستان چهرازی رو به وخامت گذاشته است. خود او هم سفر بسیار خسته کننده ای به اهواز داشته و در راه بازگشت با یک زنِ مرده - مهین حمیدی - ناخواسته شبی را در یک کوپه قطار همسفر بوده است و بقیه هفته را هم مشغول کار طاقت فرسا. جزئیات سفر باور کردنی نبود. به او حق دادم که خسته و افسرده باشد. پیش خودم امّا فکر می کردم اگر این گرفتاری ها نبود جلال قطعاً خودش را در دریای مِی غرق کرده بود. قرار شد روز یکشنبه پس از آن که او به دیدار یوسف رفت دوباره تماس بگیرم. از ناصر خبری نداشت.
یکشنبه که تماس گرفتم حال جلال کمی بهتر بود. می گفت با نان خامه ای به سراغ یوسف رفته ولی طفلکی در خواب بوده و او هم بیدارش نکرده است. امّا همان جا یک ماهی گنده به تور انداخته که همان دوست عزیزمان ناصر تجدد باشد. در فکر بودم که یوسفِ خوابگزار در خواب چه می بیند، لابد این را که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرش سجده میکنند، که جلال گوشی را به ناصر داد. نیم ساعتی با ناصر گفتگو کردم که بیشتر یاد گذشته های دور بود. گذشته هایی که حالا به خواب و رؤیا می مانست. از معلم های مدرسه یاد کردیم. مرادی معلم خط، اعتمادی عرق خور، خیابانی معلم شیمی با لهجه ی غلیظ تبریزی اش، لاجوردی دبیر علوم، و نیساری معلم ادبیات که بزرگ و چاق و سرخ و سفید بود و مدام می گفت که: "زندگی یک قدم زدن کوتاه شبانه است در طول کوره راهی تاریک به اسم سرنوشت که آغاز و انتهایش معلوم نیست. امید، ما را سر پا نگه می دارد و از سختی ها بیرون می کشد"... ناصر شراب سفید کاگور زده بود و پشت پنجره مشغول تماشای برف بود و چانه اش حسابی گرم شده بود. کتابش (با عنوان "خاکستر") مدت ها بود که چشم انتظار یک ناشر مانده بود. با حسی یادْ-اندوهگین با او خداحافظی کردم و از او قول گرفتم سری به شیراز بزند امّا شک داشتم آن فرمایشاتِ آب شنگولانه - به تعبیر دوستان - به بار بنشیند. من ناصر را ده سال بود ندیده بودم. او هم اهل درخونگاه بود. پدرش غلامرضا خان را در سه سالگی از دست داده بود و بعد سرپرستی او را برادر بزرگش، عباس، که مغازه ی خیاطی پدر را اداره می کرد به عهده گرفته بود. عباس با او بدرفتاری می کرد و به هر بهانه ای او را به باد کتک می گرفت. بعد از اتمام دوره دبیرستان از خدمت نظام معاف شد و بلافاصله به پاریس رفت تا در سوربون درس زبان بخواند و همان جا شیفته ی صادق هدایت شود که گورش در گورستان پرلاشز زیارتگاه او بود.
باز هم مدتی از جلال بی خبر ماندم. کارم هر روز سخت تر می شد. یک شب در میان در بخش جراحی کشیک بودم و اغلب در آن شب ها فرصتی برای خوابیدن یا حتا تجدید قوا نبود. روز بعد هم تنها دقایقی را می توانستم در بین دو عمل جراحی در گوشهی دنجی پشت یک پرده روی یک صندلی چرمی لختی بیاسایم و دوباره با آوای فرشتگان برخیزم و برای عمل بعدی خود را آماده کنم. جلال موقعیت مرا به خوبی درک می کرد. در یکی از شب هایی که خسته خود را به خانه رساندم یک بسته پستی در برابر آپارتمانم دیدم. بسته را جلال فرستاده بود. درون بسته سه جلد کتاب و یک نامه بود که با حروف ریز در چندین صفحه پشت و روی کاغذ نوشته شده بود. بخش عمده ی نامه به ماجرای هولناک مهین حمیدی و خانواده اش اختصاص داشت.
ماجرای هولناک انقراض خاندان حمیدی
"از همان شب که دیدی رییسم لَری تلفن کرد تا حالا هیچ آرامش نداشته ام. بعد از رفتن تو به زحمت توانستم خودم را برای رفتن به آبادان آماده کنم. مرا با هواپیمای شرکت نفت راهی کردند ولی به علت نقص فنی مجبور شدیم در کوت عبدالله اهواز فرود بیاییم. از آن جا خود را به قطاری رساندم که مهین حمیدی را از خرمشهر به سمت تهران می برد. بلیطم برای همان کوپه ای بود که او در آن قرار داشت. شب بود و مسافران در خواب و من هم در یکی از نیمکت های پایینی چرتی زدم. صبح، دختری با موی دم اسبی از یکی از تخت های بالایی پایین آمد ولی کسی که حدس می زدم مهین حمیدی باشد از جایش جم نخورد. در راهروی قطار با مرد چاق و چلّه و آبله رویی روبرو شدم که نامش اسدی بود ولی نفهمیدم به چه علتی خودش را به من معرفی کرد. دردسرت نمی دهم همین را بگویم که حمیدی در همان روز سوّم دیماه مُرده بود با یک قوطی خالی قرص لومینال در دستش. می گفتند قرار بوده در دورود پیاده شود در حالی که بلیطش به مقصد تهران بود. جسدش را البته در دورود از قطار پیاده کردند تا همانجا پیاده شده باشد که می خواست. تحقیقات بعدی نشان داد که حمیدی حامله بوده و اداره آگاهی به این نتیجه رسید که علت مرگْ خودکشی بوده است. داشتم داستان را تمام شده تلقی می کردم که این بار رییس مرا نزدِ خواهر مهین، زهرا، فرستاد تا اگر در وسایل تحویل داده شده ی مهین مدارکی متعلق به شرکت وجود داشته باشد از او دریافت کنم. در آپارتمان او در خیابان ساسان بود که دوباره آن دخترِ با موی دُم اسبی و بعد در آن سوی خیابان اسدیِ چاقِ آبله رو را دیدم. دخترک یک دفترچه کوچک سیاه رنگ، که تقویم و یادداشت های روزانه بود، را از درون وسایل مهین دزدیده بود، که خوشبختانه آن را از او پس گرفتم. هنگام ترک محل هم دیدم که اسدی آن سوی خیابان ایستاده و زاغ سیاه زهرا را چوب می زند. با خواندن یادداشت های روزانه مهین حمیدی چیزهای زیادی در باره ی زندگی او دریافتم. او روز بیست ونهم خرداد با قطار به خرمشهر رفت و کارش را زیر نظر فردی به نام صمد خزایر آغاز نمود ولی در مدت کوتاهی این عربِ خبیث پس از تزریق مواد مخدّر به او به وی تجاوز نمود و او را به دام اعتیاد انداخت. از همین یادداشت ها دریافتم که نام آن دختری که موی دُم اسبی دارد عصمت میرشیخ [یا امیر شیخ] است و نقش دستیار صمد خزایر را بازی می کند. آخرین یادداشتِ مهین تاریخ بیست و ششم آذرماه را داشت. در آن روز بلیط قطار خریده بود تا روز بعد به سوی تهران حرکت کند ولی در ایستگاهِ راه آهن عصمت میرشیخ او را دیده بود. این آخرین یادداشت او در تقویم سالی است که برای او پیشْ هنگام به پایان رسید. علی خان را فرستادم تا اطراف خانه ی زهرا تحقیقات میدانی کند. فکر کردم حالا که من دارم نقش هرکول پوآرو را بازی می کنم لااقل یک دستیار کارآگاه هم برای خودم دست و پا کنم و چه کسی بهتر از علی خان با آن قیافه غلط اندازش - صورت تکیده و آفتاب سوخته با سبیل سفید چارلی چاپلینی - که سوء ظن هیچ کسی را بر نمی انگیزد. امّا تمام آن چه این پیرمرد عایدش شد آن بود که زهرا در بیمارستان های سینا، خیابان سپه، و عَلم (پشت جلالیه)، کار می کند و عمه ی پیری هم دارد که در بیمارستان عَلَم سرایدار است. خودم به سراغ آن عمه خانم رفتم و از زیر زبانش زندگینامه ی خاندان حمیدی را بیرون کشیدم. پدر، کرامت الله خان حمیدی، در تبریز تاجر فرش بوده است. چهار سال پیش دختر ده ساله اش، پروانه (پری)، را در راه مدرسه می دزدند و در ازای سی هزار تومان جسدش را در اطراف باغ شاهگلی به خانواده تحویل می دهند. پدر و مادر به زودی در غمِ جفایی که بر دختر خردسالشان رفته دق می کنند و دو خواهر از تبریز می گریزند. در شیراز مهین تحصیلات خود را به پایان می رساند و بعد با زهرا به تهران می رود و در شرکت آمریکن پرکین آلمر مشغول به کار می شود. زهرا هم برای تحصیل به آموزشگاه پرستاری شیر و خورشید می رود. بعد از خواندن یادداشت ها حسابی ذهنم در گیر این داستان شد. سراغ پرویز ارجمند در روزنامه اطلاعات رفتم. حتماً او را به یاد داری، در دبیرستان، مدیر کل تفریحات سالم و سردبیر روزنامه دیواری بود. در بایگانی روزنامه خبر کوتاهی در باره قتل و تجاوز به پروانه حمیدی پیدا کردم. چند روز بعد با تعجب زیاد دریافتم که صمد خزایر به دیدن لَری جیمز آمده است. جالب آن که بلافاصله بعد از رفتن خزایر و مرد دیگری که همراهش بود، زهرا حمیدی هم به محل کار من آمد و من پولی را که شرکت به خواهرش بدهکار بود به او دادم. به اوقول دادم که دفترچه خاطرات خواهرش را هم به دستش برسانم. در میان پرونده های استخدامیِ شرکت خبری از صمد خزایر نبود. تنها چیزی که دستگیرم شد آن بود که سی و هشت سالی دارد و از زمانی که لَری جیمز در لبنان بوده با او همکاری می کرده است. چند روز بعد سری به زهرا زدم تا کتابچه ی یادداشت های خواهرش را به او بدهم. جایت خالی نبود. خزایر و یک غول بیابانی دیگر به نام جاسم در آپارتمان زهرا بودند. کتابچه را از من گرفتند و کتک مفصلی هم به من زدند. باز هم در هجوم اعراب متحمل شکست شدیم. حالا درک می کردم که ایرانی ها در حمله ی اعراب چه حالی داشتند. نزدیک بود همان جا قالب تهی کنم. هنوز هم نمی دانم چطور زنده مانده ام. به هوش که آمدم می توانستم هر دویست استخوان بدنم را بشمارم. خوشبختانه به زهرا کاری نداشتند شاید به این علت که حسابی مرعوب شده بود. امّا من یقین داشتم که این پایان کار زهرا نخواهد بود. از منزل زهرا که درآمدم به یک عرق فروشی رفتم و آن قدر مست کردم که تقویم خیالم دو سال جوان شد و فکر می کردم به جای سال ۱۳۴۰ سال ۱۳۳۸ است!"
دل مست و دیده مست و تن بیقرار مست
جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟ (اوحدی مراغه ای)
نامه، پُر از کینه ی تاریخی به اعراب بود و جلال در ابراز نفرتش از آن ها هیچ کوتاهی نکرده بود. البته وحشیگری های خزایر و محافظش هم کمکی به ابراز احساسات منفی جلال نمی کرد.
ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯِ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ
ﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ (فردوسی)
بقیه داستان زهرا تا انقراض کامل خاندان حمیدی را من بعداً از جلال شنیدم. زهرا که پس از تهدیدهای خزایر دیگر در آپارتمان خودش احساس امنیت نمی کرد به منزل طلعت خانم، مادرِ اعظم، دوست و هم اتاقی خود، نقل مکان کرد. ایرج، برادر ۸ ساله ی اعظم هم در آن جا زندگی می کرد. یک شب هنگامی که از بیمارستان به خانه باز می گشت، زهرا توسط باند خزایر و شرکا دزدیده شد و تنها چیزی که از آن واقعه به یاد داشت این بود که دستمالی آغشته به داروی بیهوشی روی بینی او گذاشتند و صحنه ی بعدی به هوش آمدن در خانه ای دور افتاده بود. چشم ها را که گشود برهنه کفِ اتاق دراز کشیده بود و آن سوتر جنازه ی خزایر روی تخت افتاده بود با یک قیچی پرستاری فرو رفته در جمجمه اش. به او مواد مخدر تزریق کرده بودند و مورد تجاوز جنسی هم قرار گرفته بود. پس از فرار کردن از آن خانه برای کمک نزد جلال رفته بود و جلال هم با آرتیست بازی های مخصوص خودش ثابت کرده بود که وسایل او از جمله کیف و قیچی اش پیش از سوار شدن به ماشین خزایر به درون جوی آب افتاده بوده و بنابراین قتل خزایر نمی توانسته کار او باشد. برای کمک به شرایط روحی زهرا، جلال به او پیشنهاد ازدواج می دهد ولی وقتی زهرا جواب مثبتِ آزمایش حاملگی را دریافت می کند دیگر طاقت نمی آورد، و با تیغ، رگِ دست خود را می بُرَد و به این شکل سلسله ی دیگری از اقوام ایرانی به دست اعراب منقرض می شود.
بعد از این داستان، جلال با مسعود قوامی (بچه ها او را صادق صدا می زدند) تماس می گیرد تا کاری در شرکت نفت برایش دست و پا کند. همان روزها از جلال شنیدم که دکتر دیوید تیلور - روانشناس و روانکاو در دانشگاه سن هوزه و دوست او، سر راهش به هنگ کنگ سری به تهران زده و یوسف را معاینه کرده و توصیه نموده که او را برای درمان به بیمارستانی در بوستون ببرند. بعد از آن دیدار احوال یوسف رو به وخامت گذاشته بود.
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود بِه به مداوای حکیم (حافظ)
Σχόλια