کارل فیلیپس
ترجمه جمشید شیرانی
می گفت: چه فایده دارد، حالا،
گریستن، زمانی که گریه هایت را
کرده ای، آن طور که انگار
هرگز گمان نبرده بود، یا نشنیده بود -
و شاید این گونه بود -
چیزی بنویس
که لزوماً اهمیتی نداشته باشد،
امّا هنوز مهم باشد،
برای خودت. گرچه آن زمان
نمی دانستم، ولی حقیقتاً
روزهای مهّم همان ها بود. بی هدف
در هر گوشه ای، و در یکی از آن ها،
در آن روزِ خاص،
گلّه ی زنبوری، به نیروی
غریزه، به سمتِ زمین
حمله ور شد تا
ملکه ی زخمی را تنها نگذارد،
که می خواست برخیزد،
و نمی توانست، از روی باریکه ی
خاکی که بر آن هرگز هیچ
نرُسته بود، به راستی، الّا
توده ای از علف این جا
و آن جا که زمانی آن را
علفِ گاوچران می خواندیم، شاید
برای آن که چغر بود: سرسخت،
یکدنده، گرچه این
واژه ای است که من خیلی زود فراگرفتم،
هربار در شرایطِ دشوار، که نباید
به سادگی به کار برده شود.
コメント