بدرود
می انباریَم چو خون زخمی تازه را
نشان خویش می نهی بر این قرحه
و می گستری چنان چون شب
و آن دم که مرغزار مزرعی از سایه می کشد بر سر،
می شکوفی تو همچون سُرخ گُلی در بوستان
تو ای یگانگی پیری و خُسران
تو ای نیاز زنده ماندن آن زمان
که می میرد آرزوهامان
زیاده دانستی و زیاده رنج کشیدی.
ز خود بیگانه زودا از جنون هستی
می رانی جهانی را کِه ت به کف اندر است
خسته از فریبِ حواشی که هیچ یک در نمی آمیزد با من
وزآن ژرفا برنمی خیزد هیچ آیتی
پس می بایدت سکوت بر شانه نهادن و فرود آمدن تا
شباهنگام و اندُه و سرخ گُلانِ دیرآ.
زمانی می اندیشی به این، می اندیشی به افسانه ی خویش
تو بودی آیا؟ آه که چه از یاد برده ای خود را
این تصویر تو بود؟ مگر این پرسش تو نبود، کلامت
نور آسمانی ات که از آن تو بود؟
کلامم، نور آسمانی ام زمانی از آنِ من بود
کلامِ من، نور آسمانی ام، اینک ویران و تباه.
بر هر آن که چنین افتد بباید که خویش وانهد وزآن پس دست بنیازد بر ساعاتِ شده.
روزی واپسین:
تا دیرگاه شعله می کشد این روز
حجره های فراخ، آبی می بردت تا آرزوی دیرین
مِهین نوری می خروشد گرداگردِ کُهن بُنان
و می آفریند در سایه بازتابی همگونه را
هیچ از میوه ها و هیچ سنبله از گندمزاران
و نه حتی از دُرودن هیچ بِنمی پُرسد
او به کار خویش اندر است و می آزماید پرتوش را بی هیچ یادآوردی -
همه چیز اینک بر زبان آمده است.
مدیترانه ای
آه، از درونِ مجمع الجزایر
در میان بوی نارنج ها
بی اشک و نفرینی
آوارها نیز خود را بر دوش می کشند
روان به سوی تیرگی شمال
این منزلگه مِه ها و نرمه - باران ها،
طبل و نی انبان ها،
مدیترانه را می نوازند همچو شعری مُقفّا:
سرانجام، در بی نهایت،
حقیقت و اوهام یکی می شوند،
بسانِ سنگریزه ای خفته
در خاکسترِ گُلِ سرخی، تایتان،
اما آن چه از آنِ توست، رفتن،
مرز، زمان،
به جاودانگی ها ایمان بیاور،
بی آن که زیادت طلبی.
به نیم - سوگشان
زیرِ بارِ گُلِ سرخ و آوار،
به هر چیز
مانایی می بخشند -
از مدیترانه چون سرازیر می شوند.
آنری ماتیس: "نیلوفرها"
"دسته های گُل، هر چند بی برگ
کوزه های سفالی، اگر چه به پهنای خاکدان ها،
- نیلوفرها،
به ایزد-بانوی باروری پیشکش می شوند."
منِ گمگشته
منِ گمگشته، فروپاشیده در فشارِ استراتوسفر
پیشکشی به یون - : برّه ای قربانیِ اشعه گاما -
ذرات و میدان ها - : ملغمه ی لایتناهی ها
بر سنگِ تیره ات در نوتردام.
بر تو بی صبح و شب می گذرد روزها
سال ها لنگان لنگان می روند بی برف و بر
در کشمکش با بی پایان های پنهان -
جهانی از گُریز.
کجاست مقصدت، مُقامِ آرامشت، تا کجا می گسترد محدوده ی هستی ات
- زیان، سود -:
بازی دیو و دد: جاودانه ها،
تو از فراز نرده هاشان می گریزی.
نگاهِ دیوان: ستارگانِ احشایی
مرگ در جنگل چونان دلیلِ هستی و خلقت
آدمی، آدم کُشی، غم در کامِ دیو و دد.
جهانی در اندیشه تکه تکه می شود. و مکان و زمان
و آن چه آدمی اندازه کرد و سنجید،
تنها در نقشِ بی نهایت ها -
اسطوره ای دروغین.
از کجا، به کجا - نه شامی و نه بامدادی
نه جشنی، نه مرثیه ای
تو نیز نشانه می جویی،
امّا از که؟
آن زمان که همه به حّد میانه متمایل شدند
و متفکرینشان نیز جز به خدا نمی اندیشند
خود را به صفِ شبانان و گوسپندان تقسیم می کنند
وآنگاه که خونِ جامِ ربّانی تطهیرشان می نماید
و همه از یک زخم سرازیر می شوند،
تکه نانی می شکنند و لذت می برند -
ای ساعتِ دوردست، فراگیرنده، بیا و بگذر
که زمانی منِ گمگشته را نیز شامل بودی.
نگاه دیرهنگام
تو بر فراز سرزمینت و سراسرِ آن جویبار
با هستیِ پیشینش،
- سرچشمه، مسیر، مصب -
در پروازی،
تصویری در تماشای دیرهنگامِ یک طلایه دار.
هیچ چیز ژرف یا بلند و کشیده نیست
همه هم قواره، جاندار و بیجان،
پیچ وتاب ماری را ماند
کزآن نقشکی بر می خیزد.
مِهین نوری در روز و در پسش ستارگان،
تختی از طلا، مردمی رنجور،
وآنگاه سرزمینی شکوفا، در دور دست
که در آن باغ ها در سکوت به گُل می نشینند.
نگاهی دیرهنگام - نه چیزی ژرف، نه چیزی بلند اندام،
همه یگانه، آرام یا ناآرام،
پیچ و تاب ماری را ماند
که به سوی صیدی غریب می خزد.
شناخت - چیزی نه در خور توجه،
نه چیزی پنهان، و نه چیزی برایِ بودن -
تو، بر فراز سرزمینت در پروازی،
و ناگه کسی تو را به درون می کشد.
باغ ها و شب ها
باغ ها و شب ها
از شبنم و جویبارهای کهن مست اند،
آه، بارِ دیگر
فرو غلطیده در خونِ بی تصویر
از آب ها و بید ها،
دَمی گرما زده،
هیچ را به کُنجی می فشرد،
رنجِ آخرینِ ماهِ تهی.
آه، در پسِ گلبرگ هایِ گُلِ سرخ،
بیابان ها و جهان فرو می ریزند
بهل آن ها را برای کینه جویان، جان بخشان،
بهل آن ها را برای پهلوانان،
برای زیگفرید و هاگِن،
بیاندیش به چیرگیِ برگ زیرفونی
بر خونِ اژدها
که نشانِ زخمی است، شاید.
شب تیره از سایه ی کاج ها،
و بلند امّا مشبک با سیّاره ها،
در ژرفا فلوکس و پیچک
آزمند،
ساعاتِ فربه هجوم می آورند،
و شکوفه ها و سبزه ها را می ربایند،
و تن پوشِ پوستِ شیرِ هرکول را
با گُل می پوشانند.
تو به خود نمی لرزی
دمی که بر آن دو
و چهره ی خیس و ازلی،
بر لبِ آبی و درختِ بیدی فرود می آید -
با مردم هیچ برای گفتن نداشتن
و خانه ی تهی و رفتار سطحی،
تنها باغ ها و شب ها برایت
تصویری کهن را نقش می بندند. (١١)
یک واژه
واژه ای، جمله ای، از میانِ رموز
هستیِ ملموس و مفهومی ژرف بر می خیزد،
خورشید ساکن، کُرات خاموش
و همه چیز همچون گلوله ای به سوی او پرتاب می شود.
واژه ای، درخششی، پروازی، آتشی
فورانِ شعله، ستاره ی اُفتانی -
باز تاریکی، خوف انگیز،
در میان خلأ، به گِردِ جهان و من.
اگر چیزی سبک
اگر چیزی سبک با زمزمه ای خشک پیرامون تو گِرد آید
بسانِ گُل - پیچ های بِشکوه بر این دیوار
پس آندم ساعتِ غم فرا رسیده است
دمی که خود را نه سرشار و نه در کمال خواهی یافت.
نه بسانِ شکوفه و نه ماننده ی نور:
به هیأتِ پرتوی نمایان گشته، چهره دگر کرده،
تا اَشکالی هماننده را،
به طنینی در هم ببافد.
همچون مخمل، تا همه چیز بر آن بیارامد،
در عبور و به هم پیوسته
مرزها را کشیده، ساعات را از حرکت باز ایستانده
و تو را بر آن غم دیگر دسترسی نخواهد بود.
همه گورها
تمامی این گورها، خاکپشته هایی
که بر کوهستان ها و در کنار دریاچه ها
حفر کردم و از فرازشان
زمین باز را نگریستم
که بر شانه های خود کشیدم و هنوز
مانند جُلبک و صدف بر موهایم می بَرَم
که پرسیدم و هنوز می پرسم
که چگونه دریا در قعرِ آن قرار یافت.
بر فراز تمامی این گورها، خاکپشته هایی
که در آن ها بوده ام و هنوز هستم،
گاهی سپید - بالی پرسه می زند.
او نمی تواند تاج ها را برافرازد
یا شادابی را در گُل های سرخی که هدیه داده ام
برانگیزد،
اما هنوز هم به مفهومی از دگرگونی اشاره می کند.
تصویر ها
تصویرهای نمایشگاه را می بینی:
پشت های خمیده، چانه های کبود، چروک های
پیرانِ برآماسیده،
که همچون اجساد از میان چیزها می گذرند.
پوستِ ترک خورده، صورتِ نتراشیده، ریشِ تُنُک،
برآماسیده از نوشیدنِ مشروب بد،
حیله گر، ماهر در تقلب و دغلکاری برای شرابخواری،
در به در به دنبالِ تکه نانی، تا در کهنه پاره ای برای بعد نگه دارند.
غروبِ یک زندگی،
آرایش های بسیار،
دارایی چرکین، کهنه پاره ها، طاعون
انبوهی از پناهگاه های متناوب
در خانه ی رهنی به هنگام روز و شب ها در فاضلاب.
تصویرهای نمایشگاه را می بینی،
آن مردمانِ پیر چه بهایی برای زندگی پرداخته اند،
به کسانی می نگری که آن ها را به تصویر کشیده اند،
تو آن نبوغ بزرگ را می بینی، او را.
موجِ شب
موجِ شب - جنبشِ گاو ماهی و گراز ماهی
سوگبار
و کیالک و سنگِ آهک وزان بر قصرِ خالی ایستریا.
موجِ شب - گزینشِ دو صدف
امواج می رانندشان، به بلند و پستِ صخره ها
پس نیم تاج و شنل را موج با خود می برد،
مرواریدِ سپید به درونِ دریا باز می غلطد.
قرن پنجم
-١-
"- و کسی چنان می اندیشد که گورهای آتیک
معبری به سوی خواب و غبار است،
نگاشته بر زمینِ سپید همچو اسطوره ی هادِس،
در میانِ برگ های شمشاد و سپیدار.
و دیگری سروی را در دیرکِ
دروازه ای ارجمند فرو می کند، که روزی با گُلِ سرخ
آراسته بود، حال ترخون، مرزنجوش وحشی و آویشنِ سپید
برای آخرین بار آن را در خود فرومی پوشند.
مائده، میخواری مقدس، دودِ ابخره.
پس درختان مقبره را فرو می پوشند و
فلوتی سیکلاد را می نوازد،
اما هیچ کس تا سرزمین پلوتو همراهی ام نمی کند.
-٢-
درّه با شاخه های زیتون سیمگون می نماید
و درختان ماگنولیا، در این میان، سپید رنگ اند،
گرچه همه را قضا آزموده است،
اما همچو مرمر شکوفه می دهند، و پس به آرامی می فسرند.
مزارعِ سخت، گلّه های نامتبرک،
کُورا بی سیرت شده و دِمِتِر سرگردان است،
تا دمی که دو ایزدبانو دیدار کنند
بر صخره ای سیاه و الوسیس محقق شود.
اینک ساحل های دور می درخشند
تو با جمعی می روی که سرانجام هر یک به راه خویش می رود،
می جوشی و خود را تکه تکه می کنی، تو معمایی
و افسانه های کهن خونت را به گردش در می آورد.
لوکه - جزیره ی سفیدِ آشیل!
هر از گاهی می توان شنید که خدای دریا را نیایش می کند،
پرندگان در سَفَرِ دریایی
دیوارهای معبد را می خراشند وگرنه همه چیز
آرام است.
به ساحل رسیدگان اغلب در رؤیا فرو می شوند
پس می بینندش، گویی بسیاری را از یاد برده است،
نشانه ای در میانه ی سرو ها هست،
و سروِ سپید درختِ هادِس است
هر که بر ساحل پا نهاده می باید پیش از فرارسیدنِ شب به دریا بازگردد.
تنها هلن بر جای می ماند گاهی با کبوتر ها،
پس آنان بازی می آغازند، به سایه ها ایمان نیاورده:
- پاریس خدنگ را به او بخشید،
و سیب را به "...". (١٢)
سپس
وقتی چهره ای که در جوانی شناخته
ازآن اشک و اندیشه به بوسه سترده ایم
به کاروانِ پیری می پیوندد
افسونِ نخستین به حیات باز پس داده شده است.
کمانِ سالیان، با تیرهای پیروزمندش
تیرگی، نیِ غمناک
و سنج، که می نوازد:
"پوستِ برّاق"، "مزارعی در غروب"-،
نخستین کاروانِ پیری، و کاروانِ بعدی به دنبالش،
آه، عقربه بر پیشانی پاس می دارد،
ساعتِ تنهایی و واپسین را -
و آن گاه چهره ی محبوب با شب پوشیده می شود.
اشعارِ ساکن
مردِ دانا
به تکامل وقعی نمی نهد
بچه ها و بچه های بچه ها نیز
نه آزارش می دهند و
نه فشاری بر او وارد می کنند.
مرتب به دنبال مرشد گشتن
و سوداگری
و به هر دری زدن
کار دنیایی ست
که چشمش درست نمی بیند.
من در مقابل پنجره ام
- مردِ دانا این را می گوید -
درّه ای می بینم
که سایه ها در آن اجتماع می کنند
دو صنوبر جاده ای را نشان می شوند
که می دانی می انجامد - به کجا.
چشم انداز گویی
نام دیگری است برای سکونش:
خطوطی رسم می کنی
می گسترانی اش
و به رسمِ گیاهانِ خزنده
شاخه ها را به هر سو می دوانی
و نیز فوجی از پرندگان، کلاغ ها
که از آسمان ازل
بر سرخی زمستان پراکنده می شوند.
و بعد
می گذاری فرود آیند
می دانی - برای که.
قالب
قالب، آن قالبِ بَدَل بِنِگَر
کاو به خود، ما به خویش بخشیدیم
همه از جنس خاک بود ولی
جز شکستَنْشْ برنتابیدیم.
تو شکوفَهْ ت به بار ننشیند
هستی اَت رنگ و جلوه باخته است
آن زمان چون در آستانه ی دور
هر گیا شاخ و ریشه ساخته است.
روح چندی فرا همی خوانی
به کلامی ز رمزِ شعبده ای:
رستگاری، فُتاده ای، تو و نیز
روح نازاده ای، نیامده ای. (١٣)
آه، آن سرزمین دور
آه، آن سرزمینِ دور
آن جا که قلب شَرحه شَرحه می موید
همچو لرزشِ بال سنجاقکی
در سنگریزه ها
یا در امتدادِ نیستان،
و آنجا که ماه، نیز
با روشنای فریبایش
- نیمی رسیده، نیمی خوشه ی سپید-
بر می کشد به تسلا
ژرفای دوگانه ی شب را.
آه، آن سرزمین دور
آن جا که صخره ها
دلگرم از تموّج دریایند،
چونان آسولو، آرامگاه دوزه،
دوئیلیو از پیتزبورگ به خانه آوردش
همه ی ناوها، حتی انگلیسی ها،
پرچم ها را تا نیمه برافراشتند
در گذرش از جبل الطارق.
آن جا با خود سخن گفتن
بی اشاره به نزدیک
خود-یافته ها
اجزاء اولیه
روحِ حامی فرو می پاشد
جیبی پر از نان کشمشی
این گونه روزها سپری می شوند،
تا شاخه اشارت بر آسمان کند
و پرندگان بر آن قرار یابند
از پس پروازی دراز. (١٤)
شوپن
نه به سخن گفتن مایل
و نه در ابرازِ عقیده جسور بود،
تنها بیان کردنِ عقاید سطحی؛
آن هنگام که دلاکروا فرضیه های خود را می بافت
او بی تاب می شد و آن یکی
نمی دانست شبانه های او را چگونه تفسیر کند.
عاشقِ تنگدست
سایه سا در نوهانت
جایی که کودکان ژرژ ساند
حتا نتوانستند پندکی از او بپذیرند.
و سینه ی بیمارش
با زخم هایی خون فشان به هر سو
و باز به کار خویش ادامه می داد:
مرگی آرام
نه، به عکس
با دردهایی ناگهانی
یا تیرهای تپانچه:
پیانویی (اِرارد) را به کنار در آوردند
و دِلفینا پوتوکا
ترانه ای از بنفشه برای او خواند
در ساعتِ آخرینش.
با سه پیانو به انگلستان سفر کرد
پِلِیل، اِرارد، بِرادوود
عصرها برای بیست شاهی
یک ربع ساعت
در برابر روتشیلد ها، وِلینگتون ها، در تئاتراِستراتفورد
و در برابر بیشماری نجبای دیگر
پیانو می نواخت
بی حس از فرط خستگی و تبِ مرگ
به خانه باز می گشت
به میدان اورلئان.
پس آن گه پیش نویس هایش را سوزاند
و دستنوشته هایش را نیز.
هیچ بر جا ننهاد، نه اثری، نه نبشته ای
که اندیشه هایش را افشا کند
و پس این چنین گفت:
"جستجویم اینک به پایان رسیده
و من بر هر آن چه برایم ممکن بوده دست یافته ام."
همه انگشت ها باید بنوازند
با تمامی نیروهاشان.
انگشت چهارم امّا از دیگران ناتوان تر است
قلوی سیامی انگشت میانی را ماند.
هنگام شروع، انگشتانش بر نت های می، فا، سل، لا، و دو قرار می گرفتند.
هرگاه کسی
در کلبه ای روستایی یا در کوهستان
یا از میانِ درِ بازِ ایوانِ مثلاً آسایشگاهی
در آمدِ آهنگی از او را می شنید
مشکل می توانست آن را از یاد ببرد.
هرگز اُپرایی ننوشت
و نه هیچ سمفونی ای.
تنها همین فرازهای حُزن انگیز را
برای ایمانی که به هنر داشت
و با دستی کوچک. (١٥)
چرخه ی چهارم
-١-
به بانگِ نوشانوش
جهان ها می نوشند و
می شتابند مستانه به سوی فضایی تازه
و چرخه های چهارمِ رویای بطلمیوسی
را از میان می برند.
در کُراتی مسموم و سرد،
هنوز روحی چند از ارواحِ رودِ استیکس
تنها، منزوی و پیر
فرو می افتند، می سوزند و به بیراهه می روند.
-٢-
بیا، بگذارشان فروافتند و به پا خیزند
دوایر همچنان به پیش می روند:
ابوالهول ها و سازها
و از بابِل دروازه ای،
جازی از ریوگرانده،
نیایشی و چرخشی بر آستانه
به گِردِ آتش های میرنده،
جایی که هر چیز به خاکستر مبدل می شود.
من گلوگاه گوسپندان را دریده،
حفره را از خونشان آکندم
سایه ها پس در آن جا به دیدار هم آمدند
- به روشنی شنیدم -
که هر یک همچنان که می نوشید از شمشیر می گفت
و از سقوط می پرسید
و زنان نیز، همسران گاوها و قوها
به همآوازی ایشان مویه سر داده بودند.
چرخه های چهارم، صحنه ها
هرگز تو را بر این نمی آگاهانند:
کآیا این ره به اشک می انجامد
یا به شادی
یا که آن دو رنگین کمانی هستند
بازتابنده ی رنگی چند
- به حقیقت و یا به مجاز -
و تو خود می دانی
که هرگز در نخواهیش یافت.
-٣-
مغز های غول آسا
ازپاسخ به چون و چراهاشان
عاجز می مانند
و می بینند آن چه عنکبوتِ پیر
با نخوتی تنیده بود
اینک
از هم می گسلد
و در هر تار،
تنها جهانی را می تَنَد کآشنای اوست.
یکی از رؤیاهای خدا
در چهره ی خود - پرداخته ی مَرد-عنکبوتِ پیر
به طعن و تمسخر نظری افکند
پس نرگسی چید
و به سمتِ رودِ اِستیکس روان گشت
و آن ستیزه جویانِ مانده را واپس نهاد
تا همچنان قصه بپردازند.
ای تمامی جان ها -
همه چیز را این
نقطه ی پایان است. (١٦)
مرگِ اورفیوس
چگونه رهایم کردی، محبوبم
رانده از اِرِبوس
کورمال در جنگلِ میهمان گریزِ رودِپِ
با توت های دو رنگ
میوه های سرخِ رسیده
بستری از برگ
دستی بر بربط
شستی بر سیم ساز.
سه سال در توفان شمال!
به مرگ اندیشیدن شیرین است،
در چنین دربدری
صداها را بهتر می توان شنید
بوسه ها را بهتر می توان چشید
- دزدیده ها و داغ ترها را-
گرچه سرگردان در میان سایه ها!
چگونه رهایم کردی،
در هجومِ پریان رودخانه
زیبا رخانِ سنگی مرا فرا خواندند
به نرمی: در جنگلِ ملال آور
جز تو، تنها دیو و جن
ای آوازه خوان، ای خالق کمان از نورِ بُرُنز،
آسمانِ چلچله ها،
بِهِل این نغمه ها را
ببرشان از یاد.
- زنهار! -
و کسی غریبانه خیره می نگرد
و کسی جسیم تر، با صورتِ لک دار
و پوستِ خالدار ("خشخاش زرد")
با تمامی فروتنی، اغواگری، فریبی دوشیزه وار
و شهوتی بی پایان - (شنگرف
درپیاله ی عشق!) همه بی هوده!
زنهار!
نه، نباید از پا به درآیی
نباید به سرنوشتِ
یول، دِرُئوپه، پروکِنِه دچار گردی
و نه سرنوشتِ خویش را با آتالانتا درآمیزی
اوریدیس، آیا مجال آن هست
که با لِیس سخنی بگویم؟
هنوز: برحذر باش!
حال، سنگ های
پوشیده از خزه
دیگر صدا را پی نمی گیرند و آوازه خوان را
شاخه ها از برگ فروپوشیده می شوند،
تبرها به نرمی، با ضربه هایی عریان،
خوشه می چینند.
اینک در برابر توله های وحشیِ ماده سگ های ولگرد
بی دفاع
با مژگانی خیس
و کامی خونفشان -
و بربط را
رود با خود می برد -
ساحل ها می خروشند. (١٧)
تورین ٢
در پسین روزهای زندگی ات
پیش از آن شامِ تا ابد خاموش
تو چه پُرسیده بوده ای از جان
به ندایِ که می سپردی گوش؟
پس و پیشِ طلیعه های سرود
که دَمی رنگِ رُخ نمی بازد
بر کدامین نشستگاهِ سیاه
دستِ تقدیر بازت آغازد؟
یا کدامین سیه هیولایی
بر تَنَت زخمِ شومِ پیکان زد
در مُقامی که کاخِ خاقان بود
زرِ نابش به طاق و ایوان زد؟
روز و شب در سرودِ نوشانوش
هدیه شان تختگاهی و دامی
- تا کجا می توان فرو رفتن -
نه همین ات کشاند تا شامی؟ (١٨)
در تابستان
تو را، در برابرِ هستیِ این روزِ تابناک
با آبی اش گسترده، به پیش و پس،
نه شعله ای و نه پرسشی به خود می آورد
تنها تصویری دوگانه از خویشتن و بازیِ آسمان،
تو - که از تمامی ترانه های خلقتِ اِیان
تنها یک بیت و یک نشانه را در یافته ای:
"آه، ای به دام افتاده - در دامِ خویشتن -
آه، ای آگاهاننده - از هیچِ خود -"
چنان خام، که نه بیش از نوآموزی،
آن دم که انسان می آزماید خود را و فرو می افتد در طلسمی سخت:
در برابر آبیِ طبیعتِ دوگانه ی قُنطورِس (١٩)
آیا حضورِ سنگینِ آسمان ها را حس نمی کنی؟
آه، هدیه کن
آه، بر دهانت
ای روزِ پیش از تعطیل
ساعتِ شفق جوانه می زند
در دلِ امید!
باد - زن هنوز بسته
پیاله هنوز خالی نشده
نور هنوز از صحنه برون نرفته
شوق هنوز نمرده!
آه، ببخشای - پیش از آن که
در من فرود آیی و در جهانِ جنون زده،
انتظارِ رعشه انگیز
بازگشتی ناب را.
نه اشکی، نه انکاری
افکار و رخداده ها؛
یگانگی سلوک،
از آکسفورد تا آتن،
نه وجدی در آسمان ها
نه حتا رهایی،
تنها ساعات، و رؤیاها -
آه، ببخشای شعله ی شمعت را.
واپسین سخن
-١-
سیلاب های مست فرو می ریزند
در ساعتِ احتضارِ آبی
و مرجان های رنگپریده، همچون آبِ
گرداگردِ جزیره ی پالائو.
سیلاب های مست به پایان رسیده اند
مانند بیگانه ای، نه از آنِ تو، نه از آنِ من
و تنها دستمایه مان
هستیِ خاموشِ تصاویر.
سیلاب ها، شعله ها، پرسش ها -
تا آن دم که خاکسترها با تو بگویند:
"زندگی ساختن پُل هایی ست
بر فراز رودهایی که می روند از میان."
-٢-
حفره ای گسترده از جنسِ سکوت
دیواری بلند از جنسِ شب
بر گِردِ کلبه ها و پلکان ها
آن جا که تو زیسته ای و آن را پاس داشته ای.
و این ابیات در میان احساس هایِ دور و نزدیک همچنان به کار می آیند:
"به روی کدام نیمکت های سیاه
ایزدبانوان تو را می آفریدند
از میانِ کدامین کوزه های لبریز می جوشیدی و سرازیر می شدی،
بر کدامین جنبشِ میرا
رویای وهم آلودِ دیرین".
تا آن مکان که در آن قافیه ها سامان گیرند
قافیه ها یی که ابیات دریافته اند
و سنگ و گور همچنان در جریان
در سرزمینِ پهناور و تاریک.
-٣-
گوری بر فلات
چلیپایی بر دروازه ای زرّین
سنگی در جنگل و دو سنگِ دیگر بر دریاچه ای:
ترانه ای کامل، آوازی در همخوانی
آسمان ها ستارگانشان را تعویض می کنند - دور شو!
تصویری که در دل داشتی
نیمی اوهام، نیمی بازگشت
خود را بر دوشِ خویش می برد، هراسان مشو
و پروانه ها و بهار تا پایانِ تابستان
همچنان برقرار خواهد ماند.
وآنگاه که آخرین پروانه در ژرفا فرو می لغزد
آخرین فرود و واپسین ناله
هنوز آوای همخوان به جای خواهد ماند
و چنین خواهد خواند:
آسمان ها ستارگانشان را تعویض می کنند - دور شو!
-٤-
گاهی باغی می بینم در شرقِ رودخانه ی اُدِر
آن جا که دشت های فراخ،
خندقی، و پلی ست
و من بر بوته های یاسِ بنفش ایستاده ام
آبیرنگ و پذیرایِ نسیمِ جانبخش.
و من پسر بچه ای را می بینم
که گاه برای او غمگینم
خود را در امواج و نیزارهای دریاچه رها می نمود
هنوز رودی که از آن می هراسم
در جریان نبود
همان که نام نخستینش کامیابی بود و سپس فراموشی.
بسیار به آن نکته ای می اندیشم
که همه چیز را بیان می کند
چرا که ضمانتی نمی دهد
و من آن را نیز در این کتاب آورده ام
چنان که بر گوری نقش بسته بود: "تو می دانی".
-٥-
آنچه در ژرفای وجود خویش نهفته ای
و روزها آن را به تنهایی بر دوش کشیده ای
و در گفتگوها از آن سخنی نگفته ای
و در هیچ نامه ننوشته ای
و حتا در برابر دیدگان هیچ کس ننهاده ای
همان چیزها که خاموش بر جا مانده اند
نیک و بد، هر دو
آنچه از آن رنج برده ای
تو در درونِ همان ها ره می سپری
تنها زمانی می توانی بر آن ها چیره شوی
که در آن بمیری و پایان بپذیری و دوباره برخیزی.
چی بَدِه
این که انگلیسی ندونی
و خبردار بشی که یه داستان جنایی به زبون انگلیسی هست
که به آلمانی ترجمه نشده.
این که وقتی هوا گرمه
یه آبجو ببینی
که پولشو نداشته باشی.
این که یه فکرِ بکری به خاطرت بیاد
اما نتونی، مثِ اون استادا،
یه جوری بنویسیش که بشه تو یه شعر هولدرلین سر و تهشو هم آورد. (٢٠)
این که تو سفرِ شبونه صدای تپیدن امواج رو بشنوی و
این طور فکر کنی: این کارِ همیشگیشونه.
بدتر از اون: این که به مهمونی دعوت شده باشی
در حالی که می دونی تو خونه ی خودت ساکت تره،
قهوه ش بهتره،
و تازه تو هیچ نیازی هم به سرگرم شدن نداری.
از همه بدتر: این که تو تابستان نمیری،
وقتی همه چی روشنه و
زمین به بیل خیلی سخت نمی گیره.
پاییزهای بسیار
آن گاه که خزان های بسیاری
در خون و حواست خانه می کند
و خوشبختی تابستان را به داوری می نشیند،
هنگام آن است که سرخ-گُلانِ فربه را جارو کنی.
تجملات و شب نشینی ها را
زرق و برق میهمانی های پرنیانی را
که به زودی خواهند پژمرد
و تنها رَپ رَپه ی فلز های سَبُک باقی خواهد ماند.
برگ وبارت، میکده ها، ته مانده ی ترانه ها،
ایوان هایی با اقاقی های پَرپَر.
پس آنگه چیستی تو ای شاخسارِ خمیده؟
و چه جانمایه ای پرداخته ای؟
تنها دو چیز
از میان بسیاری اَشکالِ بودن گذشتیم
از میان من و ما و تو
لیکن همه مغبونِ
آن پرسش جاوید:
به چه مقصود؟
پرسش کودکانه می نماید
بعدها در خواهیش یافت.
تنها یک راه وجود دارد: تاب آوردن
- حال اگر از روی درک باشد یا عادت و یا فسانه -
آن چه که پیشاپیش بر تو مقدر است: تو می باید.
هر چه روزی شکُفت رنگ می بازد،
گُل های سرخ و برف و دریا نیز.
تنها دو چیز به جا می ماند:
خلوت و من با سرنوشتِ مقدّرم.
دیدار با آدم ها
کسانی را دیده ام
که چون نامشان را جویا می شوی
چنان که گویی حقِ نامیده شدن ندارند
خجولانه پاسخ می دهند: دوشیزه کریستیان"، و بعد می گویند: "مِثلِ اسمِ کوچک".
گویی نخواهند تلفظش را راحت تر کنند در برابر اسامی دشواری مانند پوپیول یا بابِندرَک
"همان اسم کوچک"
مبادا به حافظه تان فشار بیاید.
کسانی را دیده ام
که با مادر و پدر و چهار خواهر و برادرشان
در یک اتاق بزرگ شده اند.
شب ها انگشت در گوش کرده
و کنار اجاق خوراکپزی درس می خواندند.
اینان سپس به پیش رفتند،
با ظاهری آراسته و زیبا چون زنانِ اشرافی.
و درونی مهربان و کوشا همچون ناوزیکا.
بارها از خود پرسیده ام که این لطافت و نیکویی
از کجا به دست می آید؟ پاسخی نیافته ام.
هنوز هم نمی دانم و گاهِ رفتن فرا رسیده است.
Comments