top of page
jshirani1

خیال ناب (بخش سوم - میخانه ولف)

Updated: Jan 26


٨٢

میخانه وُلف (٢١)


دوره ی خاصی از زندگی من در شهرکی نسبتاً بزرگ گذشت. آب و هوا بد و مناظر همه کسالت آور، بی پستی و بلندی و بی اندازه بی روح بود. حرفه ام هرگزذهن مرا به خود مشغول نکرده بود امّا این بی تفاوتی به خصوص در آن شهرک به اوج خود رسید. درست همان جایی که مردانِ بافرهنگ و متشخص تأثیرِ اجتماعی حرفه ی خود را، چه از نظر سیاسی و چه از نظر فکری، حس می کردند و خود و افکارشان را در بطنِ ایده های پذیرفته شده می یافتند علاقه ی من نسبت به حرفه ام پایان می پذیرفت. از نظرِ سالیان، بخش عمده ای از عمر من به پایان رسیده بود و برای من کاملاً مشخص بود که تنها از روی خیرخواهی می شد آن سال ها را بارور خواند. حذفِ اغلبِ زندگی ها هیچ خللی در روندِ طبیعی زندگی اجتماعی ایجاد نمی کند و این در موردِ زندگی من هم صادق بود، شاید در نهایت اختلالی ضمنی یا تصادفی در رفت و آمد خودروها ایجاد می شد که آن را هم اطمینان دارم نیروهای انتظامی به سرعت برطرف می کردند. تقاطع تمامی خیابان های یک طرفه از هر دو سو، و جریانِ رفت و آمد، همچنان بی وقفه ادامه می یافت.

آپارتمانی داشتم در بخشِ پشتیِ یک خانه که همه ی پنجره هایش مخصوصاً رو به حیاط خلوت بود. چرا که اصولاً طاقت نور را نداشتم، یعنی نمی خواستم در اشعه ی پرنورِ طبیعی غرق شوم. به علاوه مایل بودم از چشمِ مردان و زنان پنهان بمانم. شعارم این بود که همیشه "با نزاکت" باش اما در عینِ حال کمتر در انظارِ عمومی آفتابی شو به خصوص بدونِ آمادگیِ قبلی. به همین دلیل تلفن نداشتم تا گذاشتنِ قرار ملاقات را غیرِممکن نمایم. به اجتماعاتِ مرسوم می رفتم، لیوانم را به سلامتی آقایان بلند می کردم، در مورد شایعاتِ رایج با خانم ها به گفتگو می نشستم و نمی گذاشتم دخترک گل فروش از آنجا بگذرد بدون آن که من دسته گُلی برای خانمی که در کنارم نشسته بخرم. فکر نمی کنم کسی رفتار مرا ناشایست قلمداد می کرد. البته همه ی این ها با حساب و کتاب قبلی انجام می شد، که تنها به خودم مربوط بود.

من از فضایی کنسولی و مستعمراتی برخاسته و بخش عمده ای از زندگی ام را در شهرهای بزرگ دنیا سپری کرده بودم. به همین علت حالا این شهر با جمعیتِ صد هزار نفری اش، با سه تا خیابانش که بر آن همه ی اهالی همدیگر را ملاقات می کردند، با نیم دوجین رستورانش که در آن دوباره همه یکدیگر را می دیدند و با چند تکه سبزه اش که در بهار با بته ی زعفران و در پاییز با گل شمعدانی رونقی می یافت، به نظرم خیلی قابل توجه می آمد. در همه ی عمرم هرگز به بنیادِ انسانی و مدنی یک اجتماع این قدر نزدیک نشده بودم، یعنی به مرکز تاریخی اش - آن زمان برای این اصطلاح ارزشِ خاصی قائل بودم. به همین دلیل گذاشتم این برداشت ها بر افکار من تأثیر بگذارند. آماده بودم تا مرزها را بگشایم، انسانِ تازه ای شوم و برای پرسشِ بنیادینِ هستیِ انسان پاسخی تازه بیابم. یعنی همان پرسشی که به علتِ حضورِ مداومم در میانِ ملت های سپید پوست پاسخِ از پیش آماده ای برای آن پیدا کرده بودم.

راستی چه چیزی موجب می شد که این ملت ها اجازه ی رهبری کردنِ دیگران را به خود بدهند؟ این اجازه را مرهونِ کدام شایستگی خاصِ خود بودند؟ کدام تصویرِ ویژه از نیازهای روحی انسان یا رونمایی از آرمان های او پرداخته بودند؟ تفکرِ فرازمینی شان در کدام درجه از تکامل قرار داشت؟ توده هایشان چه میزان سرمای خشکِ عدالت و داوری اخلاقی را از سوی رهبرانشان تحمل کرده بودند؟ این روزها زیاد از تاریخشان سخن می گفتند. اما بخش عظیمِ دیگری

بدونِ تاریخ باقی مانده بود. قاره ی آسیا تاریخ نداشت. یونانی ها در سده ای منقرض شدند که هرودوت پدیدار شد. آنها همچنان به سروری - نژاد برترخود - اشاره می کردند و معلوم نبود این مردمان برتر چه کسانی هستند؟

هرگز از این گونه اندیشیدن خسته نمی شدم. شاید بهتر باشد کمی دقیق تر به شرحِ جزییات بپردازم. گردش های شبانه اغلب مرا به میخانه ی کوچکی می کشاند که صاحبش زنی خوش برخورد بود که مشتری ها ی دایمی اش را به خوبی می شناخت و اغلب با آن ها به گفتگو می پرداخت. آنجا غالباً در پسِ پرده ای از تصاویر و خاطره های گذشته می نشستم، خاطراتِ ساحلِ باریکِ دریا در تاهیتی، کلبه ای در میانِ درختانِ میوه، مغزِ بادام های شیرین و خوشگوار، شن های نا آرام در کنارِ صخره ها، تصویرهایی از "برادوِی" که هنوز مرغزارهایش در آتش می سوختند، غروب های سوزان در افقِ کوچه ها، یادها و تصویرهای جهان های کهنه و نو، سرخ پوست ها، غواص های گندم گونِ مروارید و سایه های زرد.

نه، این ها به هیچ وجه رمانتیک نبودند. هیچ بازمانده ای از تأثیرِ "روسو" و یا گلایه ای زیبا شناسیک در پس این تصویرها نبود. بلکه برعکس این بینشِ نژادِ سپید بود که بارِ غم انگیزِ آن را در درونم می کشیدم، که نشیب هایش را دریافته بودم و به نمایندگی اش هر جا حضور پیدا کرده بودم. اینک بازگشت من به این نژاد و برداشتِ خاصش از تاریخ باعث شده بود که از دیدگاه تکاملی آن را مشاهده کنم، به رمزگشاییِ روندش بپردازم تا گذشته اش را دریابم. برخی شب ها نمایشی در پیرامونم برپا می شد، نمایشی فرهنگی برای مدتی دراز. نخستین پرده اش شاهینی بود بر دستکشِ آهنین و پایانش پرنده ای بود در دست که پرندگانِ آزاد در میان بوته زار را می ستود.

گروهی سپیدپوست، در دورانِ تاریخیِ پس از عهدِ عتیق، با برچسبِ عقلانیِ انسان گراییِ یونانی - رومی، آمیزشی از بد نژادهایی برخاسته از امپراطوریِ فروپاشیده ی روم، آماده برای گستراندنِ تخمه ی خود در میانِ مِرووینجیان های (٢٢) وحشی، مسیحیان از بند رسته، پیشوایانِ مذهبیِ نَفس پرست‌، راهبانِ مقهورِ غریزه های جنسی، مسلمانانِ جلفِ اسپانیا و ایرانیانِ تجمل پرست، آن وارد کنندگان گلاب و شکارچیانِ حواصیل، بر جاده های پیموده نشده گام بر می دارند.

هیچ چیز را نباید از روی ایمان پذیرفت مگر آنکه با محکِ اندیشه سنجیده شده باشد - نژادِ سپید این گونه گفت. هیچ اعتقادی، هنری، مذهبی و یا دانشی - همه چیز باید از آزمونِ روشنِ منطق گذشته باشد: فرضیه ، ادعا و سپس برهانِ قاطع؛ همه چیز باید از نقطه نظرِ بارِ عاطفی با قیاسِ منطقیِ نقیضه ها آزموده شود و تنها زمانی موردِ پذیرش قرار گیرد که تمامی اجزا و کلِ آن در هماهنگیِ کامل و غیر قابلِ تردید باشد.

تعالیِ یک هماهنگیِ زاهدانه، خود - پالاینده، مرتاضانه که جزيیات را به کناری نهاده و خود را از آشفتگی و اسرافِ ذهنی می رهاند. اما در عین حال تصعیدی به کمکِ غروری بازدارنده، بی روحیِ فزاینده، و انسانیتی مقیّد - اما همچنان متعالی حتا زمانی که چنین نوعِ زندگی شکل نهایی خود را پیدا نکرده باشد، و حتا در مراحل ابتدایی و انشعاب هایش. به هر جا که بنگری انبوهِ اشتیاق، خود - انگیزی، حشو زدایی: تعالی، تعالی افزون تر، بُرِش هایی از صعود، بُرِش هایی از چرخ سانسارا (٢٣) در گردابِ بی پایانِ امکان ها و با برداشت هایی در هر مسیرِ ممکنِ آفرینشِ تا ابد ناشناختنی و در قلمرو رؤیا. برتری دادن به وجهِ غربی، یا ترکیبِ ویژه ی غربی - شمالی، نسبت به زندگیِ آرامِ ساحلِ دریای جنوب بسی پیچیده و از نظرِ مفهومی انشعاب گرایانه است؛ در برابرِ آن چه جاودانه می نماید خیزابِ بلندِ چین، نااستوار و فاقدِ اشرافیت است. تنها همین: مسئله ی این نژادِ سپید است که با تمامِ وجود خود را در یک سراشیبیِ بی بازگشت، گمشده، یخزده، با لشگرِ از گرما سوخته و بلازده ی آناباسیس رها کرده است که هیچ تالتایی (٢٤) آن را تأیید نخواهد کرد.

گرایشِ من به این چیزها، فضایِ آن ها، ریشه هایشان، علت هایشان و هستی آن ها همواره بیشتر می شد. شب های بسیاری می نشستم و به اطراف نگاه می کردم: همان میخانه ی قدیمی بود اما به نظرم می آمد که در فضای آن چیزی کج و کوله شناور و در حال فروافتادن بود؛ شکل و قیافه ی داخل یک کشتی را داشت. اژدری که به سرعت فرو می رفت - آری، این حسی بود که خود را به من تحمیل می نمود، چیزی در حالِ فرورفتن، اجتماعی در حالِ غرق شدن با تصویرش همچون لکه های روغن بر سطحِ آب، آوارگانی بر فرازِ پرتگاهی عظیم. به همین سادگی.

دورِ میز کناری ام سه مرد نشسته بودند، راگوی صدف می خوردند، داستان می گفتند و با خانمِ میزبان شوخی می کردند، جمع شادی بود. می گفتند: "اگر خوب باشد یک سال دیگر به همین روال اشکالی ندارد" در حالی که کارد و چنگالشان مدام در حالِ حرکت بود، چنگال ها ی پُر در وقفه ی میانِ گاز زدن به نان، به سلامتی هم نوشیدن و هر از گاهی لگد پراندن. دست هایشان به مفصلِ شانه ها سست آویخته بود و کفش های مچ بنددار به پا داشتند. در گفتگویشان مدام از سگی به نامِ "کراوزه"، که با توجه به نزدیک شدن جشن و پایکوبی هنگام شستنش فرارسیده بود، یاد می شد. خاکسترِ سیگار، که در حین گفتگو به آن پُکی می زدند بلندتر و بلندتر می شد - شب هایشان اینگونه سپری می شد، تریدهایشان چنین مبادله می گشت، و زمانشان بدینسان شکل می گرفت.

اینان سه برگزیده از زمان حال بودند، سه رفیق، حاملانِ رسالتی تاریخی و فانوس های شور و اشتیاق که چهره هایشان قادر به بیان کردن هر آن چیزی بود که هستی به سویشان پرتاب می کرد: لذت، خنده های پرنشاط، چیرگی بر رقیبان، پیروزی های اقتصادی و در عین حال همدردی با بیوه های شرکایِ تجاری شان.

شخصیت ها! طغیان شهوت در زمانِ موعود، و بعد اَبخَره، و نیز شرکت کردن در جشن ها و بزرگداشت ها. گروه های حرفه ای! بعد از ظهرها سوار قطار شدن، مسافرت تجاری، مزه ی دود در دهان، خنکای واگن قطار، مناظرِ گذرا، روزهای غروب-آکنده و زندگی ها. به توازی: موطلاییِ مُطلّقه (طرفِ بی گناهِ دعوا)، شوهرش مدیرِ شرکت، حالا خودش مسئولِ امرارِ معاش، زنی که شیره اش کشیده شده بود.

ارواح! خلأ! امواجِ بند گسیخته! یقه ی کراواتی سزارگونه: سرخِ راه راه، نه فقط خالدار. حاصلِ انگورِ خویش در گیلاس. آبِ میوه نه آبِ جو! تحریک ها، عادت ها و بدخویی ها که اوج ویژگی هاست. مفید، اما انگیزه هایِ مصممِ باطنی - هرگز.

همواره در نظرِ من تباهیِ یک قوم یا نژاد حاصلِ کمبودِ مردانی است که توانمندی بالقّوه و ارزش های درونیِ خدشه ناپذیرشان امکانِ تفسیرِ مشروعِ آخرین و پایانی ترین مرحله ی آن تمدن را به نحوی برایشان فراهم می کند که بتوانند علیرغم همه ی موانع به سوی هدفی نامعلوم گام بردارند. با وجود این که در ماهیتِ آن توانمندی ویژه تردیدی نیست من باز هم در اینجا به شیوه ی قدیمی خود آن را شرح می دهم. ماهیتِ اساسیِ وجود انسان به حوزه ی آفرینندگی او تعلق دارد. تنها در آن حوزه است که آدمی شناخت پذیر می شود، تنها در آن حوزه است که دلایل و زمینه های آفرینشِ خودِ او برایش روشن می گردد و جایگاهش در سلسله مراتبِ حیاتِ جانوران مشخص می شود. کارش را از سطح به عمق می کشاند، با کلامِ منسجم و بسامان دری به جهانِ معنویت می گشاید، صداها را چنان به هم می پیوندد که آوایِ فناناپذیری سر دهند - آن حوزه این گونه عمل می کند. ملت هایی منقرض می شوند که پیام معنوی آنان ایده هایِ کدبانو - منشانه ی اداره ی مرکزیِ زندگیِ خانوادگی و مدنی ست. ملت هایی از نظرِ نژادی برتری می یابند که حیات را نیرویی خود جوش می دانند که به پیش می تازد، می شکافد، تجزیه می کند. ملت هایی که غرور ملی را صرفاً در پیروزی های تاریخی و تصرفاتِ فرامرزی جستجو می کنند از نظرِ نژادی پست و فرومایه اند. آن هایی که اجازه می دهند حیات در حوزه ی آفرینندگی تعالی یابد دارایِ اصالت اند. پس در نهایت آن چه تعیین کننده است همانا حوزه ی آفرینندگی ست! از میانِ مظاهرِ دنیوی آن: فردگرایی، افسونِ شکلِ ظاهری و هیجانِ شکل پذیری. این مفهوم در تمامیِ سطوحِ مدنی تا کنون تنها خود را به هیأتِ اشاره ها، به طورِ پراکنده در قالبِ افراد، نشان داده و به همین علت همچنان در پرده ی ابهام باقی مانده است. این دیرآمدگی، تنها در ترکیبِ بشر، موجب شد تا توانِ آن برای دگرگون کردنِ جهانِ هستی به زحمت از میزانی ابتدایی و پیشِ پاافتاده تجاوز کند. در سویی، زندگی با تمامیِ ترفندهایش، یا به تعبیری عملکردهایش، و در سویِ دیگر اصلِ واقعیتِ نوین قرار گرفته است. این آخری البته خود را مدیونِ دقیق اندیشیِ نژادی برتر، و اغلب از دیدگاهِ جسمی ضعیف تر، می بیند که فراسویِ فصول تاریخی و ملت ها قرار دارد. مرگِ نژاد در درونِ یک ملت به مثابه شلیک شدنِ اژدری به سویِ اعماق بود. امّا درست پیش از اصابت به هدف، فصلِ جدیدی از تاریخ با سخنسرایی و دعوت به همبستگی کامل، به همراهِ راه پیمایی ها و دنباله روی های کورکورانه، بازگشت به گذشته و مبدأ تاریخی آغاز می شد. این گونه بود که [اِروین] رُده در صفحه هایِ انتهاییِ کتابش، سایکی (٢٥)، زوالِ یونان را توصیف می کند. به نظرِ من ملت های سفید پوست دوباره در گیرِ چنان فصلی از تاریخ بودند. آنها همگی از تصمیم گیری برای گزینشِ نوع دیگری از هستی، با گرایشی به سویِ جان، سر باز زده بودند. برای آن ها جان بنده یِ زندگی بود و در موردِ کوتاهیِ گاه و بی گاهِ آن در برآوردن چنین توقعی غمنامه هایی نیز می نوشتند. در حقیقت، جان به گونه ای واقعیتی تباه شده بود. بنابراین او را در برابرِ چشمانِ تاریخ به دَرَک می فرستادند تا جنگِ بعدی سراسر پیروزی باشد.

خانمِ میزبان از میزِ دوستانِ تاجر برخاست و نزد من آمد. "چیزی برای خواندن می خواهید؟" "نه، متشکرم، الان حالِ مطالعه کردن ندارم." من به عادت همیشگی یک دست را پشتِ صندلی حمایل کرده بودم. "خیلی اهلِ حرف زدن نیستید؟" "از رویِ عادت است!" چند ماهیچه ی شانه ام را سست کردم. "آیا هرگز اقدام به کاری می کنید؟" من البته روزهایم را صرفِ انجام کارهایِ اداری ام می کردم، آیا توقع داشت که شب هایم را هم در خدمت کار خاصی برای کهکشان به سر کنم؟ "این آقایان انتظارِ کاملاً مشخصی داشتند." من کار خودم را در دنیای خاصِ خود انجام می دادم، به آنها چه ارتباطی داشت؟ باید اذعان کنم که کمی ثقیل به نظر می آمد. اگر عقایدِ این آقایان پس از ترکِ خانه هایشان میل به جهان شمولی داشت به خودشان مربوط می شد امّا تقاضا می کنم مرا معاف بفرمایند. رک و راستش را بخواهید کاملاً مات و مبهوت مانده بودم. من در واقع از پیاده روی خوشم نمی آمد امّا همیشه سعی کرده ام که دستانم را روی تکیه گاهی قرار بدهم. چه بسا به دلیلِ عجیب و غریبِ به نظر آمدنِ قیافه ام در زیرِ لبه ی کلاه از خرید چیزی منصرف شده باشم. شاید هم اعمالم بیمارگونه بود. در اوایل خیال داشتم نویسنده بشوم، امّا برای نویسنده شدن آدم باید لا اقل بتواند دست خط خودش را بتواند بخواند، و این چیزی بود که از ابتدا قادر به انجام آن نبودم. به علاوه برای یک رمان باید اهمیتِ زمان را پذیرفت، امّا واژه ها بی زمان اند و من دوست داشتم که همه چیز را با واژه بیان کنم. به همین جهت هم کارمند کنسولگری شدم، شغلی در خارج پیدا کردم و تاهیتی و آزور (٢٦) به گذشته ام پیوستند. آیا این ها قادر بودند چنین چیزی را در پیشانی من بخوانند؟

مرا به فکر فرو برد. فرض کنیم آن ها قادر باشند که عمیق ترببینند، آن گاه چه می شد؟ دست به هیچ کاری نزدن در شرایط مناسبِ مادیِ زندگی در واقع، اگر اجازه داشته باشم تا آن را بدین صورت بیان کنم، کاملاً برایِ من ایده آل بود. هیچ کاری نکردن در معنای کلی آن: نه دفترِ کار، نه ساعاتِ خاصِ اشتغال و نه نام و نشانی در سمتِ چپِ بالایِ پرونده ها. نه بی هدف گردش کردن در طبیعت - من نه جوینده ی آب بودم و نه گرگِ بیابان، بلکه شخصی با طعمه ای و چوبی برای به قلاّب گرفتنِ چیزی، برداشتی، رؤیایی - اتلافِ عظیمِ ساعات. این که گوته و هامسون (٢٧) کار جسمانی را به عنوانِ برترین فضیلت ستوده اند به نظرم چندان قانع کننده نمی آمد چرا که خود آن ها هفتاد سال را صرف نوشانیدنِ شیرِ جادوگران، از راه تمامیِ غدّه ها و رگ ها، به اقشارِ عظیمی از شیاطینِ خاکی و فراخاکی نموده بودند تا آن جا که باورشان شده بود که دارند دوباره نانِ برشته ی شامشان را در تاکستان نوشِ جان می کنند - که به نظرِ من بیشتر به خستگی و خمیازه شبیه بود تا فرزانگی. بیشتر به سبکِ نوول (٢٨)، اثر نامی دورانِ پیریِ گوته، شباهت داشت: نمایشگاه جانوران آتش می گیرد، دکه ها می سوزند، ببرها فرار می کنند و شیرها رها می شوند - و همه چیز در نهایتِ همآهنگی به پایانی خوش می رسد. نه، چنین عصری دیگر سپری شده بود، زمین دیگر سوخته بود، پوست کنده از آذرخش، پوشیده از جراحت. امروزه دیگر ببرها به دندان می گزند.

زن میزبان حالتی گرفت که گویا می خواهد کنار من بنشیند، امّا من واکنشِ مثبتی نشان ندادم. آیا مزاحمم شده بود؟ مشغولِ انجام کاری بودم؟ بی کار بودم؟ تمامیِ این میز ها و چهره ها ناگهان پرسشِ خاصی را مطرح می کردند. این گفتگوها، اداها و نفس های عمیق - آیا بی منظور بود؟ دورانِ پس از گوته، دورانِ من، ازآنِ مانفِرِد و نه از آنِ فاوست بود (٢٩): "من خود را ویران کرده ام و خود ویران خواهد نمود." هنر: درمانی برای جَرَب نیست، بلکه بیانه ای بشری ست، حیاتی که هر لحظه بر پیکانی زهرآلود به دنبالِ حفظِ تعادلِ خویش است، سرمایه ی انسان بیماری ست، ذاتِ ناگزیرش درمان ناپذیری. "آسیبی که به خوبان می رسد زیان بارترین خسران هاست." - "درد یگانه مایه ی آگاهی است" - نیهیلیسم - و: "نیهیلیسم احساس شادمانی است." - تمامیِ مواد و مفادی که از درونِ مغزِ همعصرانِ من گذشته و همچنان در این گذار پالایش می یابد، در این مصب، این شیارها - و بعد، اگر کسی به این سَرها بنگرد: بافت هایِ به دقت بسته بندی شده، استخوان های گونه ها، دندان ها، بی عیب و علت؛ طرزِ قرار گرفتن، حالتِ بیان، شکلک ها، همه حرکت هایی رو به بالا - حقیقتا این ورشکستگی ها بر پوستِ کلفتِ چه کسی چمباتمه زده است؟ انگار در پسِ این همه هیچ منظورِ خاصی نبوده است.

زن میزبان متوجه عدمِ تمایل من شد، چیزی را احساس کرد، توجهش را به مشتری های دیگر معطوف کرد و حالا نگاه هایمان همزمان، اما با عواطفی متفاوت، به وارسیِ گروه ها و میزها ی مختلف پرداخت. کلّه ی متشخصِ خاکستری رنگِ در یک سو متعلق به سرهنگی سالخورده، خَلَفِ مستقیمِ فرمانده ی گروهانی بود که در مالپلاکِت با سربازانش از سه کانالِ پرآب گذشت و با مهماتِ کاملا خیس به جبهه ی حساس و آسیب پذیرِ [مارشال] ویلارس تاخت تا از [دوکِ] مارلبورو انفیه دانی هدیه بگیرد (٣٠) - حالا این خلف مشتش را چنان بالا برده بود که گویی دارد فرمان حمله را صادر می کند. مردِ کم حرفی که شرابِ بورگونی می نوشید روزهایش را صرفِ بیمه کردن مردم می کرد، با موفقیتی آشکار، مردی کاملاً متقاعد کننده، که مردد ها را با گفته های گوته، که در تقویمِ شرکتش جایگاه ویژه و مهمی داشت، تحتِ تأثیر قرار می داد: "آنچه امروز انجام نشود فردا همچنان بی سرانجام به جا می ماند." یک صندلیِ دسته دار را شخصیتی از قلمرو اندیشه ی علمی پُر کرده بود، که تخصصش در زمینه ی مشتقات بود: پروانه ها از کرم ها، ستون های معبد از بناهای چوبی اندونزی - شکلِ بیانی ویژه ای که مختصِ انواعِ متعالیِ حیات بود. همه ی این ها برگزیدگان موثقِ روزگار ما بودند، نمونه هایی که آیندگان به هیچ رو قادر نخواهند بود آنان را به گذارِ بی پروا از کنارِ وقایع تازه، شگفت انگیز، و مهم زمان ما متهم نمایند، مثلاً، روشِ نوینِ دگرگونیِ مواد (هوا و چوب به ورقه ها، جعبه ها و تارهایِ شفاف)، همه شخصیت هایی کامل که هر یک مراحل مختلفِ زندگی، حرفه و رشد روانی خود را همواره در مسیری مستقیم و سرراست پیموده و خواهد پیمود. در مقامِ مقایسه با این ها، محیطی که در آن زندگی با معیار های من در جریان بود چه ویژگی هایی داشت؟

نه آن که برخلافِ نظم طبیعیِ جهان سخنی بگوید - بلکه کسی که تنها واژه ی "زندگی" را بر زبان آرد بلافاصله محکوم می شود - و راهِ گریزی از این دوگانگی وجود ندارد، زن میزبان در حالی که به سوی نیمه ی دیگرِ میخانه می رفت مسلماً با خود چنین می گفت. اما من همچنان می اندیشیدم و بی هیچ هیاهویی مستقیماً به سویِ مقصدم می رفتم: آن چه که این افراد عمل می خواندند، و من، به زعمِ زنِ میزبان، قاعدتاً باید در آن شرکت می کردم، فرسنگ ها در عمقِ جامعه شناسی، اگر چنین چیزی مقدور باشد، اگر فرض را بر آن بگذاریم که همه اش تنها داد و ستد معمولی است، صرفاً واکنش، یا چیزی شبیه آن موادی است که حلزون به دور خود ترشح می کند تا از آسیبِ محیط در امان باشد. من ضرورتی در آن نمی بینم. آن چه به نظر من ضروری است همان اندیشه ی یک عصر و روشِ پیوند دادنِ آن با ادوارِ گذشته است. در بطنِ طبیعت چیزی به نامِ ضرورت وجود ندارد، تنها در زوالِ طبیعت، یا به تعبیرِ دیگر در ذهن، که دستخوشِ نیروهایِ بازدارنده است، چنین چیزی شکل می گیرد. اما عمل - تنها ولگردی است، سَبکِ هوایِ آزاد.

آن که بر ببر سوار است، نمی تواند پیاده شود. این یک ضرب المثل چینی است. وقتی آن را در موردِ عمل به کار بریم: تعبیرش می شود تاریخ. عمل سرمایه داری است، صنعتِ اسلحه سازی. مالپلاکِت - بورودینو- پورت آرتور- (٣١) صد و پنجاه هزار کشته، دویست هزار کشته، دویست و پنجاه هزار کشته - حالا دیگر کسی نمی تواند تاریخ را چیزی بجز توجیهی برای کشتارِ دستجمعی بداند: - غارت و تجلیل - یعنی کارکردهای قدرت. و آنچه تاریخ ثبت می کند به هیچ

وجه حافظه ی قومی ملت ها نیست بلکه روزنامه ی فکاهی است. اگر بیست سال بعد به آن نگاه کنی مدلِ لباس بیوه های جنگ را به یاد خواهی آورد اما یک کلمه در موردِ علتِ جنگ در آن نخواهی یافت. ترکشی به زنجیرِ ساعتِ جیبی که روی شکمِ مردانِ خوشگذران، کوسه ها، سودجویان، هنگامی که مشغولِ تور کردنِ فاحشه ای در مجلسِ چای و رقص هستند می خورد - تنها چیزی ست که به جا می ماند، ماناتر از بُرُنز، پا برجاتراز فرماندهان، این همان میخی ست که پرچم را روی دیرکش نگه می دارد. حاصلِ تمامیِ دردها زایشِ یک سنگ است، تاریخ تنها همین است و بس: افسانه ای و رؤیایی! به آن هایی که حالا در کیفهویزر (٣٢) ریش بلند کرده اند فکر کن: منچوها و هوهنشتاوفن ها، تنوها و شوگون ها و پشم فروشانِ لانکا شری - ریش ها بدونِ نیاز به روغنِ تقویتی تا روی همه ی میزها دراز می شوند، و زاغ ها که از شدتِ قارقار کردن صدایشان گرفته و حوصله شان از این کار سر رفته به پشت کوهستان ها پرواز کرده اند: تاریخ برای این ملت های در حال انقراض بیش از حد کلاسیک است، کودکانِ دورگه ی تایتان ها، بیشتر هرویین است تا هِروییسم (پهلوانی)، کف بر دهان از یاوه گویی ها - پادو هایِ تاریخ!

هر کس چیزی برای ارائه کردن به زمانِ حال ندارد از تاریخ سخن می گوید! روم و [رودِ] روبیکان! آرواره هایِ سزارها و مغزِ غارنشین ها، این ها از این نوع اند! جنگ ها، تازیانه ها، ستمکاران و وباها برایِ رام کردنِ توده ها، در این جا شاید بتوان ذرّه ای رفتارِ بزرگمنشانه دید، اما تاریخ، برای قهرمانان بی ارزش است! درهمین زمینه، پیروزی ها و ناپیروزی ها، اراده و قدرت - چه برچسب هایی برای این چنجه های آبگوشت! بر روی میز خوار و بارهای مفت و مجانی و زیرِ میز فرش های به غارت رفته ی ایرانی: این واقعیتِ تلخِ تاریخ است. آنچه تاریخ ویران می کند معمولاً معبد است‌، و آنچه غارت می کند، همیشه هنر است. هر کدام نوبتش به موقع فرا می رسد، مؤسسه ها و فرعون ها. یاقوت های بیرون کشیده از حدقه ی چشمانِ "آمفی تریت" ابتدا به روی ردای زرنگارِ مادر مقدس و بعد بر دسته ی شمشیرِ "کولئونی" همایونی. "مالپلاکت"، "بورودینو" و "بندر آرتور" در فلسفه ی فرهنگیِ آرام بخش: حالتِ معلق ماندن در هوا، همین. اما در پسِ همه ی اینها، آرام و مسلط ایستاده اند، مبلغینِ عقلِ سلیم، گردآورندگان و پیشه ورانِ تصمیم ها.

وقتی که به مجموعه ی شب هایی که در سراسرِ یک بهارِ خاصِ عمر من سپری شد فکر می کنم، به نظرم می رسد که در همان زمان بود که به درکِ جامعی دست یافتم، یعنی پدیده ای را به وضوح دریافتم که قرن ها به صورتِ یک جریان مطرح بود امّا به ندرت هشیارانه فرمول بندی شده بود. مسئله به این گونه بود: در میان سپید پوست ها دو طبقه انسان وجود داشت، عمل کننده ها و ژرف اندیشان، و هنر چیزی نبود مگر خلقِ روشی که تجربه ی ژرف اندیشان را به زبان بیان نماید و انجام و اجرای چنین کاری تنها با این روش مقدور بود. مهم است که این مطلب ادا شود که در میانِ سپیدپوستان دو طبقه قادر به بیانِ زبانی بودند و به علتِ نوعی سهل انگاری بیولوژیکی می توانستند از واژه ها و ایده های یکسانی استفاده نمایند امّا با این تفاوت که هر یک حاویِ خونی کاملاً متضاد، متعارض و آشتی ناپذیر بود. درست همانگونه که از یک پدیده تولیدِ مثل هم جنسِ مذکر و هم جنسِ مؤنث می تواند به وجود بیاید، به همان طریق از درونِ یک نطفه به طرزی باور نکردنی انسانِ تاریخی، انسانِ مرکزی، عمل کننده ها و ژرف اندیشان، زندگی و روح

متولد شد.بعضی وقت ها سعی می کردم تا از نقطه نظرِ ریخت شناسی انواع مختلف و ممکنِ این گروه بندی ها را بررسی کنم و به هر یک امتیازی بدهم. برتری و امتیازِ مراکزِ والاتر نسبت به پایین دست ها به شیوه ی مفصل بندی اندامواره ی آنان مربوط می شد؛ در وجه خارجی این عبارت بود از پیدایشِ یک محور، عمودی شدنِ هرچه بیشترِ ستونِ فقرات و انتقالِ جوهرِ هستی به سمتِ سر. این امتیاز ها در وجه درونی، کارکردِ رو به رشدِ سلسله مراتبِ دستگاهِ عصبی؛ در وجه ذهنی، هشیاری؛ و در رابطه با میزانِ ارزش و کارآیی در آینده، نوعی مفصل بندیِ پایدار بود که در برابرِ همه چیز به جز جهش های تکاملی مقاومتِ کامل داشت. هم تجربه و هم موادی که روشمندانه به دست آمده بودند تنها به یک مطلب اشاره داشتند: ذهن و کارکردِ ضدِ طبیعی آن. دگرگونی و همآوازی در باره ی یک آهنگِ بهاری! البته این مطلب به ذهنِ من آرامشی نمی بخشید؛ در واقع هیچ چیز دیگر مایه ی آرامشِ ذهنِ من نبود، همان قدر که زنجیره ی افکارِ به نتیجه نرسیده می توانست ذهنِ مرا به آشوب بکشاند. شاید تا جرعه ی بعدی شراب موجبِ آزارم می شد امّا با همان جرعه شسته می شد، فرومی نشست، و من به خانه می رفتم، آماده ی استقبال از ساعات. من باز و بسته شدنِ چیزهای زیادی را دیده بودم، و زمانِ درازی بود که درها را هنگامِ خواب باز می گذاشتم، یا در واقع دراز می کشیدم، چرت می زدم و ضربه های ناقوس و ساعات را می شمردم.

بهارعجیبی بود. برخی نکاتِ ویژه اش را به یاد می آورم. زمستانی که به آهستگی سپری می شد. مثلِ این که همه چیز در زیر باری سنگین قرار گرفته باشد. هنگامی که سرِ راهم به میخانه از حومه ی شهر گذشتم، مه غلیظی همه جا را پوشانده بود. هُرمِ تیره از هر سویی برمی خاست. غروبِ غیرعادی و ابرآلودی بود. همه چیز در نهایتِ ماتم زدگی خیره به زمین نگاه می کرد و نمی توانست خود را از آن جدا سازد، به زحمت می شد برگِ درختان را از زمینِ نمناک تشخیص داد. در نزدیکی جایی که قدم می زدم مؤسسه ای قرار داشت که ساکنانش به نوعی عمقِ بیشتری به این تصویر می دادند. تعدادِ زیادی معلول، روانی، گوژپشت و نابینا در خیابان پرسه می زدند. آن ها از کنارِ هر چیزی با گام های مردد می گذشتند و با چوب دستی هایشان تلوتلو می خوردند و کورمال به پیش می رفتند. شکوفه های شاه بلوط ها جوانه زده بود. شرجیِ گرمسیری خموشانه فاصله ی میانِ همه چیز را پُر کرده بود، سکوتی نامحلول تمامی این اَشکال را به هم متصل می کرد؛ هر چه قد علم کرده بود، با نیروی طلسمی که در پایین قرار داشت، فروکش می کرد - "در جمع بمان." مرا نیز صدا زد، در حالی که چشمانم از نمک و آتش می سوخت: نانت را ببخش - رنج را کاهش ده – در برابرِ اشک و نفرین گوشتِ تنت را قربانی کن - امّا اگر کسی تعظیم کرد - باید دانست تا کجا می تواند تحمل کند، تعظیم کردن برای این؟ مهم تنها بالا دستی ها هستند، و این شاملِ دایره ی انسان ها نمی شود. بلندایی بی ترحم، جایی که تنها پیکان های راست پرتاب توانِ حرکت کردن دارند؛ سرد، آبیِ پُررنگ، آن جا تنها شعاع های نور بر جا می مانند: موقعیت را دریاب، همه ی امکانات را در خدمت بگیر، تو به روش خود متعهد هستی، نمی توانی آن چه را آفریده ای رها کنی. آن چه تو را تعریف می کند قلمرو تفسیر ناپذیرهاست، سرزمین هایی که در آن پیروزی وجود ندارد.

شب هنگام دوباره در میکده نشسته ام و گوش می دهم. گوش فرا می دهم به زندگی و هستیِ غریبی که از درونِ صدای این مردم ساطع می شود. در تَبّت، صدای باد، در جنگل وزوزِ حشرات، در این جا حروفِ صدادار. یک نفر می خواست به کنار رودخانه ی راین برود. قهقهه، زیادی برنامه ریخته بود، به نظر می آمد دیوانه ی خوش گذرانی است. برای شخصِ دیگری در ماهِ اُکتبر میهمانی از آمریکا رسیده بود - از ایالات متحده ی آمریکا! همه با هم جمله را به قصدِ روشن کردنِ مطلب تکرار کردند. برای من قابلِ درک نبود که چگونه این ها با اشتیاق دور هم نشسته بودند در حالی که سخنانشان هیچ نتیجه ای در بر نداشت.

صندلی ها با روکشِ های پارچه ای، دو تا دو تا در هر غرفه، برابر هم با بی اعتمادی خاصِ غریبه ها. وقتی اشغال می شدند آن گاه اشغال کننده ها را چنان در آغوش می کشیدند که گویی مَفصَلی لولایی دارند، جوانِ معلول، شک با نتیجه گیری، تجارت با عشق - ملاقات برای نیاز های طبیعی، آشنایی به طورِ تصادفی.

چقدر این ها عجیب به نظر می آمد! شهرهایشان را خالی از حشرات می کردند، به هرحال من نه در "ایرکوتسک" و نه در "بیاریتس" یک حشره هم ندیدم. به طرزی نبوغ آمیز از طریقِ لوله های فشارِ هوا ایده های خود را در مورد مسائلِ خاص رد و بدل می کردند: مسلسل برای شرق، تانک برای غرب، و برای جهانِ نوین شبنمِ مرگ، گازی که بوی شمعدانی می دهد. ذهن در آن جا تنها خدمتگزارِ زندگی است. نامِ آن را فرهنگسازی می گذارند. بعدها دوباره به دیدار همدیگر می روند. در آغاز کششِ جنسی بود و بعد به زحمت می شد دلیلی برای ملاقات پیدا کرد. زنان خود را به کُتِ مردان می چسبانند، سراسر به مُدِ روز آراسته، متوقع و بخشنده؛ در بررسیِ عینی: سگِ ملوسِ دست آموز. کُت پوش ها: بد قواره، بی توجه به شکلِ ظاهری - "معادلاتِ بی مفهوم" - واقعیت ها! – سوت که به صدا در می آید: - میدان خالی است!

این همان چیزی ست که مرا در خلال قرونی که این نژاد، با تمامیِ طبقه بندی های اجتماعی و حرفه هایش، زیسته است به خود مشغول می دارد. من ارزش های فرهنگی امروزی ایشان، به اصطلاح نمایشگاه آنان، را مرور می کردم و تنها دیدنِ سالنِ انتظار کافی بود که آدم تمامیِ این تاریخ را محکوم کند. خیلِ تماشاگرانی که برای رهایی از وحشتِ تراژدی نیاز داشت بیست دقیقه ای در سالنی با پیشخوان هایی مملو از ساندویچِ گوشتِ خوک و بطری های براندی پرسه بزند و بعد به سالن نمایش بازگردد، کاملاً آماده ی تماشای مراسمِ اعدام. آنها را باید از راهِ استعاره هایشان شناخت‌! برای شناختِ ویژگی های فرعی آن ها فالگوش ایستادم، چه چیزی رضایتِ ذهنی آن ها را فراهم می کرد: خلبان، مارشال بلوخه ی آسمان است و دهکده ی پومرانیایی در پشتِ جنگل با برکه ای کوچک در پسِ یک طویله، وِنیزِ شمال. (٣٣) همچنین به سرود هایشان گوش فرا دادم - بله، زیزفونِ شیرین و دوست داشتنی درخت موردِ علاقه ی آن هاست، به علاوه می توان از گل هایش چایی درست کرد.

اغلب به من گفته اند که آنچه از درون من سخن می گوید تجزیه است. پاسخ می دادم نه، البته تا هنگامی که هنوز پاسخ می دادم، آن چه از درونِ من سخن می گوید روحِ غرب است، که البته ملغمه ای ست از تجزیه زندگی و طبیعت، تجزیه و ترکیب دوباره ی آن ها در دست قوانینِ انسان ها، یعنی همان اصولِ انسان شناسانه ای که آب را از خشکی و پیامبران را از دروغزنان جدا می سازد. مخالفانِ من امّا می گفتند، بله دقیقاً همین گونه است. شما می خواهید طبیعت را تجزیه کنید و چنین چیزی دیگر قابلِ قبول نیست. این خون و روانِ ماست. من نمی توانستم نپرسم که آیا این طبیعتِ شما واقعاً طبیعی است؟ آیا می توان این مطلب را آغازی برای بحث دانست؟ می توانم دلیل بیاورم که غیر طبیعی است، نیازی نیست راهِ دوری برویم، به همین اصطلاحِ رایجِ "بر خلافِ آن چه طبیعی ست" نگاهی بیاندازیم. چیزی را می آغازد و به سرعت آن را رها می کند، موضوع را می پیچاند و بلافاصله آن را به دستِ فراموشی می سپارد. لگام گسیخته است، اغراق می کند، گَلّه های ماهی در سواحلِ کم عمقِ لوفوتن، یا توده های ملخ یا زنجره. یا آن که صلح بر زمین حکمفرماست، حرارت همه چیز همسنگِ سنگ است‌، آدمی می تواند توجهش را به آب و هوا جلب کند، و ناگهان چوبدستیِ هارون در چهل درجه ی سانتی گراد به گُل می نشیند، همه چیز به هم می ریزد و خدایان به وجودِ حیواناتِ خونگرم پافشاری می کنند - آیا این ها همه کارِ طبیعت است؟ اگر نیست بگویید. یا موردِ لایه های رسوبیِ زمین، متراکم شدن آن ها، فشردگی غیرِ قابلِ تصورشان - که تازه این تنها یکی از ترفند های اوست - را در نظر بگیرید، آیا این کار ساده و طبیعی ست؟ یا این که از روی تفنن فشار بی حدی را بر فضاهای میکروسکوپی وارد می آورد - آیا چنین چیزی قابلِ پذیرش است؟ خوب فکر کنید، آیا پدیده ی حیات در زندگیِ گیاهی شکلِ کاملی نیافته بود؟ حالا چرا باید حرکت را به وجود آورد و او را به دنبالِ یافتنِ غذا فرستاد - آیا چنین کاری معادلِ ریشه کن کردن نیست؟ آیا این موجود، آدمی، را یکباره به درونِ ضدِ طبیعت پرتاب نمی کند، میکرب ها را برای نابودی اش گسیل نمی نماید، حسِ بویایی اش را تنزل نمی دهد، از شنوایی اش نمی کاهد، به شیوه ای غیرِ طبیعی چشمش را نیازمندِ عدسیِ نوری نمی کند تا آن که انسانِ آتی صرفاً موجودی انتزاعی شود، پس کارکردِ طبیعیِ طبیعت کجاست؟ نه، ظاهراً چهره ی دیگری ست که همه جا سرک می کشد، خفته در دلِ سنگ ها، رُسته در درونِ گل ها، خواسته هایش را به همه اَشکالِ متعالی تحمیل می کند، چهره ای کاملاً متفاوت، و با نتیجه ای که من به آن رسیدهام، یک ماوراء زمینی.

اگر قصدِ فرضیه پردازی داشتم، شما را به تلاشِ زیست شناسی برای اثباتِ منشاء مستقلِ موادِ آلی و غیرِ آلی ارجاع می دادم که در گذشته در موجودی متعالی فراهم آمده بودند بدونِ آن که یکی از دیگری به وجود آمده یا تکاملی از غیرِ آلی به آلی به وقوع پیوسته باشد؛ این ها را دو گونه ی مستقل و دو تظاهرِ بیرونیِ حیات می دانند. امروزه می توان این مطلب را به طورِ علمی بیان کرد - یعنی باعث نمی شود که شما کرسی استادی، با حقوق و مزایای آن، را از دست بدهید، به علاوه مجله های تخصصی مقاله هایی با این گونه محتویات را چاپ خواهند کرد. گرچه هنوز طرز فکر غالب نیست، اما شواهد چنین گواهی می کند که بزودی این گونه خواهد بود. آن چنان که تا همین اواخر ممکن بود کرسی استادی خود را از دست بدهید. اما هیچ کس اجازه ندارد بگوید که رایش سوم هم می تواند در موردِ نقطه نظرهایش از همین حقوق برخوردار باشد. "رایش سوم" در خدمت "رایش دوم" است و با حیله خود را خود به خود از آن به وجود آورده است. هزاره ها بر اساسِ این فرضیه به وجود آمده اند. امّا این یک فرضیه نیست، بلکه یک رمزِ رویکردی است که می توان از آن برای اِعمالِ قدرت استفاده نمود. از دیدگاهِ ترسیمی، نتیجه ی آن برایِ میخانه به این شرح است:

صندلی های پولادی، رایش اول، اشغال شده با رایش دوم، از راگوی صدف لذت می برد و به عنوان گوینده ی مقوله ی زندگی سخن می راند؛ اگر با نوشیدنِ نوشابه ی گازدار آروغ می زند، این کار را به شیوه ای علمی انجام می دهد، که معرفِ رایشِ سوم است. امضا: جهانِ تاریخی. آغازِ انحراف. البته انحراف نه به معنای منفی اش، بلکه بر عکس: انسان تاریخی باید عمل کند، و مردِ عمل همان چیزی ست که تاریخ می طلبد، بگذار عمل کنند و تجارت کنند و روی هم تلنبار تا آن جا که خیکشان بترکد - بگذار خود را ارضا نمایند، خود را نشان دهند - ساعتی دیگر شب آغاز می شود - پس دیرام دارام دام دام.

اگر نگاهی به رهبران ملت ها بیندازیم، تمامی آن ها با هر نوع حکومتی، باید چنین تصور کرد که هر یک در آستانه ی جنبش انسانی بزرگی ایستاده تا با نیروی خود آن را سرکوب کنند. این کار را چگونه انجام می دهند؟ در مورد مسیحیت، می پرسیدند آیا از لحاظ مالی امکان پذیر است. در باره ی بوداییسم، این که چه تأثیری بر دستگاهِ ضبط صوت و صنعتِ پرچم دوزی می گذارد. در موردِ آیینِ محمدی، آیا اثرِ سویی بر محصولِ موز نخواهد داشت؟ در موردِ هنر، آیا تقاضایِ واحد های مسکونی تازه ساز را کاهش نمی دهد؟ در موردِ هر مذهبی، آیا از صدورِ سیب زمینی جلوگیری نمی کند؟ در موردِ خیال بافی، خلاصه کردنِ افکار، آیا آب پاشِ خرده شهروند را قُر نمی کند. تکثیرِ پروتوپلاسم و موادِ خام روشِ متعارفِ آن هاست، هر چیز دیگر آشوبگری است و سرکوب می طلبد - و آن حتا شاملِ حالِ افلاتون هم می شود. اما همواره، در هر زمانی، هر یک از آنها ادعا می کند که نمادِ به ثمر رسیدنِ خردِ کیهانی است. مشخصاً در این جا تضادهایی وجود دارد - دیرام دارام دام دام.

باری، اگر این میزها اکنون متقابلاً بخواهند به همدیگر بقبولانند که برای هر کس تسلا دهنده و تعالی بخش می تواند بود، با بخشیدنِ اهمیتِ بیشتر، در واقع بخشیدنِ تمامی اهمیتِ ممکن - اگر همه ی مردم در آینده به این طریق زندگی کنند و هر تازه واردی، به همین شکل به دورِ همین میزها بخزد و برای قرن ها در همان آپارتمان ها زندگی کند، نوعی آینده که نتواند به چیزی جز تجسمِ همان دورِ باطل مبدل گردد: در ملأ عام همدیگر را متقاعد کنند، این را به عنوانِ خطِ مشی بپذیرند، به نظر من نوعی کج اندیشیِ معنوی است که در مقایسه با آن بدترین شرارت های جهانِ سوخته، حقّه های درویشان، رقصِ های شکمِ مذهبی، ورزش های روده - کبدیِ هندوها، به رایحه ی نابِ شکوفه های پُرپُشت می ماند.

در میخانه به رؤیایی فرو رفتم. شبانی ساکت گروهی جاندارِ آدم نما ی سفید پوست را در حلقه ای چندان چرخاند که تغییرِ رنگ دادند. سپس فَک هایشان را از هم بازکرد و فریاد کشید: "روح یا حیات! روح دیگر پاره ای از حیات به حساب نمی آید." - "چه کسی به روح رأی می دهد؟" کسی نفس بریده گفت - "همین که سخن می گوید!" پاسخ این بود، نه تا این حد نمی خواهیم افراط کنیم، البته در این حقیقتی نهفته است، امّا مخالفتی قابلِ توجیه را برمی انگیزد. آرواره ها را ببند - احسنت، حالا جهان دوباره به حالتِ طبیعی باز می گردد. بعد یکی از میانِ دندان هایی که در امنیتِ کامل کلید شده بود دوباره فریاد کشید: "مگر شفقت در دلت نیست - انسانیتت کجا رفت؟" ‌، "مگر نمی دانی همه می خواهند بهتر و زیباتر شوند؟" پاسخ این بود: "ترحم ازآنِ من نیست که ببخشم. از آنها شفقت بطلب که تو را به این جا رهنمون شده اند.

از خویشتن شفقت بطلب، تو که اجازه می دهی رهبریت کنند، از فرومایگی و آزِ خود ترحم بطلب. همواره به شما گفته شده است که در برابر زندگی هوشیار باشید. همواره آن چیزِ دیگر آمده و تصویرهایش را در برابرتان برپا ساخته - در هیأتِ آدمی، بله حتا به هیأتِ آدمی! نیرویی را در برابر خود تصور کن که کوچک تر از آن باشد که بتوان ماهیتی مذهبی یا اخلاقی برای آن قایل شد، همان که نیرویی گردنکش و تعالی بخش است، نیرویِ بالفعل، همان که بهشت و دوزخ را در درونِ نامتناهیِ خود دارد امّا در عینِ حال به وضوح به ویژگی هایِ بازدارنده و چهارچوب ساز انسان می نگرد، و تعبیری غریب از دست آوردهای به کندی و به سختی به دست آمده ی روحانی ارائه می دهد - آیا هرگز آن را پرستیده ای؟ آیا از آن پاسداری کرده ای؟ آن چه می خواستی تنها آن بود که زندگی کنی، زندگیِ سفید و رضایت بخش، که مظهرش کفشِ براق و عطرِ دل انگیز بود - نه، دیگر ترحمی باقی نمانده است. دیگر شب فرا رسیده است."

هرکسی به وضوح می بیند که حقیقتی که در این میخانه از میان خمره ها سر بر می آورد حقیقتی فرا انسانی است. در عینِ حال آن حقیقت از جایگاهی ویژه برخوردار است، چرا که باید با تمامِ وجود از گسترشِ خود جلوگیری کند، باید انعکاسِ خود در زمان را محکوم نماید، و خود را چنان محک زند که گویی فاحش ترینِ اشتباهات است. ادراک، مفهومی ست که این حقیقت به آن اذنِ حضور نمی دهد، چیزی که عمداً از آن اجتناب می ورزد: هر جا چشمش به آن می افتد، نگاهش را می دزدد. آیا دیگر می توان چنین چیزی را حقیقت نامید؟ شاید برای همه یک ناحقیقت نباشد: به زبانِ دیگر، پیامی زودهنگام به زبانی رمزی که تنها برایِ تنی چند از برگزیدگان نوشته شده است.

برایِ برگزیده ای چند؟ مثل این است که بگویی، برای باطنی گرایانِ مبتدی، برای منحط ها، دار و دسته ها، ویرانگران، تفرقه گرایان، جامعه ستیزان، گرگ های تکرو، روشنفکر مآب ها، آدم های نشان شده. اجازه دهید این پرسش را در تاریک روشنِ حقیقت در میانِ خمره هایمان بررسی کنیم. اگر چنان که کسی ملت های سفید پوست را در گذرِ پانصد سالِ اخیر بررسی کند، و محکی برایِ سنجشِ اذهانِ بی مثالشان بیابد، حاصلِ آن تنها پوچیِ زوال ناپذیری ست که در اعماقِ وجودِ خود حمل می کنند و با دستپاچگی آن را زیرِ خرده ریزِ اَعمالشان پنهان می کنند. کاملاً مشخص است - تمامیِ متفکران بزرگ در میانِ ملت های سفید پوست تنها یک وظیفه ی باطنی را احساس کرده اند، استتارِ هیچ انگاریِ خویش. این گرایشِ اساسی، در هم تنیده با تمایلاتِ متنوعِ اعصار - در [آلبِرِشت] دورِر با مذهب، در تولستوی با اخلاق، در کانت با شناخت شناسی، در گوته با انسانشناسی، و در بالزاک با سرمایه گرایی - به شکلِ عنصرِ اساسی در آثارشان خودنمایی کرد و زبردستانه گاه و بیگاه به نمایش در آمد. در هر صفحه، در هر فصل، در هر حرکتِ مداد یا قلم مو آن را به شیوه ای استفهامی به نمایش می گذارند، به همراهِ چرخش های فریبکارانه ی شخصیتی بی نهایت ابهام آمیز و آب زیرِ کاه. حتا یک لحظه هم این ها از ماهیتِ جوهرِ درونیِ خلاقیت خود غافل نمی مانند. درّه های ژرف، خلأ، و عنصرِ غیرِقابلِ حل و سرد و غیرِانسانی. دیرگاهی ست که مقامِ نیچه در سلسله مراتبِ اینان همچون آنتینوسی آرمان گراست. (٣٤) حتا زرتشتِ او - فرزندِ طبیعت، نیک اندیشِ تکامل گرا، و آرمانگرایی ساده لوح در قلمرو جان و ادراکِ آن. تنها در مرحله ی آخر، اینک آن مرد و قطعه های شاعرانه اش، اجازه داد تا آن مأخذِ دیگر راهی به خودآگاهی او بیابد، و آن، چنان که می توان تصور کرد، موجبِ تلاشیِ وی شود: آن شبِ تیره که از فرازِ پُل به درونِ مغاک نگریست، خیره در مغاک - دیرهنگام - دیرتر از آن که پیکرش و رسالتش را فرصتی باشد. بر فرازِ آن پُل، در آن شب، شبحی تاریک و روشن از بالِ شبکور به پرواز در آمد، زمین دهان گشود، عصری نمادِ عصری دیگر را ربود، و از میانِ آن ضدِ زندگی و روان پدیدار گشت، همانی که دیرگاهی آن را در درون خود حمل کرده بودیم و اینک آن را فراسویِ زمین گسترده می دیدیم.

آن چیست که در فراسویِ زمین می توانیمش دید؟ به صد سالِ اخیر دقیق تر نگاه می کنیم، سده ی حول و حوشِ نیچه، آزمایشگاه ها و زندان ها از سیبری تا مراکش، تأثیرِ روانی آن را به شکلِ نومیدیِ کامل از داستایفسکی تا سلین (٣٥) می بینیم، با فریادهایی دهشتناک تر، جانخراش تر، فریادهای انسان های محکوم به مرگ، شریرانه تر از همیشه. این فریادها جنبه ای اخلاقی دارند، مشخص در مفهوم، محکم و همیشه "برعلیه" چیزی، در نبرد "با" چیزی، با تلاش برای در بر داشتنِ "همه چیز" و برای حفظِ شرافت، بهبود بخشیدن، تمامیت، خلوص، الوهیت. این ها فریادهایی لوتری در کشمکشی فاوستی هستند. بلوغِ اساطیری و زیست شناسیِ پرومتئوسی بلافاصله خود را در مدارِ آن ها قرار می دهند. این روزها، پس از آن همه بیهودگی و عذاب ما تازه در یافته ایم که هدفِ زندگی انباشتنِ معرفت نیست، و انسان، که به هر حال نژادِ برتر محسوب می شود، قرار نیست به دنبالِ شناختنِ جهانِ مادی باشد. تمامی این ها به آزمایشی می ماند که در فاصله ای بعید فرمولِ نوعی شبه قلیای غول پیکر را ارائه داد امّا از مهیا کردنِ مواد خامِ پالایش شده برای ساختنِ آن دریغ ورزید. و بعد همان ماده را به همان شکلِ اولیّه نگه داشت، بدونِ کوچکترین تغییری، چرا که از همان ابتدا نظرش این نبود که تلاشی برای شناخت در میان باشد یا دانشی کسب شود. منظور نهایی از این آزمایش حد زدایی، حذفِ انتزاعی، و نوعی معادله بر علیهِ طبیعت بود. هدف، نیرومند تر کردنِ زیست شناسانه ی زندگی یا ایجادِ تکاملِ نژادی از طریقِ تهییج دانش نبود، بلکه ذهنیتی بود متشکل و حساب شده بر علیهِ حیات. به همین دلیل آن را نه فاوستی - فیزیولوژیکی بلکه ضدِ کارکردِ طبیعی و رسایِ ذهن باید دانست که این روزها می توان سلطه ی آن را به راحتی بر گستره ی خاک مشاهده نمود. درست در همین جاست که باید سنگ ها را واکند. ما باید تاریخ و زمان را برای تأییدِ این ادعا به چالش بکشیم. ما دیگر صرفاً نمی توانیم برای آینده ای که نه انتظارش را می کشیم و نه کاربُردی برای آن داریم زاد و ولد کنیم، بلکه دلمشغولیِ ما بردباریِ فرجام اندیشانه برای همین زمانِ حاضر است که اینک دیگر به تجربه ای تجریدی می ماند. پیامِ رمزگونه همین را به ما می گوید. در این جا چند نفری مکث می کنند: در برابرِ نشانه های دور دست که هر لحظه نزدیک تر می شوند، طلایه دارانِ نامرئیِ دگرگونیِ در شُرُفِ وقوع. این را یک متخصصِ کارکُشته ی جهانِ واقعیت ها می گوید، کسی که با بدن، جنگ و مرگ آشناست، در چندین حرفه مهارت دارد که هر یک از چربیِ شکمِ سرمایه داری پرداخته و با ظرافتِ خاصِ هنرمندانه از روی نیاز آفریده شده است. این مسئله توسطِ کسی مطرح شده است که همواره تحتِ فشارِ انجامِ وظیفه، تحویل دادنِ کار، پیمان ها و شرایطِ بازار قرار داشته و زمانی برای طفره رفتن و خیال پردازی نداشته است. کسی که بر اساسِ شیوه ی اجتماعیِ عصرِ خویش زندگی کرد، گاهی در لباسِ رسمی و گاهی در اُنیفورم، در سفر با قطارِ سریع السیر یا با کاروان به همراهِ یکی از اعضای خاندانِ روریک یا روشفوکو (البته اخیراً بر رویِ یک قایق خود را در کنارِ آخرین شاهزاده ی رُمانف یافته بود) (٣٦). کسی که عاشقِ دخترانی بود از اتریش، چک، رومانی، بلژیک و دانمارک، و زنی اهلِ کِیپ تاون، دورگه ای از جزایرِ دریای جنوب، دخترانِ روسی در کنارِ دریا، در فیورد، در دریاچه هایِ آبِ شور، در مناطقِ مختلف و از عشایرِ گوناگون، در هتل های گرانقیمت و در چادرها. بگذارید نامش را یک زندگی معمولی بگذاریم، با کار و مشقّت و با آن نوع برداشت از زندگی که زمانه برایش میسّر می سازد - که می گوید: هیچ شعاری نمی تواند فضولات را به نیلوفرِ دشتی مبدل کند.

سفید پوست ها در شُرُفِ انقراض هستند، و این هیچ ربطی به پذیرشِ فعلیِ فرضیه های انحطاطِ آن ها ندارد. تجزیه ملموس است، بازگشت به حالاتِ ابتدایی غیرِ ممکن، مواد همه مصرف شده؛ این جا قانونِ دوّمِ ترمودینامیک کاربُرد دارد. نیرویِ نوین آن جا ایستاده، فندک بر فتیله ی موادِ منفجره. خواه با جاذبه ی ماه باشد یا شکستِ اتُم، با آنتروپی باشد یا آتش سوزی، با هر شیوه ای که برمی گزیند، این همان دگرگونیِ نهایی، عنصرِ ابدی، روحِ غالب، دشمنِ عقل گراییِ یأس آور و مصرف گرایی - به طورِ خلاصه: پایانِ برداشتِ طبیعی از حیات.

پس بگذار همه چیز را با اقتصاد و زیست شناسی و گیاه خواری دوباره سازی کنند – همه ی این ها اوهامِ نابودی هستند. نژاد مقوله ای ذاتی تر است: دیگر توانِ سازگاری ندارد، نیروی خود را از دست داده است، بی حرکت به گِردِ هسته ی مرکزی اش لمیده است، و هسته ی مرکزی اش روحِ اوست - یعنی همان نیهیلیسم.

کسی که این اندیشه را برنمی تابد به کِرم هایی می ماند که در درونِ خاک زاد و ولد می کنند، و در رطوبتی که زمین در اختیارشان قرار داده است. کسی که هنوز از امید سخن می گوید، در حالی که چشم در چشمِ کودکانِ خویش دوخته است، بر آن است که آذرخش را با دستانش پنهان کند امّا هرگز نمی تواند از چنگالِ شبی بگریزد که ملت ها را از درونِ زیست گاه هایشان به بیرون پرتاب می کند. قانون این گونه است: هیچ چیز وجود ندارد، اگر هرگز چیزی می بود؛ هیچ چیز به جا نخواهد ماند. ژرف اندیش ترین و منصف ترینِ خدایان از کنارِ ما می گذرد، تنها کسی که معمای انسان را تاب آورد: هرچه آگاهی بیشتر، اندوه گرانبارتر.

دیگر هیچ چیز را نمی توان به واقعیت مبدل نمود. روح بر فرازِ آب شناور است. جاده به پایان رسیده است؛ این غروبِ یک روزِ کیهانی ست. شاید در درونِ خود قابلیت هایی ورایِ این پایانِ غم انگیز داشت، اما اینک دیگر زمان فرا رسیده است: اینک آن مرد، این پایانِ انسان است. افکار من در آن بهار این گونه رقم خورد. می دانستم بهارهای دیگری خواهد بود، و من شاید یکی دیگر از آن ها را به چشم ببینم. هفته هایی زیبا، در تکثیرِ برگ ها و گلبرگ هایِ رویان، و گل های سرخ که برای این و آن خواهند رُست، اما یک مطلب را به یقین می دانستم: تاریخ سلطه ی خود بر انسان را از دست داده است. هسته ی مرکزی او یک بار دیگر درخشیدن آغاز کرده است، واژه ای بر لباس و نامی بر رانِ خود نگاشته است.

آن ها باز می گردند امّا او ذوبشان خواهد کرد. با میخ و چاقو به قصد ضربه زدن از پشت می آیند امّا تنها چیزی که او برمی دارد شاخه ی زوفا و پیاله ی شوکران است. نبردگاهِ گسترده ی هزاره، و پیروزی از آنِ اوست. تنها بی عملی! همین را بدان و خاموش باش. آسیا ژرف تر است، امّا پنهانش کن! با آن چه نهفته در جان است بیامیز، ادامه خواهد یافت، به هستی شکل خواهد داد. چشمانت را تنها در برابرِ شب بگشا؛ روزها جامت را به جامِ همپیاله هایت بزن، با زن ها شایعاتِ رایج را مرور کن، و نگذار دخترکِ گل فروش از کنارت بگذرد بی آن که دسته گل هایش را بخری. تا پایان بِزی و نظاره کن. همیشه این گونه بیاندیش: دگرگونی! ما هم نشانه های خود را داریم! باید خیلی پُر بود تا دست از بیان کردن شست. خاموش شو؛ بگذر.



Comments


bottom of page