داستانها
اَمبِر مَککِرِیری
ترجمه جمشید شیرانی
تو مادینه ای بومی هستی
کارمایه ی کیهانیِ زمین و آسمان
زمینِ زایا
پدرِ سپنتا
زمستانْ سپری شده
قصه هایمان را، پس، در کشوی میز می گذاریم
تا زمستانی دیگر
قصه تنها از آنِ زمستان است
تا گوشِ خرس ها و مارها آن را نشنود
پدرم مردی سنت پرست نیست
امّا با رسومِ رایجِ این قبیله بالیده
به زبانِ آسمان و زمین سخن می گوید
به زبانِ مردمان ما
زمینِ ما را درمی یابد
امّا همه را انگار انکار می کند
از او روزی درباره ی
داستانِ گرگ صحرایی و سوسمار
که در جوانی در مدرسه ی شبانهروزی
در کلاسِ فرهنگِ ناواهو
دیده بودم پرسیدم
با شور و شوق به او گفتم که حالا این ویدیوها در یوتیوب وجود دارد
اما هنوز آنها را درست در نمی یابم
چون به زبان ناواهو است
ویدیوی جالبِ گرگ صحرایی و سوسمار را به او نشان میدهم
به امید آن که آن را برایم ترجمه کند
امّا در همان ده ثانیه ی نخست مرا از تماشای آن باز می دارد
و میگوید نباید آن را تماشا کنم
نه به این دلیل که به پاسداری فرهنگ باور ندارد
بلکه میگوید ما فقط باید این داستانها را در زمستان تماشا کنیم و بگوییم
آآآهی می کشم و برنامه را میبندم
برایم جالب است که تمام این سالها پدرم درباره سنتهای ما خود را بیاعتنا نشان می دهد
امّا ناگهان هنوز به اصولِ فصول پابند است
چون میداند که مار یا خرس ممکن است بشنوند
یا شاید این حرف را به دلایل دیگری گفته باشد
Comentarios