جمشید شیرانی
هر که نقش خویشتن بیند در آب
برزگر باران و گازُر آفتاب (سعدی)
به جوارِ یارِ جانی، به کنارِ جوی آبی
عسل آیدت به پی چون ز لبش خوری شرابی
نه به خوابِ خوش ببینند کسان چنین سرابی
همه شاد از این حدیثم که نبشته در کتابی:
"سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی".
چه هدیّت است جانا که چو من یکی خرابی
بنشسته کُنجِ امنی، نه غمی نه اضطرابی
نه به دیده اشکِ شوری نه به سینه پیچ و تابی
همه بخت را کند شُکر که گاهِ کامیابی:
"چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی".
دل از این حدیث مگذر که زمانه چون شهابی
ببرد تو را به یک دَم زِ حضور تا غیابی
چو قلندران که جز این نکنند انتخابی
همه افتخارت ای دل که به عمرِ چون حُبابی
"بَزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی".
چه گُزیده گو کتابی، چه سرودِ نغز و نابی
به درونِ قابِ هستی، چه شبی، چه ماهتابی
"که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندر اُفتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی!"
Comentarios