جمشید شیرانی
در بیست و یکمین سالگرد درگذشتِ احمد شاملو
iran-emrooz.net | Sun, 01.08.2021, 12:33
دوست عزیز و گرامی، سپاسگزارم که “یادنامه یک آفتاب پرست” را مطالعه کردید. قرار بود این داستانی در انتقاد به رویه برخورد با شاملو در ارتباط با سخنانش در برکلی باشد.(۱) امّا من در آن جَوِ خاص خیال دشمن تراشی نداشتم. از برخی از افراد هم که به من نزدیک بودند، ولی، انتطار نداشتم مواضع تندی بر علیه شاملو اتخاذ کنند. برخی را به جرأت میتوانم بگویم که در آن بلبشو خیال بهره برداری شخصی داشتند. برخی دیگر هم به مطالبِ درج شده در روزنامهها و مجلات واکنش نشان داده بودند که با محتوای کامل گفتههای شاملو همخوانی نداشت. عمیقاً معتقدم شاملو اشتباه بزرگی کرد. میدانم که او سرخورده بود و آخرین امیدش را هم به یک تحول مثبت سیاسی با مشاهده طرز فکر و نحوهی زندگی ایرانیان ساکن کالیفرنیا از دست داده بود. شاید در آن لحظه به این فکر افتاده بود که یک تکانهی فرهنگی شاید بتواند روحیهی ایرانیان مهاجر در آن دیار را دیگرگون کند. به قول اسماعیل خویی در پاسخ به شعرِ کتیبه اخوان ثالث: سنگی است دورو که هر دو میدانیمش جز هیچ به هیچ رو نمیخوانیمش شاید که گنه ز دیدهی ماست، بیا یک بار دگر باز بگردانیمش
و شاملو تخته سنگ را برگرداند، امّا کجا؟ روی پای خودش. او به قول خودش گردن کشی کرد و از نگرانیهای خودش سخن راند و مثال آورد تا عاقبت بتواند از جوان ترها بپرسد که در کجای کار هستند و چه برنامهای دارند و برای آینده چه نقشهای میخواهند بکشند. مثالهای تاریخی شاملو بسیار حساب شده بود و همه از جهانی بود که در هزار توی حافظهی تاریخی انسان ایرانی پس از هر فاجعهای مثل رویا ظهور میکند تا بتوانیم درد اکنون را با سفر در سفینهی زمان تاب آریم. شاملو قطعاً همین سراب را نشانه گرفته بود. دقیقاً همان سرابی که ایرانیِ منفعل به دنبالش میگشت تا به طرز معجزه آسایی و بی تلاش و تکاپوی او شکوه باستانی را دوباره محقق کند. او سخنانش را با مهرگان آغاز کرد و بلافاصله از میترا (میثره) به مسیح رسید که در شکل نمادینش برای او داستانی حیرت انگیز بوده است: “در تحلیلِ فلسفى اسطوره ى مسیح به این استنباط بسیاربسیار زیبا مى رسیم که انسان و خدا به خاطر یکدیگر درد مى کشند، تحمل شکنجه مى کنند و سرانجام براى خاطر یکدیگر فدا مى شوند. اسطوره اى که سخت زیبا و شکوهمند و پرمعنى است”.(۲)
برای شاملو این که اسطورهی مسیح الگو برداری از یک داستانِ باستانی ایرانی بود اهمیت ویژهای داشت: ” بارى ، هم موضوع فرودآمدن خدا به زمین ، هم تجسم پیدا کردن خدا در یک قالب دردپذیر ساخته شده از گوشت و پوست و استخوان ، و هم موضوع بازگشت مجدد مسیح به آسمان ، همگى از روى الگوى مهر یا میثره ساخته شده. در آیین مهر و براساس معتقدات میترایىها، میثره پس از آن که به صورت انسانى به زمین مى آید و براى بارور کردن خاك و برکت دادن به زمین گاوى را قربانى مى کند دوباره به آسمان برمى گردد”. جای تأمل بسیاری دارد که چرا شاملو میخواست عمداً در آن سخنرانی با اشاره به اسطورهی مسیح کار را بیاغازد. من فقط میتوانم حدس بزنم که این سخنرانی برای شاملو نقطهی پایان بود.(۳)
درست پس از این گفتگو بود که او دیگر شاملوی ماجراجو و سیاسی نبود و به شاملوی فیلسوف مبدل شد آن چنان که او را در “در آستانه” میشناسیم.(۴)
گاهی تصور میکنم که سخنان شاملو در برکلی یک قمار کاملاً حساب شده بود. او تمام هستیاش را همچون داوی بر نقد جان نهاده بود. شاید در این میان روی وجهه سیاسی خود در میان مردم بیش از حد حساب باز کرده بود. شاید تصور میکرد شکستن تابوهایی که ایرانیان در خارج با آن وجود تاریخی خود را توجیه میکردند همانگونه اثر خواهد کرد که انتقاد از خودِ افراد سیاسی. اما او خوب میدانست که کار مملکت دیگر به دست گروهی که خود را در زمرهی روشنفکران قرار دادهاند به سامان نخواهد رسید. برای او تاوانی که میبایست شخصاً برای این آب ریختن در لانهی مورچگان بپردازد اهمیتی نداشت حتا اگر این خودکشی سیاسی یا مرگ ادبی برای او محسوب میشد آن هم در زمانی که دوباره شایعات نامزد شدن او برای دریافت جایزه ادبی نوبل به گوش میرسید.(۵)
این را مقایسه کنید با آن چه هوشنگ گلشیری با هوشیاری کامل انجام داد. او از درون آینهای دردار پدیدار شد، همچون ابراهیم از درون آتش گذشت و آتش بر او گلستان شد، به درون آینه بازگشت و آب از آب تکان نخورد. آهسته آمد و آهسته رفت و در گوشِ اهلش نجوا کرد که از امامزادههای مقیم غربت امید معجزتی نیست. یا اخوان ثالث که در سفرش به اروپا - در همان سال ۱۳۶۹ - همه جور مورد توجه و تیمار شاعران غربت نشین قرار گرفت و در بازگشت گفت: “بچههای آن طرفها اغلب داعیه شعر دارند آنقدر رویشان میشود که شعرشان را میآورند پیش من هم میخوانند - ببخشید - خیلی باید آدم رویش بشود پیش کولی [لوطی] معلق بزند.” این در حالی است که شاملو گفتارش در برکلی را چنین آغاز کرده بود: ” دوستان بسیار عزیز! حضور یافتن در جمع ِ شما و سخن گفتن با شما و سخن شنیدن از شما، همیشه برای من فرصتی است سخت مغتنم و تجربه ئی است بسیار کارساز.” و شاملو هرگز آدم ملاحظه کاری نبود. برای او هدف بیش از آن مقدس بود که به رنگ و لعاب محافظه کاری آلوده شود. در میان مدرّسان هواخواهی نداشت، “حافظ شناسان” سایهی او را به تیر میزدند، عارفان زودرس از او گریزان بودند و شاعرانِ مدیحه سرا، همرهان کاروانها و کاروانسراها و کهنه سرایان حضور او را بر نمیتافتند. او شاعر بحران بود و مسئولیت خطیر هنر را در جهانِ در حال فروپاشیِ میهنش در یافته بود. شعرش “ترجمانِ فاجعه” بود. برای او: در غیابِ انسان جهان را هویتی نیست
در غیابِ تاریخ هنر عشوهی بی عار و دردی است
دهانِ بسته وحشتِ فریبکار از لو رفتن است
دستِ بسته بازداشتنِ آدمی است از اعجازش
خونِ ریخته حرمتی به مزبله افکنده است ما به ازای سیرخواریِ شکم باره یی. هنر، شهادتی است از سرِ صدق، نوری که فاجعه را ترجمه میکند تا آدمی حشمتِ موهوناش را باز شناسد.(۷)
به هر حال شاعرِ بحران به سخن در آمد و آن چه در دل داشت بر طَبَقِ اخلاص قرار داد. آن هم درست در زمانی که زمانه تقابلی دیدنی را به نمایش گذاشته بود. سلمان رشدی فتوای قتل خود را از متعصبین مذهبی مسلمان دریافت کرده بود. فتوایی که گرچه دهشتناک بود ولی او را از نویسندهای متوسط به فردی مورد توجه جهان ادبیات مبدل نمود. آن چه شگفت انگیز بود اما این بود که فهرست ایرانیانی که طومار به نفع سلمان رشدی امضا کرده بودند و مقالههای تند در دفاع از آزادی بیان به زعم او مینوشتند تقریباً با فهرست منتقدین شاملو یکی بود. تنها طریقی که میتوان این دو مقولهها را با هم آشتی داد آن است که واکنش به گفتههای شاملو دشمنیهای شخصی بود. او چه خوب برای خود دشمن میتراشید. او شامل تقسیم بندیهای رایج تاریخِ دیرپای ایرانزمین شد: سپیدی و سیاهی، دوستی و دشمنی، با یا بدونِ فره ایزدی بودن، ایرانی و انیرانی.
سخنرانی شاملو و واکنشهای شدید و اغلب توهین آمیز به آن بیش از هر چیزی نشان داد که هنوز ذهن واپسگرای ما آمادهی پذیرفتن آزادی اندیشه نیست. من عاشق فردوسی هستم و هر گاه با آن مرد بزرگ خلوت میکنم و در جهان فرخنده داستانهای شگفتش وارد میشوم به من شادی و امید و زیبایی هدیه میکند ولی آیا او میتوانست جز این که نوشته در آن برهه از زمان چیز دیگری بنویسد؟ او میخواست یک ملت مغلوب و تازیانه خورده را بیدار و امیدوار کند. برای او امکان نداشت که نگاهی انتقادی به تاریخ و اساطیر این سرزمین داشته باشد. مطمئنم که اگر هم این کار را میکرد هرگز این چنین با اقبال تودههای مردم رو به رو نمیشد. او به عنوان یک منوّرالفکرِ زمان خودش به جایگاه و مسئولیتی که به عهده داشت پی برد و دقیقاً آن کرد که زمان از او طلب میکرد گرچه به ما هشدار میداد که برخورد با داستانهایی که او به نظم در آورده نیاز به خردورزی دارد و باید به رمز و راز داستانهای تمثیلی آن با تأمل و تفکر برخورد کرد.(۸)
این همان خردی است که باید امروز هم راهنمای درک زمان خود ما باشد تا بتوانیم شاهنامهی امروز خود را با تکیه بر آن بنویسیم؟ اگر ما طاقت کوچک ترین انتقادی به “مقدسات” را نداشته باشیم و تنها به احساسات خود در بررسی تاریخ کفایت کنیم راهی جز این نخواهیم داشت که برای آزادی و رهایی دست به دامان بخت شویم البته اگر بیدار باشد. میتوانم به جرأت بگویم که بسیاری از آنها که شتابان به نکوهش از شاملو پرداختند حتا خودِ شاهنامه را هم درست نخوانده بودند یا انتقادهای سربسته از فرهنگ کهن ما را که در آن درج است را نادیده گرفته بودند. به داستان رستم و سهراب نگاه کنید. من اطمینان دارم هنگامی که آن سخنسرای بزرگ مینوشت: “یکی داستان است پر آبِ چشم/دل نازک آید ز رستم به خشم” چشمانش غرقِ در اشک بود. در به تخت نشستن منوچهر و خطبه خواندنش شعر فردوسی وجه غالب شخصیت آن پادشاه را به نمایش میگذارد. به راستی در میان رهبران جهان معاصر خواندن چنین خطبهای را جز از آنها که فسق خود از یاد بردهاند از چه کسی میتوان انتظار داشت؟
هر آنکس که در هفت کشور زمین بگردد ز راه و بتابد ز دین نمایندهٔ رنج درویش را زبون داشتن مردم خویش را برافراختن سر به بیشی و گنج به رنجور مردم نماینده رنج همه نزد من سر به سر کافرند وز آهرمن بدکنش بدترند هر آن کس که او جز برین دین بود ز یزدان و از منش نفرین بود وزان پس به شمشیر یازیم دست کنم سر به سر کشور و مرز پست
یا در جنگ رستم با اسفندیار که اغلب آن را نبرد یک جویای سلطنت با یک مزاحم در راه احراز قدرت کامل معرفی میکنند آیا بوی عفنِ نژاد پرستی و تحقیرِ کسانی که به دینِ بهی نگراییدهاند و به زعم او از نژادی دیگر (بد گوهر دیوزاد) هستند از سخنان اسفندیار به مشام نمیرسد؟ و تازه اگر ضحاک چنان موجود دهشتناکی است که باید مار بر کتفش نهاد پس چرا قهرمان ملی ما از این که نسبش به او میرسد افتخار میکند؟ در همان گیر و دار پس از سخنان شاملو شعری سروده بودم که برخی از این تضادها را در خود به نمایش گذاشته بود و بخشی از آن چنین است:
بگذار عدالت بر شانههای من ماری را ماند که کاسهی سر را از فریبِ خودکامی تو تهی میکند.
بگذار شعلهی بیداری بر دهان من نَفَسِ اژدهای شعر تو باشد.
آری، دیوم من - به رمزِ نگارش آشنا - که به سی گونه خط تاریخِ مرا - هماره - بر لوحی دیگر مینگارد.
سخنان شاملو در برکلی مثل آفتاب دلیل خودش بود. او از زخمهایی گفت که جزم اندیشی و استبدادگرایی و بی خردی بر پیکر میهنش وارد کرد بود و واکنشی که این سخنان در پی داشت درستیِ دغدغههای او را به خوبی به اثبات رساند. انتقادها تا آن جا پیش رفت که حتا کسانی شاملو را دشمن ایران خواندند و او را متهم کردند که ایران ستیز است و بزرگی تاریخ ما را انکار میکند. این در حالی است که شاملو در همین سخنرانی میگوید: “دوستان ِ خوب ِ من! کشور ما به راستی کشور عجیبی است. در این کشور، سرداران ِ فکوری پدید آمدهاند که حیرتانگیزترین جنبشهای فکری و اجتماعی را برانگیخته، به ثمر نشانده و گاه تا پیروزیی کامل به پیش بردهاند. روشنفکران انقلابیِِ بسیاری در مقاطعِ عجیبی از تاریخِ مملکتِ ما ظهورکردهاند که مطالعهیِ دستاوردهای تاریخیشان، بس که عظیم است، باور نکردنی مینماید”.
در پایان، من فکر میکنم کسانی که به شاملو در آن بلبشویی که خودش به پا کرد حمله بردند باید لااقل یک تشکر هم از او بکنند. در آن زمان دلسوزهای زیادی از بی توجهی حکومت به میراث فرهنگی ایران غصه میخوردند و مقبره فردوسی در حال خراب شدن بود. رفسنجانی رییس جمهور وقت (همانی که او را امیرکبیر دوم و سردار سازندگی میخواندند) که تره هم برای فرهنگ کهن ایران خرد نمیکرد ناگهان پس از موج هواداری از فردوسی در واکنش به سخنان شاملو از خواب پرید و مرید فردوسی شد. شرایط این گونه اقتضا میکرد. او میدانست که تنها امیدی که به بیرون بردن اقتصاد ورشکسته ایران از بن بست آن زمان میتوانست داشته باشد دعوت از ایرانیان متمول ساکن خارج (بخوانید تهرانجلس) برای سرمایه گذاری در ایران است. تبلیغات مؤثر افتاد و در این میان عدهای هم کاتالیزور این بازگشتها شدند. چند تنی از اینها هم خبرنگاران و دست به قلمهای صاحب نام بودند که با آه وناله به ایران رفتند و با دیدن کویرهای خشک و بایر به یاد وطن حماسه سرایی نمودند. کنگره جهانی بزرگداشت فردوسی و هزارهی تدوین شاهنامه روز اول دی ماه همان سال با سخنرانیهاشمی رفسنجانی در تالار فردوسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران برگزار شد. پیام اصلی گفتار رفسنجانی همانی بود که انتظار میرفت: “فردوسی بر روی اسلام و رسالت پیغمبر تکیه زیادی کرده، روی مقوله ولایت که امروز برای ما اهمیت بسیاری داردتکیه نموده، روی آخرت، قیامت تکیه داشته، اینها اصول اصلی مکتب ماست...” باقی دیگر سکوت بود.
در گلویِ صامتِ باران صیقل میخورد الفاظ سنگیِ این سکوت. یارا! با من بگو، خنجر از آنِ کیست که پهلویِ عشق می شکوفد این گونه در تبسمِ تلخش؟ سر بر زمینِ که مینهد این شهید که سرزمینش گم میشود در قبلهی غبار؟
شیشه تهی میشود از نوشدارویِ نوشینِ هر یقین بدرود ای نیایِ پیرم بدرود نازنین!
——————————— پانوشتهها:
(۱) - احمد شاملو: “نگرانیهای من”. سخنرانی در هشتمین کنفرانس مرکز پژوهش و تحلیل مسایل ایران، دانشگاه کالیفرنیا، برکلی - آوریل ۱۹۹۰. نشر: مرکز پژوهش و تحلیل مسایل ایران (سیرا) ژوئن ۱۹۹۰ - نیو جرسی. (۲) - شاید یکی از وجوه شاخص رفتارِ شاملو با تاریخ، اسطوره و ترجمه آن باشد که وی تلاش میکرد تا گذشته و افکار دیگران را در خدمت امروزِ انسانِ محروم ایرانی در آورد و از اسطورهها و تواریخ تعابیری تازه ارایه دهد که تعالی زبان و اندیشه را موجب شوند. این کار را او با دیوان حافظ کرده بود و در ترجمههایش هم به همین موضوع توجه داشت. به طور کلی او از مدرسه گریزان بود چون آن چه در آن جا به نام وفاداری به متن و “بررسی علمی” مطرح میشد بیشتر به نوعی حفاری باستانشناسانه میمانست که متضمن پخش افکار کهنه در قالب قدیمی آن بود. او برای این کار کوچکترین ارزشی قایل نبود. حافظ را آن گونه که نسخه بدلهای خاک خورده به دست کاتبان محافظه کار معرفی میکردند نمیپسندید. او به فکر تعالی و سربلندی انسان ایرانی امروز بود. در باره موسیقی هم همین گونه میاندیشید. جدال او با آن چه موسیقی سنتی نامیده میشد هم نمونهی دیگری از این تلاش بود. به زعم او آن گونه رفتار با موسیقی تنها به درد گریستن بر جنازهها و مردههای پنهان میخورد. مسیحِ شاملو شاعری بود که همچون خدایی بر زمین آمده بود تا شکنجه شود و جان دهد تا رستگاری در زمین جاری گردد. تاج خاری بر سرش بگذارند و تازیانهاش بزنند و بر صلیبش بیاویزند (مرگ ناصری) تا جاودانه شدن را به دردِ جویدهشدن تاب آورد (مرد مصلوب). جاوید زی پادشاهِ چلیپا. (۳) - این داستان مرا به یاد شعر زیبای چرخهی چهارم از گوتفرید بن پزشک و شاعر نامدارآلمانی میاندازد که زمانی آن را همراه با دوست مهربانم دکتر مازیار ظفری ترجمه کرده بودم: به بانگ نوشانوش/جهانها مینوشند و/می شتابند مستانه به سوی فضایی تازه/و چرخههای چهارم رویای بطلمیوسی/را از میان میبرند./ در کُراتی مسموم و سرد،/هنوز روحی چند از ارواح رود استیکس/تنها، منزوی و پیر/فرو میافتند، میسوزند و به بیراهه میروند./بیا، بگذارشان فروافتند و به پا خیزند/دوایر همچنان به پیش میروند:/ابوالهولها و سازها/و از بابِل دروازهای،/جازی از ریوگرانده،/نیایشی و چرخشی بر آستانه/به گِردِ آتشهای میرنده،/جایی که هر چیز به خاکستر مبدل میشود./من گلوگاه گوسپندان را دریده،/حفره را از خونشان آکندم/سایهها پس در آن جا به دیدار هم آمدند/به روشنی شنیدم که هر یک همچنان که مینوشید از شمشیر میگفت/و از سقوط میپرسید/و زنان نیز، همسران گاوها و قوها/به همآوازی ایشان مویه سر داده بودند./چرخههای چهارم، صحنهها/هرگز تو را بر این نمیآگاهانند/کآیا این ره به اشک میانجامد/یا به شادی/یا که آن دو رنگین کمانی هستند/بازتابندهی رنگی چند/- به حقیقت و یا به مجاز -/ و تو خود میدانی/ که هرگز در نخواهیش یافت./ مغزهای غول آسا/ازپاسخ به چون و چراهاشان/عاجز میمانند/و میبینند آن چه عنکبوت پیربا نخوتی تنیده بود/اینک/از هم میگسلد/ و در هر تار،/ تنها جهانی را میتند کآشنای اوست./ یکی از رویاهای خدا/در چهرهی خود پرداختهی مردْ-عنکبوتِ پیر/به طعن و تمسخر نظری افکند/پس نرگسی چید/و به سمت رود استیکس روان گشت/و آن ستیزه جویانِ مانده را واپس نهاد/تا همچنان قصه بپردازند./ای تمامی جانها/همه چیز را این/نقطهی پایان است. (۴) - احمد شاملو: “درآستانه” - انتشارات نگاه ۱۳۷۶، تهران (۵) - گفت و گو با آیدا : «شاملو» نوبلاش را از مردم گرفت. حمید جعفری به نقل از سایت رسمی شاملو (۶) - هوشنگ گلشیری: “آینههای دردار” - نشر زمانه ۱۳۷۰، آمریکا (۷) - احمد شاملو: “مدایح بی صله” - چاپ آرش استکهلم، ۱۳۷۱ (۸) - شاهنامه فردوسی، آغازِ کتاب: تو این را دروغ و فسانه مدان/به رنگ فسون و بهانه مدان/ازو هر چه اندر خورد با خرد/دگر بر ره رمز و معنی برد
Comments