با ده زبان چه گوید سوسن در این چمن؟
تعبیر خواب نرگس با برگ نسترن (جمشید شیرانی)
نیمی این، نیمی آن گوتفرید بن
در خانه ی والدینم گِینزبارویی نبود
و هیچ کس شوپن نمی نواخت
نهایتِ حیاتِ بی ذوقِ ذهن
پدرم تنها یک بار به تماشاخانه رفت
در آغاز قرن
"چکاوک تاجدارِ" ویلدنبروخ
رزقمان
تنها همان.
حال با گذشت زمانی دراز
قلب های خاکستری، موهای خاکستری
باغی از آنِ لهستانی ها
گورهایی نیمی این، نیمی آن
اما همه اسلاویایی،
مرزبندی اُدِر- نایسه
شامل آن که در تابوت است نمی شود
کودکان به آنان می اندیشند
و همسران نیز تا زمانی
نیمی این، نیمی آن
تا آن دم که زمان رفتن فرارسد
آمین، پایان مزمور.
هم اینک در شبِ شهر
کافه - تخت ها
ستارگان تابستان
در میز کناری
مقایسه ی وضعیتِ مهمانخانه ها در فرانکفورت
خانم های ناراضی
چندان که اگر دلتنگیهاشان را وزنی بود
هر یک به سی پوند می توانست رسید.
اما چه فضایی! شبی داغ
با کتابچه راهنمای سفر و
زنان از درون عکس هاشان گام بیرون می نهند:
زیبایی هایی نامحتمل
بالا بلند - آبشارِ رفیع -
تصورش را هم نمی توان کرد که
همه چیز را در اختیارت بگذارند.
زوج ها اما پیاده در راهند،
به مقصد نمی رسند، تورها را نمی توان کنار زد،
مرد سیگار می کشد، زن حلقه اش را در انگشت می چرخاند،
چیزی در خورِ اندیشه
ارتباط بینِ ازدواج و زوالِ میلِ جنسی یا دنده - سنگین رفتنِ مَرد.
پرسش ها، پرسش ها! خاطراتِ شب تابستان
یک حرکتِ قلم مو، در یک چشم بر هم زدن،
در خانه ی والدینم گِینزبارویی نبود
حالا همه چیز به زیر- اندر فرو رفته ست
همه اش نیمی این، نیمی آن
آمین، پایانِ مزمور.
گُلخانه برتولت برشت
چندی پیش، خسته از آبیاریِ باغ میوه
به خیمه ی خُردِ گلخانه گام نهادم،
جایی که بازمانده ی گُل های نادر
در سایه ی کرباسِ پوسیده آرمیده است.
استخوانبندیِ چوب، پارچه و فلز
همچنان برجاست؛ ریسمان هنوز شاخه های پژمرده را برجا نگاه داشته ست.
نقشِ تیمار گذشته هنوز به چشم می خورد
همراهِ ظریف کاری های ماهرانه. بر سقفِ خیمه -
سایه ی همیشه بهار تکان می خورد -
مخلوقِ باران، بی نیاز به آرایه ای.
همچون همیشه زیبایی های تُرد، شکننده
از میان رخت برکشیده اند.
فن شعر ٦٢ پُل سِلان
رازِ سترگ - ایستاده در کنارِ جلبک ها، در علفزار.
می توانستم به راحتی بچینمش به دو انگشتِ پا.
امّا حواسم پرتِ جای دیگری بود؛ تا به خدایِ خورشید
زبانی بیاموزم
که ما مزمور سُرایان
از او می طلبیدیم.
دلش هوای آموختن داشت، با شوقِ بسیار.
به واژه ی هرزه که رسیدیم
تاجِ گُلِ اُخراییش ناگهان بر گِردِ
عصا و پنجه ی پایش پیچید؛ برای قافیه پردازی
کاملاً آماده بود، به لطفِ پیندار و تنی چند
لهستانی، پروسی و فنلاندی.
در شعرش
زمان در نورِ ساعاتِ شوابیش از حرکت باز مانده بود،
سبیلو، جوان و کاملاً لال.
نابغه،
از دهان خود شنیدم،
نابغه -: همسایه ی دیگرم، - هم او که
روز پیش در جنگل سیاه به دو نیم شد، مردی
با زاغچه ای (و سکته ای ملیح!)
واژه ی جواهر نشانش در دسترس نبود.
وگرنه نیمه دومش
نیز جان داده بود
و همان جا
افتاده بود
عریان.
بی هیچ ظرافتی اینگبورگ باخمان
هیچ چیز دیگر خرسندم نمی کند
آیا باید
استعاره ای را
درشکوفه ی بادام فروپوشم؟
نوشتار را بر صلیبِ
تأثیرِ نور کشم؟
چه کسی می خواهد مغزش را
برای این بیهودگی ها شکنجه دهد -
من از واژه ها
به دریافتی رسیده ام
که
(از آنِ فرودستان است)
گرسنگی
رسوایی
اشک
و
تیره بختی.
با اشک های به جا مانده بر گونه،
به نومیدی
(و روزی نومیدی مرا به سوی نومیدی خواهد کشاند)
رو در روی این همه تیره بختی،
شمار بیماران، مخارج زندگی،
اموراتم را می گذرانم.
از نوشتن غافل نمی شوم،
به خودم نمی رسم.
دیگران
خدا می داند
با استفاده از واژه ها اموراتشان را می گذرانند.
یاورِ خود نیستم.
آیا باید
اندیشه ای را در بند کشم، و آن را
به جمله - بندیِ شفاف برم؟
چشم و گوش را
با واژه - لقمه ی بُگزیده غذا دهم؟
در باره ی میل جنسیِ حرف صدا دار پژوهش نمایم،
ارزش کلکسیونیِ حروفِ بی صدا را محاسبه کنم؟
با سَری مصدوم از تگرگ
دستی در بختکِ نوشتن،
زیر آوارِ سی صد شب،
آیا باید
نوشته را پاره کنم،
واژه - اُپراهای مُهیج را پاک نمایم
و به این شیوه نابود کنم: من تو و او آن
ما شما را؟
(قطعاً باید، دیگران نیز به هم چنین.)
سهم من، بگذار گورش را گم کند.
تابستان (از انگلیسیِ آمریکایی) رالف دیتر برینکمان
مثلِ باد صدایی هست، در میان شاخه ها
از یاد رفته، آه کشان
(یا چیزی شبیه آن) "در آینده دور".
از میان بوته های کنار شاهراه
بارکشِ سفیدی می گذرد، همچنان که بر سبزه زار لمیده ای
به آن می نگری با علف سبزی در میان دندانهایت.
نمی توان ترجمه اش کرد. معنای هر چه،
و آن که به رویا می پیوندد، (طرحی، چیزی).
می نگاریش.
زمان تنها نشانه ایست.
زمینِ چرکین برخیز! و درختان جنگل
که به زحمت دیده می شوند، مُنقسم
در مکان های مختلف، و همانگونه مُنقسم، مفهومِ مجّرد.
میان من و تو و میان هر که در آنجاست
کشیده می شود این خط. و زمانِ
روشنایی (چند روز درخشان) فرامی رسد.
تأملی، مثل گم کردنِ
تنِ خود در میانِ
بوته های رخشان. و مُردن
چیز بی بهایی ست، حال آن که
زنده بودن پر معناست، گرما
تحمل ناپذیر، آبِ آبراهه بسی سرد. و
صمغِ چکه چکه چکان، (درست بر هدف)، مخروط های
صنوبرهای ریزان، اوهام با کفش های کتانی،
همین، تا که بر می خیزی، علف سبز را
تُف کن و آرام بگذر.
Comments