top of page

زنخ - مروری بر مفهوم و کاربرد واژه زنخ در شعر کلاسیک فارسی - بخش دوم

jshirani1

Updated: Jun 9, 2024


سیب غبغب

گرچه اغلب غبغب به معنی گوشت زیر چانه است گاهی، مانند همین بیت، این واژه اشاره به غضروف تیرویید (سیب آدم) دارد.






ما سبکروحان به بوی سیبِ غبغب زنده ایم

سبزه ما آب از چاه زنخدان می کشد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

نارنج

زان زنخِ گِردِ چو نارنجْ خَوش

غبغبِ سیمین چو ترنجی به کَش (نظامی - مخزن الاسرار)

***

من دوش قضا یار و قَدَر پُشتم بود

نارنجِ زنخدانِ تو در مُشتم بود

دیدم که همی گزم لبِ شیرینش

بیدار چو گشتم سرِ انگشتم بود (سعدی - رباعیات)

بر زنخ بستن به معنی به گردن بستن یا تا گردن بالا کشیدن. مثال:

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای

بینداز دورش که یخ بسته‌ای (رضی‌الدین آرتیمانی - ساقی‌نامه)

[بالاپوشی را که تا گردن تن تو را پوشانده (برای تظاهر به درویشی) از تن بیرون کن که رسوا خواهی شد (یخت آب خواهد شد)]


به زنخ باد سنجیدن به معنای کار بیهوده کردن، لاف بی مورد زدن. مثال:

سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج

نان یک ماهه نداری به لگد آب مَسای (انوری - دیوان اشعار)

ترک زنخ گرفتن معادل دست از یاوه گویی و فریبکاری برداشتن. مثال:

من برآنم ز زنخدانتْ که بر چاه افتم

یک زمان ترک زنخ گیر، بگو راه کجاست (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)




چالِ زنخ یا زنخدان مثل خالِ صورت و کمانِ ابرو و بادامِ چشم و کمندِ گیسو از وجوه زیبایی و دلخواهی در گذشته بوده است. دلیل این رغبت هم شاید نادر بودن آن بوده است. برخی پژوهش های معاصر نرخِ وجود چانه چال دار را حدود پنج در صد گزارش کرده اند. به هر حال این چال پناهگاه امنی برای جان شاعر محسوب می شده مگر آن که خس و خاشاک (ریش) دور آن را بپوشاند.

***

آن خالِ حَسَن که دیدمی خالی شد

وآن لُعبتِ با جمال جمّالی شد

چالِ زنخش که جان در او می‌آسود

تا ریش برآورد سیه چالی شد (سعدی - رباعیات)


چاه زنخ (زنخدان) چاه زنخ (زنخدان) همان چال زنخدان است هنگامی که عمیق باشد. عمق این چاه چنان زیاد است که هزار اندیشه ژرف نگر هم نمی تواند به کُنه آن برسد. آب حیات که ضامن عمر دراز است در این چاه معلق قرار دارد. هم چنین این چاه زندان دل های بسیاری است که به طمع آب حیات به آن جا سفر کرده اند و در آن چاه گرفتار شده اند و عجب زندانی است که کسی را اندیشه رها کردن خویش از آن در سر نیست! اگر هم دلی به فکر رهایی از این چاه باشد خال یا گیسو ره او را خواهد زد. امّا اگر چشمه یا چاهِ آب حیات افسانه ای در ظلمات واقع است آب حیاتی که در چاه معلق چانه قرار دارد خود منبع نور است. این چاه سیب زنخدان را آب می دهد و آن را لطیف و با طراوت می کند. عاشقان از ارتکاب هیچ گناهی ابایی ندارند به امید آن که آن گناه جزایش زندانی شدن در چاه زنخدان باشد. امّا برای عارف این چاه نه زندان بل عزلتگاهی است که در آن به مراقبت و تزکیه نفس می پردازد. گاهی برای فرود آمدن در این چاه عمیق از کمند گیسو کمک می گیرند. گاهی هم آن زلف زنجیر و دام می شود برای بستن و در چاه افکندن دل عشاق. آن قدر دل عاشق در این چاه تلنبار شده که از آن بوی خون به مشام می رسد. گاهی این چاه چنان پُر است که در آن جایی برای دل های دیگر نمانده و باید برای ورود به آن نوبت بگیرند! بسیاری هم برای جرعه ی آبی بر سر این چاه آمده و بی نصیب مانده اند چرا که با همه تری و طراوت این چاهِ معلق به رایگان نمی پس نمی دهد!

***

گاه در چاه زنخدانِ نگارِ ختنست

گاه در حلقه زلفین نگارِ چگلست (فرخی سیستانی - قطعات)

[خُتَن ناحیه ای در ترکستان شرقیِ چین است که آهوی مُشک دار آن معروف است. مُشک را از نافه (کیسه کوچکی در زیر شکم) این آهو استخراج می کرده اند. چِگِل نام شهری در ترکستان است که به داشتن زنان زیبا روی مشهور بوده است]

***

به چاهِ آن زنخ بر چشمه ی ماه

که دل را آب از آن چشمه است و آن چاه (نظامی - خسرو وشیرین)

***

چاه زنخش که سر گشاده

صد دل به غلط در او فتاده (نظامی - لیلی و مجنون)

***

باز آن پسر چَه زنخ خوش زن کو

آن کودکِ زن فریبِ مردافکن کو

گیرم دل مرده ریگم او برد و برفت

آن صبر که بازماند آن از من کو (سنایی - رباعیات)

***

همه دل سوختگان را ز سر زلف و زنخدانت

زهی جاه و زهی چاه زهی بند و زهی بار (سنایی - دیوان اشعار)

***

هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی

کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی (سنایی - دیوان اشعار)

***

نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب

دارد آن چه مگر از چشمهٔ خورشید رهی (سنایی - دیوان اشعار)

[بر خلاف چشمه آب حیات که در ظلمات قرار دارد چاه زنخدان او گویا راهی به خورشید دارد چرا که از آن نور می بارد]

***

ای دل، ار میل به چاه زنخ او داری

به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست (اوحدی - دیوان اشعار)

***

زندان دل ما همه چاه زنخ اوست

دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید (اوحدی - دیوان اشعار)

***

گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی

گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی

اینها همه از چه؟ تا به بازی دل من

خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی (اوحدی - رباعیات)

[بر زنخ آوری هم معنی به اطراف چانه خود بکشانی و هم معنی فریب دهی را الغا می کند]

***

اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه بَرَد

ای بسا دل! که در آن کوچه به چاه اندازد (اوحدی - دیوان اشعار)

***

چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟

چو قطره‌ای نگذاری که رایگان بچکد (اوحدی - دیوان اشعار)

[چالِ چانه چاهی است که سرازیر است امّا شگفت آن که قطره ای از آبِ حیاتِ موجود در آن برای بهره بردن عاشق به پایین نمی ریزد]

***

با زنخدانش مرا میلیست، می‌دانم که زود

خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر (اوحدی - دیوان اشعار)

***

بسیار می‌کشد به زنخدان او دلم

ای سینه، همتی، که نیفتد به چاهْ دل (اوحدی - دیوان اشعار)

***

چاه که می‌ساختند بر ره من دلبران

پیش زنخدان تو جمله بیانباشتم (اوحدی - دیوان اشعار)

***

ای چاهِ زنخدانت زندانِ دل ریشم

از نوش دهانِ تو چندین چه زنی نیشم؟ (اوحدی - دیوان اشعار)

***

تشنه ی چاه زنخدان تو شد

جان من، آبی از آن چاهم بده (اوحدی - دیوان اشعار)

***

بوی خون می‌آید از چاه زنخدانت، بلی

بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی (اوحدی - دیوان اشعار)

***

خال تو به هر حال پسندیده ی ماست

زلف تو چو حالِ دلِ غم دیده ی ماست

آن خال که بر چاه زنخدان داری

تر می‌دارش که مردمِ دیده ی ماست (اوحدی - رباعیات)

***

دست خزان در نشاند چاه زنخدانِ سیب

لعبِ چمن بر گشاد گوی گریبانِ نار (خاقانی - دیوان اشعار)

***

پیش عیسی‌ دم چَهِ زمزم صلیبِ دلو چرخ

سرنگون بی‌آب چون چاه زنخدان آمده (خاقانی - دیوان اشعار)

***

من چرا دادم ؟ نگویی ؟ آب در دیده مقیم

گر تو داری چاه دایم در زنخدان ، ای پسر (رشیدالدین وطواط - ترجیعات)

***

در دیدهٔ من چرا بود آب؟

گر چاه تُراست در زنخدان (رشیدالدین وطواط - قصاید)

***

غرقه باد آن که به صد سوختگی

تشنه ی چاه زنخدان تو نیست (عطار - دیوان اشعار)

***

از پسته ی خندانش هرجا که شکرریزی

در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری (عطار - دیوان اشعار)

***

چاه سیمین در زنخدان داشت او

همچو عیسی در سخن آن داشت او (عطار - منطق الطیر)

***

ندانم چون برآرم من دل از چاه زنخدانش

که خالش بر لب آن چاه دل ها را نگهبان شد (امیر معزی - قصاید)

[نمی دانم چگونه می شود از چاه چانه او فرار کرد چنان که خال او از آن [زندان] حفاظت می کند [دل را به هوای خود در آن چاه نگاه می دارد]. در ضمن خال، دایی هم معنی می دهد که احتمالاً آدمی غیرتی و زورمند می تواند باشد!]

***

اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش

گویی در اوفتاد دل از دستِ من به چاه (سعدی - غزلیات)

***

هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت

گویی دلِ من سنگیست در چاه زنخدانت (سعدی - غزلیات)

***

چاهی اندر ره مسلمانان

نیست الا چَهِ زنخدانش (سعدی - غزلیات)

***

گو مرا بسته به پیش شحنه بر

شحنه را چاه زنخ زندان ماست (مولوی - دیوان شمس)

***

گر شحنه بگیردْمان آرد به چَه و زندان

بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر (مولوی - دیوان شمس)

***

زنخ کم زن که اندر چاهِ نفسی

تو آن چاه زنخدان را چه دانی (مولوی - دیوان شمس)

***

حبسِ دلم چاه زنخدان تست

کی طلبم زین چَه و زندان نجات (مولوی - دیوان شمس)

[حبس دل پرداختن ذهن است از دلمشغولی های دنیوی با مراقبه و مکاشفه که در گوشه گیری (عزلتگاه) ممکن می گردد. چاه زنخدان ظاهراً جای مناسبی برای این سلوک عارفانه است]

***

سیب ار چه تُراست، آب او را

چاه زنخ تو بُرد گویی (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

[سیب اگرچه از آن توست گویا آبِ (تری و طراوتِ) آن را چال چانه ات گرفته است. آب سیب چاه چانه ات را پر کرده است. همچنین می توان استنباط کرد که می گوید چال چانه ی تو چنان زیباست که جلوه (تری و طراوت) سیبِ زنخدان را زایل کرده است (آبروی آن را برده است)]

***

زنخ می نمایی و خون می خورم

چنین شربتم زآن چنان چَه مده (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

این دل کور بیشتر بر زنخت گذر کند

مرگ به خنده در شود کور چو بگذرد به چَه (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

فتادم به چاه زنخ، گر چه من

چو خسرو دلی دوربین داشتم (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

زان گه گهی که پر ز خَویِ گل کند زنخ

آتش سزد گلاب، چو سیمین بود چَهَش (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

آبش مباد ریخته، هر چند زان زنخ

صد تشنه را بکشت که آبی ز چَه نداد (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

دل رفت و در زنخدانشْ آواز دادم او را

گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش (امیرخسرو دهلوی - دیوان اشعار)

***

ز بس که من به زنخدانشْ در شدم به خیال

گمان برم به خیالی مگر به زیر چَهَم (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

عاشق سیمم که چون کاوش زنم

گوی آن چاه زنخدان می کَنَم (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

چو دل خواهم برآرم از زنخدانْت

رگِ جان رشته آن چاه سازم (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

[نقره را دوست دارم چرا که هنگامی که بر آن کنده کاری می کنم مثل این است که دارم چال چانه او را می کاوم]

***

دل من گشت خون و خونِ دلم

آب شد در چَهِ زنخدانش (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

ماه من چاه زنخدان تو شد از خَوی پُر آب

پاک کن کز وی در آب افگنده ای گوی قمر (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

خسرو ازآن به چاه زنخدانت اوفتاد

کِش پیش دیده پرده تقدیر هِشته اند (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

عاشقان را نهاد چشمِ تو بند

وآن گه اندر چَهِ زنخدان کرد (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

دل اوفکند مرا در چَهِ زنخدانش

وگرنه چشمِ منِ خون گرفته پیش نبود (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

در زنخدانت دلِ خسرو فتاد و غرق شد

همچو آن مستی که بر بالای چاهی بگذرد (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

چون چاهِ زنخدان تو از دور ببینم

تشنه شوم و آب ندانم که چه باشد (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد

که تا لب است پر از جان چَهِ زنخدانت (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

[تا لب است هم اشاره به لبریز بودن چال چانه دارد و هم اشاره به این واقعیت که چال چانه به لب ختم می شود]

***

تشنه خواهی مردن ای دل، زان زنخدان باز گرد

کان چَهِ او گر بکاوی خون برآید آب نیست (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

من برآنم ز زنخدانْت که بر چاه افتم

یک زمان ترک زنخ گیر، بگو راه کجاست (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

[من سخت می کوشم که خود را در چاه چانه تو بیاندازم [پس تو هم] دست از فریبکاری بردار و راه را به من نشان بده]

***

از بس که دل خلقی گم شد به زنخدانت

خون پُر شود ار کاوند آن چاه زنخدان را (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

دیده در چاهِ زنخدان تو افتاد مرا

با که گویم که ازین واقعه آگاه کند؟ (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

چشم ی خورشید بدان آب روی

قطره ای از چاهِ زنخدان اوست (کمال‌الدین اسماعیل - غزلیات)

***

دلِ زندانی خود را چو خلاصی جستم

گفت کآن چاه زنخدان نتوان داد ز دست (همام تبریزی - غزلیات)

***

مبین به سیبِ زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب، کجا؟ (حافظ - غزلیات)

***

ای فروغِ ماهِ حُسن از روی رخشان شما

آبْ روی خوبی از چاهِ زنخدان شما (حافظ - غزلیات)

***

کُشته چاه زنخدانِ توام کز هر طرف

صد هزارش گردنِ جان زیرِ طوقِ غبغب است (حافظ - غزلیات)

[کشته و مرده (سخت هوادار) چال چانه تو هستم که از هر سو هزاران عاشق سرسپرده قید بردگی آن را بر گردن دارند]

***

راهم شرابِ لعل زد ای میرِ عاشقان

خونِ مرا به چاهِ زنخدان یار بخش (حافظ - غزلیات)

{مصراع دوم ایهام زیبایی دارد. مستِ شرابِ عشق از داروغه ای که به امور عاشقان رسیدگی می کند (میر عاشقان) می خواهد که به پاس زیبایی چال چانه ی محبوب از گناه [خون] او درگذرد. امّا تعبیر دیگر آن است که خون مرا پس از کشتن وقف چال چانه زیبای محبوب کن!}

***

حلاوتی که تو را در چَهِ زنخدان است

به کُنه آن نرسد صد هزار فکرِ عمیق (حافظ - غزلیات)

[شیرینی چال چانه تو چندان ژرف و بلند معناست که حتا هزار دانشمند دوراندیش هم نمی توانند به ژرفا و عمق آن دسترسی پیدا کنند]

***

ای دل گر از آن چاهِ زنخدان به درآیی

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی (حافظ - غزلیات)

***

دلگیرتر از چاهِ زنخدان تو بر ماه

در گوی زنخدانِ مهی چاه ندیدم (خواجوی کرمانی - غزلیات)

[دلگیر در اساس به معنی ملال انگیز و غم انگیز است امّا در این جا مقصود دلگیرنده (چیزی یا کسی که دل را می گیرد و با خود می برد، دلربا) است]

***

مرا جادوی چشمت برده از راه

زنخدانِ توام افکنده در چاه (عبید زاکانی - عشاق‌نامه)

***

گفتم از چاه زنخدان تو دل در حیرتست

گفت خود رفتند بسیاری درین حیرت فرو (کمال خجندی - غزلیات)

***

ز تشنگی دل و جان بر چَهِ زنخدانش

گه این زچاه برآید که آن فرود آید (کمال خجندی - غزلیات)

[دل و جانِ تشنه من در چال تنگ چانه تو برای رفع تشنگی نوبت می گیرند چون جا برای حضور همزمان آن ها در آن چال نیست]

***

به حُکمِ شرع مرا با تو بر دلی دعوی ست

که من ز چاهِ زنخدان به خالت آوردم (حکیم نزاری - غزلیات)

***

رَشحی از چاه زنخدانش گشاد

وز زنخدانش معلق ایستاد (جامی - هفت اورنگ)

***

چشم سیهت که فتنه خواب آمد

مستی ست که در گوشه محراب آمد

زآن چشمه نوش تر نشد لب مارا

آن چاهِ زنخ نگر که بی آب آمد (ابن حسام خوسفی - رباعیات)

***

ز تابِ آتش می چون عرق ریزد گلِ رویت

زلالِ رحمت از چاهِ زنخدانت برون آید (هلالی جغتایی - غزلیات)

***

شعلهٔ شوق من از پا ننشیند صائب

تا دلِ تشنه به آن چاه زنخدان نرسد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

آنقدر همرهی از طالع خود می‌خواهم

که پر از بوسه کنم چاه زنخدان تُرا! (صائب تبریزی - غزلیات)

***

به آب می‌برد و تشنه باز می‌آرد

هزار تشنه جگر را چَهِ زنخدانش (صائب تبریزی - دیوان اشعار)

***

بر لبِ چاه زنخدان تشنه لب اِستاده‌ام

آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من (صائب تبریزی - دیوان اشعار)

***

در چنین روزی که گوهر کرد آبِ خود سبیل

تشنگان را منع ازآن چاهِ زنخدان کرده ای (صائب تبریزی - غزلیات)

***

تکیه بر عقل مکن پیشِ زنخدان بُتان

که درین چاه مکرر به عصا افتادیم (صائب تبریزی - غزلیات)

***

دانه دل سبز گردیدن ندارد، ورنه من

مدتی شد آبش از چاهِ زنخدان می دهم (صائب تبریزی - غزلیات)

***

نگاه هرکه فتد بر چَهِ زنخدانش

چو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده است (صائب تبریزی - غزلیات)

***

لعل سیرابش به دادِ تشنه جانان می رسد

آب در چاه زنخدان گر نباشد گو مباش (صائب تبریزی - غزلیات)

***

گر چه سنگ وتیغ را مژگان او کرده است مُهر

بوی خون میآید از چاهِ زنخدانش هنوز (صائب تبریزی - غزلیات)

***

شعله شوق محال است ز پا بنشیند

تا دلِ تشنه به آن چاه زنخدان نرسد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

جان ما تاب زهر زلف پریشان نخورد

دل ما آب ز هر چاهِ زنخدان نخورد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

ندهد لعل تو از سنگدلی نم بیرون

مگر از چاه زنخدان تو دل آب خورد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

من آن روز از سلامت دست شستم

که آن چاه زنخدان آفریدند (صائب تبریزی - غزلیات)

***

جگرِ تشنه بود لاله خاکش صائب

هرکه زآن چاهِ زنخدان دمِ آبی نکشید (صائب تبریزی - غزلیات)

***

سخت می ترسم که آخر نارسایی های شرم

تشنه ام بیرون از آن چاه زنخدان آورد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

صائب به غیر چاه زنخدان یار نیست

راز مرا گر از همه آفاق محرمی است (صائب تبریزی - غزلیات)

***

رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم

چشمِ کوته نظر و طالع وارون نگذاشت (صائب تبریزی - غزلیات)

***

هر که از چاه زنخدان تو سالم گذرد

گر بود صاحب صد دیده روشن، کورست (صائب تبریزی - غزلیات)

***

لعل سیرابش مگر بر تشنگان رحمی کند

ورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نیست (صائب تبریزی - غزلیات)

***

از زنخدان تو دل را نیست امید نجات

دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است (صائب تبریزی - غزلیات)

[امید نجاتی برای دل ما که در چال چانه یار افتاده متصور نیست چرا که دل ما در ساعت نحس (وقت نامناسب) در آن چال افتاده است]

***

چه ساده ام که به دست تُهی طمع دارم

که پر ز بوسه کنم چاه آن زنخدان را (صائب تبریزی - غزلیات)

***

داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر

من چو می دادم به دستِ دل عنان خویش را (صائب تبریزی - غزلیات)

***

گره گشای دلِ تنگ نغمه چنگ است

سُهیل سیب زنخدان شرابِ گلرنگ است (صائب تبریزی - غزلیات)

***

نباشد سیب او را تابِ دندان

مگر خورد آب از چاه زنخدان؟ (مشهدی قدسی - مثنوی)

[در این جا منظور از سیب همانا سیب آدم (غضروف تیرویید) است که آب از چاه معلقِ چانه می خورد]

***

هرکه را خورد دل از چاهِ زنخدانی آب

تشنه لب میرد، اگر بر لب دریا باشد (مشهدی قدسی - مثنوی)

[کنایه به آن که آبی که از چال چانه خوبرویان روان است مثل آب دریا به جای رفع تشنگی بر تشنگی می افزاید]

***

چشم من در تشنگی زان غرقه شد

کآب از آن چاهِ زنخدان می کشد (ظهیر فاریابی - ترکیبات)

***

کمتر فکن به چاهِ زنخدان نگاهِ خویش

ترسم خدا نکرده دراُفتی به چاهِ خویش (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

روز و شب جز که در آن چاهِ زنخدان نبود

چه گنه کردکه جز درخورِ زندان نبود (ملک‌الشعرای بهار - ترکیبات)


چاه زنخ و آب حیات خضر، پیامبر یا پیرِ خردمندی است که به آب حیات (آب حیوان)، که در چشمه (چشمه حیوان) یا چاهی که در تاریکی قرار دارد، دسترسی پیدا کرده و در نتیجه عمر جاودانه یافته است. در شاهنامه او از همراهان اسکندر است و به آبِ حیات دست می یابد در حالی که اسکندر از یافتن آن باز می ماند. در داستان ها چنین آمده که اسکندر در همان سرگردانی در راه یافتن آب حیات جان داده است. چاهِ زنخ را شاعران بسیاری به همان چشمه آب زندگی تشبیه کرده اند که عمر جاودانه به عاشق ارزانی می کند.

***

زنخدانش که سیمِ بی ‌زَکات است

در او چاهی پُر از آبِ حیات است (جامی - هفت اورنگ)

[سیم بی زَکات=سکه نقره ای که از آن نصیبی به مستمندان نمی رسد]

***

من بی سر و سامانِ تو می خواهم زیست

سرگشته و حیرانِ تو می خواهم زیست

در چاهِ زنخدانِ تو می خواهم مرد

وز چشمه ی حیوانِ تو می خواهم زیست (عطار - مختار نامه)

***

بسا سکندر سر گشته در جهان که نیافت

نشانِ چشمه خِضر از چَهِ زنخدانش (ظهیر فاریابی - قصاید)

[بسیاری از اسکندرها (کسانی که همه چیز را از راه مال و زور می خواهند به دست آورند) موفق نشدند به چشمه ی آب حیاتی که در چال چانه اوست دست بیابند. حافظ می گوید:

فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست / آب خِضِر نصیبه اسکندر آمدی]

***

جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد

آبِ حیوان چو از آن چاهِ زنخدان آرند (مولوی - دیوان شمس)

***

آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست

گر چنانست که در چاهِ زنخدان تو نیست (سعدی - غزلیات)

***

گر بر این چاهِ زنخدان تو ره بردی خِضر

بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن (سعدی - غزلیات)

***

خال و خطّ و دهنت چشمه و خِضر و ظلمات

رُخ و زُلف و زنخت یوسف و چاه و رسن است (سلمان ساوجی - ترکیبات)

***

که کَندَت در زنخدان چاهِ غبغب؟

که زآب زندگی کردش لبالب (جامی - هفت اورنگ)

***

از چشمه ی حیوان نتوان یافت همه عمر

آن لطف که در چاهِ زنخدان تو یابند (کمال خجندی - غزلیات)

***

لب به آب حیات تر نکنند

تشنگانِ چَهِ زنخدانت (کمال خجندی - غزلیات)

***

نمکِ لعل تو کی چشمه حیوان دارد؟

یوسفِ مصر کی این چاهِ زنخدان دارد؟

راز این سینه صد چاک چرا گل نکند؟

که دریده دهنی همچو گریبان دارد (صائب تبریزی - متفرقات)

[آب حیات گیراییِ لبان تو را ندارد. یوسف با آن زیبایی چالِ چانه ای مانند تو ندارد. چگونه انتظار داری که من راز خود را افشا نکنم حالا که سینه چاک چاک من مثل غنچه شکفته (گریبان دریده) صد زبان برای افشای راز دارد. هر زخم سینه مانند یک گلبرگ است و هر دو به یک زبان می مانند. حافظ می گوید: به بندگّی قدش سرو معترف گشتی / گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی] ***

من چسان صائب نگهداری کنم خود را، که خِضر

خویش را دانسته در چاه زنخدان اَفکَنَد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

زآن چاهِ زنخدان که پُر از آب حیات است

یک قطره عنایت به منِ تشنه جگر کن (صائب تبریزی - غزلیات)

***

نگرفته است خِضر زِ سرچشمه حیات

کامی که ما ز چاهِ زنخدان گرفته ایم (صائب تبریزی - غزلیات)

***

لبْ تشنگانِ چاه زنخدانِ دلکشت

آب حیات دم به دم از چاه می‌کشند (فروغی بسطامی - غزلیات)


چاه زنخ و بیژن چاه بیژن اشاره به چاهی دارد که بیژن، پسر گیو، پس از کشف رابطه اش با منیژه دختر افراسیاب در آن به حبس کشیده شد. گرچه بیژنِ شاهنامه بر خلاف میلش در این چاه تنگ و تاریک افتاد اگر چال چانه دلدار را به او عرضه می کرند به اختیار خود را در آن چاه می انداخت.

***

مُشکین رَسَنَت چو پرده ی ماه شود

بس پرده نشین که زود گمراه شود

ور چاهِ زنخدانْت ببیند بیژن

دانم که بدان رَسَن فراچاه شود (عطار - مختار نامه)

[پرده نشین در ظاهر معنی خلوت گزیده و تارک دنیا می دهد که قاعدتاً نباید توجهی به خواهش های نفسانی داشته باشد ولی منظور شاعر در این جا کسی است که در پرده ی زُلف نگار نشسته باشد. وقتی زلف بر ماهِ سیما بیفتد دنیا بر عاشق تاریک می شود و او در آن تاریکی راهش را گم می کند]

***

گاهی نگون به چاه زنخدان چو بیژنی

گه درگشادِ تیرِ بلا همچو آرشی (قاآنی - ترکیب‌بندها)


چاه زنخ و پژواک صدا ناله من که یکی بود و دو شد از زنخت

همچو آواز که مردم به سَرِ چاه کند (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

[معمولاً صدا زمانی پژواک پیدا می کند که چاه عمیق و بزرگ باشد. همین عمق و بزرگی چال چانه رنجِ شاعر را دوبرابر کرده است!]


چاه زنخ و چاه بابل در افسانه ها آمده که خداوند دو فرشته به نام های هاروت و ماروت را به جرم متهم کردن انسان به گناهکاری به زمین تبعید نمود و در وجودشان امکانِ ارتکابِ گناه نهاد. این دو در زمین فریفته زیبارویی به نام زُهره شدند و باده نوشیدند و عشق ورزیدند. خدا آن ها را کیفر نمود. زُهره اسم اعظم را که از فرشتگان آموخته بود به زبان آورد، به آسمان رفت و سیارّه ی زُهره (ناهید) و نماد موسیقی و مطربِ آسمان شد. دو فرشته بزهکار امّا در چاه بابل تا ابد واژگونه آویزان شدند به طریقی که با آبِ چاه تنها اندکی فاصله داشتند امّا قادر نبودند از آن بیآشامند. این که چگونه واژگونه بودن این فرشته ها تعبیر به معلق بودن چاه شده است بر من مشخص نیست. حدس من آن است که مفهوم چاه بابل و باغ های معلق آن شهر با هم ادغام شده و این تصویر خارق العاده را ساخته است. چون چالِ زنخدان هم واژگونه است این تصویر مورد توجه شاعران واقع شده است.

***

برویت از حیا خَوی ریته دیری

دو ابرویت بناز آمیته دیری

به سِحرِ دیده در چاهِ زنخدان

بسی هاروتِ دل آویته دیری (باباطاهر - دوبیتی ها)

[ریته، آمیته و آویته به ترتیب در زبان لُری معادلی برای ریخته، آمیخته و آویخته هستند]

***

آن که در چاهِ زنخدانش دل بیچارگان

چون مَلَک محبوس در زندانِ چاه بابِلست (سعدی - غزلیات)

***

خسرو که در چاه زنخ اندازی و برناریش

جادوست، پس او را نگر، در چاه بابِل می کنی (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

[شاعر معشوق را به مقام خدایی می رساند. جادوگران (هاروت و ماروت) را خدا برای تنبُه در چاهِ بابِل آویخت و این درست کاری است که آن معشوق با خسرو (که نیز با کلام جادوگری می کند) انجام می دهد]

***

سرنگون دیدم در آن چاه زنخدان زلف را

قصه هاروت و چاه بابِلم آمد به یاد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

همنام ذبیحی و چو هاروت اسیرست

در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی (قاآنی - غزلیات)

***

در طلسم از دلِ هاروت فتم کی باشد

که در آویزم از آن چاه ذقن معکوس (طالب آملی)


چاه زنخ و چاه زمزم

چاه زمزم در نزدیکی کعبه واقع است و آب آن برای مسلمانان مقدّس محسوب می شود.

***

پیش عیسی ‌دم چَهِ زمزم صلیبِ دلوِ چرخ

سرنگون بی ‌آب چون چاهِ زنخدان آمده (خاقانی - دیوان اشعار)

{عیسی دم، صفتِ چاه زمزم است که نَفَسَش مُرده را [مانند عیسی] زنده می کند. صلیبِ دلو، همان چرخاب است که به چلیپا می ماند (دو قطعه چوب به هم چسبیده به صورت ضربدری) و چرخ همان فلک یا نظام هستی است که در برابر چاه زمزم چاهش آبی ندارد. چاه زنخدان هم چاهی است سرنگون که آبی از آن بیرون نمی ریزد [بی آب آمده معنی بی ارزش و بی اعتبار شده را هم القا می کند]. در دو بیت بعدی امّا صائب تبریزی و فروغی بسطامی چاه زنخدان یار را بر چاه زمزم ترجیح داده اند}

***

قبله زنده دلان غنچه خندانِ تو بس

زمزمِ سوختگان چاهِ زنخدان تو بس (صائب تبریزی - غزلیات)

***

تو صنم قبله ی صاحب نظرانی امروز

که زنخدان تو آتش به چَهِ زمزم زد (فروغی بسطامی - غزلیات)


چاه زنخ و ریش پدیدار شدن موی صورت بر چانه ظاهراً از فجایعی است که دامنگیر نظربازان می شده است و ایشان اغلب با خطاپوشی آن را به مُشک و عنبر (که هر دو تیره رنگ و خوشبو هستند) تعبیر کرده اند یا سبزه ای که آب از چاه زنخدان می خورد و یا غباری که بر چهره ی ماه بنشیند. امّا به گفته سعدی: چو ریش آمد زنخ شیرین نباشد. این خط یا سبزه یا غبار معمولاً بعد از آن خود را نشان می داده که دل ها همه در آن چاه چانه گرفتار آمده اند و می آمده تا سر چاه را ببندد و نگذارد دل های اسیر از آن بگریزند. در یک مورد هم این خط کاروانی است که از کنار چاه زنخدان می گذرد و این امید را می دهد که صدای یوسف دل را که از جفای برادران در آن چاه افتاده بشنود و او را نجات دهد. یک نفر هم نفرین کرده که چون بوسه ای ندادی امیدوارم که سر چاه چانه ات را خس و خاشاکِ ریش بپوشاند.

***

دلم به چاه زنخدان خود در افکندی

کنون به مُشک همی چاه را بینباری (کمال‌الدین اسماعیل - قصاید)

***

سبزه خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟

تاکه آبشخورش ازچاهِ زنخدان باشد (کمال‌الدین اسماعیل - قطعات)

***

تا درنیوفتد دلِ مردم به مُشکِ خط

رو سر بگیر چاه زنخدانِ خویش را (سیف فرغانی - غزلیات)

***

جان برآرم ز زنخدانِ تو، تا

نشد از خط سرِ چاهت بسته (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

زنخ را تا بپوشیده ست از خط

در آن چَه حال زندانی ببینید (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

افگند دل ما همه در چاهِ زنخدان

وآنگاه بپوشید به سبزه سرِ چَه را (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

ماهم که رخش روشنی خور بگرفت

گِرِد خط او چشمه ی کوثر بگرفت

دل ها همه در چاه زنخدان انداخت

وآنگه سرِ چاه را به عنبر بگرفت (حافظ - رباعیات)

***

خالِ تو جان مرا در چَهِ سیمین زنخ

کرد به عنبر سرِ چاه زنخدان گرفت (سلمان ساوجی - قصاید)

***

سوادش چون سوادِ خطِ خوبان

بود سیراب از چاه زنخدان (قدسی مشهدی - مثنوی)

***

کاروان خط اگر بنده نوازی نکند

که دل ما کشد از چاهِ زنخدان بیرون؟ (صائب تبریزی - غزلیات)

***

به دور خط از آن چاه زنخدان بیش می لرزم

ز آسیب چَهِ خس پوش بر جان بیش می لرزم (صائب تبریزی - غزلیات)

[برای تله گذاشتن چاهی [حفره ای] می کنند و روی آن را با پوشال می پوشانند تا چاه دیده نشود. در آن صورت خطر افتادن در چاه بیشتر است. می گوید حالا که روی چال چانه ات ریش آورده ای من احساس خطر بیشتری می کنم. همین مضمون در بیت بعدی آمده است]

***

گِردِ آن چاهِ زنخدان در زمانِ خط مگرد

بیشتر باشد خطر از چاه ها خس پوش را (صائب تبریزی - غزلیات)

***

از نزولِ کاروانِ خط به منزلگاهِ حُسن

دل برون می آید از چاهِ زنخدان غم مخور (صائب تبریزی - غزلیات)

***

نشد از بوسه او تشنه ای سیراب، جا دارد

که خط، خاشاک در چاهِ زنخدان تو اندازد (صائب تبریزی - غزلیات)

Commentaires


bottom of page