top of page
jshirani1

زنخ - مروری بر مفهوم و کاربرد واژه زنخ در شعر کلاسیک فارسی - بخش سوم

Updated: Jun 9


چاه زنخ و زلف از رابطه زلف و چالِ چانه در شعر کلاسیک فارسی صورت های خیال غریبی استخراج شده است. از یک سو زلف به عنوان یکی از وجوه زیبایی ستایش شده ولی از سویی دیگر صفت های نه چندان خوشایندی نیز به آن نسبت داده شده است. زلف زنجیری است که بر پای دل عاشق دیوانه بسته می شود و آن را به اسارت می کشد. امّا دل های اسیر را یا در همان سلسله مو گرفتار می کنند و یا با آن رسن به درون چاه زنخدان می فرستند و زلف را می گمارند که زندانبانی کند. اگر دل های اسیر بخواهند از این زندان عشق بگریزند آن گاه زلف تازیانه ای می شود که دل گریزپا را گوشمال دهد. این رسن چنان عمل می کند که می توان با آن به چاه فرو رفت امّا نمی توان به کمک آن از چاه بیرون آمد. اگر این دل چموشی کند نه تنها در چاه محبوس می شود بلکه با رسن مو پایش را هم می بندند. دل عاشق بی اختیار خود را به چاه زنخدان می اندازد باشد که عاقبت مورد عنایت آن موی غالیه بو قرار گیرد.

***

چو جَعد سلسله کردی ز بهرِ بستن من

روا بُوَد ، به زنخْ بَر مرا تو چاه مَکَن (عنصری - قصاید)

***

زلفِ مُشکین تو زآن عارضِ تابنده چو ماه

به سرِ چاهِ زنخدان تو آید گه گاه (فرخی سیستانی - دیوان اشعار)






***

نیست آگاه که چاهِ زنخ و حلقه زلف

دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گُسَلَست (فرخی سیستانی - قطعات)

[دل شکر=دل شکننده؛ دل گسل=بُرنده امید دل]

***

دست بر زن به زنخدانِ بتِ غالیه موی

که بود چاهِ زنخدانشْ ترا غالیه دان (فرخی سیستانی - قصاید)

[غالیه معادلی است برای مُشک یا ترکیبی از مواد خوشبو]

***

گفتم رَسَن ‌کنم من از آن زلف تا مگر

دل برکشم ز چاهِ زنخدانِ آن نگار (امیر معزی - قصاید)

***

دل من در زنخدانش نگه‌کرد از سرِ زلفش

بدان مُشکین رسن‌، مِسکین‌، سوی چاهِ زنخدان شد (امیر معزی - قصاید)

***

بر ماه دو هفته تافته عمدا

مُشکین دو رسن چَهِ زنخدان را (امیر معزی - قصاید)

***

گاهم زنخ نمایی و گه زُلف می کشی

بی رشته ام به چاه فرو می کنی، مکن (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

[زُلف کشیدن=با کمند گیسو به سوی خود کشیدن]

***

فتاد در زنخ او، دلا، بمیر که زُلفش

نه رشته ای ست کز او غرقه ای ز چاه برآید (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

زُلفْ گِردِ زنخش دوش که گمره شده بود

ای بسا تشنه کزآن رشته فرا چَه شده بود (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

زینسان مکش از دستِ من پیشِ زنخدان زُلف را

زان رو که بس مشکل بود بی ریسمان رفتن به چَه (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

در چاهِ زنخدان تو هر جان که وطن ساخت

زود از رَسَنِ زُلفِ تو بر چرخ برآید (مولوی - دیوان شمس)

[بر چرخ بر آمدن هم به معنای رسیدن به چرخ چاه (چرخاب) است و هم بر فراز (بالاترین مرتبه) جهان هستی است]

***

ای رسنِ زُلفِ تو پابندِ من

چاهِ زنخدانِ تو زندانِ من (مولوی - دیوان شمس)

***

در تکِ چاهِ زنخدان تو نادر آبیست

که به هر چَه که دراُفتم بنماید رسنی (مولوی - دیوان شمس)

[آبِ کمیابی که در چاه زنخدان تو است چنان کشش و جاذبه ای دارد که هر بار غفلتی می کنم مرا به سوی خود می کشاند (طنابی برای نجاتم می فرستد) و مسیر حرکتم را تصحیح می کند]

***

در خَمِ زلف تو آویخت دل از چاهِ زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد (حافظ - غزلیات)

***

جان عِلوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلفِ خم اندر خم زد (حافظ - غزلیات)

***

همیشه تشنه وصلت ز شوقِ زُلف و زنخ

دو دست در رسن و دیده سوی چَه دارد (کمال خجندی - غزلیات)

***

ز من در بابِ آن زُلف و زنخدان خواستی حرفی

چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی (محتشم کاشانی - دیوان اشعار)

***

جان ما تاب زِهر زُلفِ پریشان نخورد

دلِ ما آب ز هر چاهِ زنخدان نخورد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

به غورِ چاهِ زنخدان که می رسد صائب

مگر ز زلفِ درازش مرا رسن بخشند (صائب تبریزی - غزلیات)

***

در سرِ آن زُلف جانِ عالمی بر باد رفت

آب شد دل ها چو آن چاهِ زنخدان ساختند (صائب تبریزی - غزلیات)

***

می رساند به لبِ چاه زنخدان خود را

هر که در دامنِ آن زُلفِ پریشان آویخت (صائب تبریزی - غزلیات)

***

ای دل از زُلفِ دل آویزش مکن قصدِ زنخدان

شب بسی تار است بنگر در رهت چاهی نباشد (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

یکی ز بندِ سرِ زلف او اسیرِ کمند

یکی ز کُنج زنخدان او فتاده به چاه (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

چرخ حیران شده از دستِ رسن بازی تو

که چسان بر سر آن چاهِ زنخدان شده‌ای (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

رسن های رسا از هر طرف تابیده گیسویش

گرفتاری در آن چاهِ زنخدان است پنداری (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

دستگیرت نشود حلقه ی مُشکین رسنش

تا نگون سار در آن چاهِ زنخدان نشوی (فروغی بسطامی - غزلیات)


چاه زنخ و لب تشنه ای را با دهانت آشنایی ده که او

تا به لب چاهِ زنخ پُر آبِ حیوان یافته ست (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

[تا به لب یا تا لب هم اشاره به لبریز بودن چال چانه دارد و هم اشاره به این واقعیت که چال چانه به لب ختم می شود. این تصویر در بیت بعدی هم تکرار می شود]

***

نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد

که تا لب است پر از جان چَهِ زنخدانت (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

تا بود پیوسته با لعلِ لبِ سیراب یار

آب هیهات است از آن چاه زنخدان کم شود (صائب تبریزی - غزلیات)

[لعل سرخ لب که از خون جگرِ عاشق سیراب (آبدار و با طراوت) شده است به چاه زنخدان هم آب (تری و تازگی) می بخشد و آن را پُر از آب می کند]


چاه زنخ و یوسف داستان تمثیلی یوسف و در چاه افتادن او به دست یازده برادر حسود یکی از داستان هایی است که شاعرانِ تصویر پرداز آن را با چاه زنخدان پیوند داده اند. می گویند یوسف زیبا رو بوده است و در چاه زنخدان یار از این زیبا رویان بسیار است. محبوب سرِ چاه زنخدان را به عمد نمی بندد تا همین یوسف ها با پای خود به آن چاه برآیند. نه! اصلاً یوسف خودِ محبوب است که زیبا رویی و چاه و زنخدان را جمله یک جا دارد! به جای آن که یوسف در چاه ناله و زاری کند که شاید کسی به فریادش رسد هر کسی آن چاه زنخدان را ببیند به آه و ناله خواهد پرداخت. حتا اگر خود یوسف آن چاه چانه را ببیند داوطلبانه به آن وارد خواهد شد و همان جا جا خوش خواهد کرد. این یوسف صفتان حتا حاضرند برای پرداختن هزینه یک قطره آب از چاهِ زنخدان محبوب پیراهن خود را (که شفا بخش چشم یعقوب است) بفروشند. اگر در چاه کنعان یک یوسف افتاده بود در چاه زنخدان یار هر لحظه یک کاروان یوسف بیتوته می کند. تازه اگر یعقوب چاه زنخدان تو را می دید خودش یوسف را به درون آن می انداخت!

***

دلم بُرد آن دلارامی که در چاهِ زنخدانش

هزاران یوسفِ مصرست پیدا در گریبانش (سنایی - دیوان اشعار)

***

در سرِ زِلفِ تو صد لیلی اسیر

در زنخدانِ تو صد یوسف به چاه (اوحدی - دیوان اشعار)

***

از عمد سرِ چاه زنخدان بنپوشید

تا یوسفِ گم گشته درآمد به چَه اُفتاد (عطار - دیوان اشعار)

***

تو یوسفِ عالم و زنخدانت

دل برده و جان به چاه افکنده (عطار - دیوان اشعار)

***

از نکویی بود آن رشکِ پری

یوسف و چاه و زنخدان بر سری (عطار - منطق الطیر)

***

من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم

هم مؤمنِ این راهم هم کافرِ حیرانی (مولوی - دیوان شمس)

[راه رسیدن به کمال از چاه زنخدان تو می گذرد همان گونه که یوسف از افتادن در چاهِ کنعان به مقصود رسید. در راه رسیدن به این مطلوب با ایمان قدم بر می دارم امّا از سرگردانی و حیرت هم نمی هراسم (پیش از رسیدن به کمال مقصود عارف به مرحله ای می رسد که نه مؤمن است و نه کافر و به نوعی از همه پیش فرض ها تهی می شود. عطار در منطق الطیر می گوید:

مرد حیران چون رسد این جایگاه

در تحیّر مانده و گم کرده راه

هرچ زد توحید بر جانش رقم

جمله گم گردد از و گم نیز هم

گر بدو گویند مستی یا نه ‌ای

نیستی گویی که هستی یا نه ‌ای

در میانی یا برونی از میان

بر کناری یا نهانی یا عیان

فانیی یا باقیی یا هر دوی

یا نه ای هر دو توی یا نه توی

گوید اصلا می‌ندانم چیز من

وآن ندانم هم ندانم نیز من

عاشقم اما ندانم بر کیم

نه مسلمانم نه کافر، پس چیم

لیکن از عشقم ندارم آگهی

هم دلی پرعشق دارم هم تهی)]

***

حد و اندازه ندارد ناله ها و آه را

چون نماید یوسفِ من از زنخ آن چاه را (مولوی - ترجیعات)

[یوسف را که برادران در چاهِ کنعان انداختند شروع به ناله و زاری کرد تا عاقبت صدای او را شنیدند و او را نجات دادند. در این شعر همه چیز زیر و رو شده است و با دیدن چاهِ زنخدانِ محبوبِ زیبا رو همه از جذبه آن به ناله و زاری پرداخته اند]

***

مُشکین رسنت چو پرده ی ماه شود

بس پرده‌نشین که ضال و گمراه شود

ور چاه زنخدانتْ ببیند یوسف

آید که بر آن رسن در این چاه شود (مولوی - رباعیات)

***

ای بر سرِ ره نشسته ره می‌طلبی

در خرمنِ مه فتاده مه می‌طلبی

در چاه زنخدانِ چنین یوسفِ حُسن

خود دلو تویی یوسف و چَه می‌طلبی (مولوی - رباعیات)

***

هر که را گم شدست یوسفِ دل

گو ببین در چَهِ زنخدانت (سعدی - غزلیات)

***

یوسف شنیده‌ای که به چاهی اسیر ماند

این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را (سعدی - قصاید)

***

تا زنخدان تو چاه یوسفست

جان ما زنجیر دارِ زلف تست (کمال‌الدین اسماعیل - غزلیات)

[تا یوسف در چال چانه تو اسیر است (تا زیبایی و حسن روی تو برجاست) جان ما هم در زنجیر گیسوی تو خواهد بود]

***

دوش در چاهِ زنخدان تو افتاد دلم

خبری داری از آن یوسفِ زندانی من؟ (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

یوسفِ گم شده ی ما را بین

کاندر آن چاهِ زنخدان چه خوش است (عراقی - غزلیات)

***

ببین که سیبِ زنخدان تو چِه می‌گوید

هزار یوسفِ مصری فتاده در چَهِ ماست (حافظ - غزلیات)

***

بدین شکسته بیت اُلحَزَن که می‌آرد

نشان یوسفِ دل از چَهِ زنخدانش؟ (حافظ - غزلیات)

***

یوسفِ مصرِ مرا چاهِ زنخ

گر چه دلگیرست چاهی روشنست (خواجوی کرمانی - غزلیات)

***

دل من در چَهِ زنخدانش

همچو یوسف فتاده در بُنِ چاه (خواجوی کرمانی - غزلیات)

***

خال و خط و دهنت چشمه و خضر و ظلمات

رخ و زلف و زنخت یوسف و چاه و رسن است (سلمان ساوجی - ترکیبات)

***

دَمِ عیسی همه از لعلِ شکر بار دهی

حُسنِ یوسف همه در چاهِ زنخدان داری (کمال خجندی - غزلیات)

***

حلاوتی که ترا در چه زنخدان است

هزار یوسف مصری به قعرِ آن نرسد (کمال خجندی - غزلیات)

***

سودا زده چشمِ تو صد جادوی بابِل

در چاه زنخدان تو صد یوسفِ چاهی (ابن حسام خوسفی - غزلیات)

***

اسیرِ چاه زنخدان تُست یوسفِ دل

مگر که زُلف تواش برکند ز چاهِ عمیق (ابن حسام خوسفی - غزلیات)

***

یوسفِ دل شد اسیرِ چاه زنخدان

هم رَسَنِ زُلف تو زچاه برآرد (ابن حسام خوسفی - غزلیات)

***

به چاهِ زنخدانِ یوسف جمالی

ز دستِ دلِ بی خبر درفتادم (حکیم نزاری - غزلیات)

***

مرا چاهی که بُد زیبِ زنخدان

در آن چاهم کنون چون ماهِ کنعان (وحشی بافقی - فرهاد و شیرین)

[ماهِ کنعان لقبی است برای یوسف که به زیبایی مشهور بوده است]

***

نمکِ لعلِ تو کی چشمه حیوان دارد؟

یوسفِ مصر کی این چاهِ زنخدان دارد؟

***

رازِ این سینه صد چاک چرا گل نکند؟

که دریده دهنی همچو گریبان دارد (صائب تبریزی - متفرقات)

***

از نزولِ کاروانِ خط به منزلگاهِ حُسن

دل برون می آید از چاهِ زنخدان غم مخور (صائب تبریزی - غزلیات)

***

یوسف صفتان پیرهنِ خویش فروشند

تا قطره ای از چاهِ زنخدان تو یابند (صائب تبریزی - غزلیات)

***

بر سرِ چاه زنخدان ماه کنعانِ مرا

کاروان تازه ای هر دم ز بابِل می رسد (صائب تبریزی - غزلیات)

***

داغ، آبِ زندگی را در سیاهی غوطه داد

یوسفِ مصری چنین چاهِ زنخدانی نداشت (صائب تبریزی - غزلیات)

***

یوسفِ من زیر لب تا کی گذاری خالِ نیل؟

این کبوتر در خور چاهِ زنخدان تو نیست (صائب تبریزی - غزلیات)

***

گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی

زندانِ یوسف کردمی چاهِ زنخدان تو را (فروغی بسطامی - غزلیات)

[این بیتی از غزلی است که در آن شاعر گلایه ای از معشوق می کند که او را با تلاش بسیار به شهرت و مقام رسانده است و در عوض از او بی مهری دیده است. مانند کاروانیانی که یوسف را به مصر بردند من هم تو را به مصر وجود بردم و بر مسند نشاندم و در این راه مانند زلیخا خون دل خوردم به جای آن که تو مانند یوسف به چاه و زندان بیفتی من چال چانه تو را زندان خوبرویان کردم]

***

داستانِ یوسف گم‌گشته دانستم که چیست

یوسفِ دل پا در آن چاهِ زنخدان شد مرا (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

بس دل اسیرِ زلف و زنخدان نموده‌ای

بس یوسفِ عزیز که در بندِ چاهِ تست (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

دیده تا زلف و زنخدان تو را یوسفِ دل

گاه در گوشه ی زندان و گهی در چَهِ تُست (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

صد بار دل افتاد در آن چاهِ زنخدان

یک بار اگر یوسفِ کنعان به چَه افتاد (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

یوسفِ دل که شد از چاهِ زنخدانتْ خلاص

از خمِ زُلف تو افتاد به زندانی چند (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

قصهٔ یوسفِ افتاده به چَه دانی چیست؟

گر فتد راهِ تو در چاهِ زنخدانی چند (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

به چَه افتاد وقتی یوسفِ دل

که آن چاهِ زنخدان آفریدند (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

اسیر گشته دلم در چَهِ زنخدانی

که یوسفِ دلِ جمعی فتاده در چاهش (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

نظر ز چاهِ زنخدان آن چگونه بپوشم

که یوسفِ دلم افتاده در میانه ی چاهش (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

حاجت من ز زنخدان تو دایم این است

که نجاتی ندهد یوسفِ دل را ز چَهَش (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

خون می‌خورد از حسرتِ من یوسفِ کنعان

تا کُنجِ زنخدانِ تو انداخت به چاهم (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

تا دل از چاهِ زنخدان تو در زندان فتاد

مو به موی آگه ز خاکِ یوسفِ کنعانیم (فروغی بسطامی - غزلیات)

[از آن زمان که دل در چاه زنخدان تو زندانی شد دانستم که بر سر هر مویت کالبد یوسفی آویخته است]

***

یعقوب اگر چاهِ زنخدان تو بیند

بی خود فکند یوسفِ خود را به چَهِ تو (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

گر بنگری به چاهِ زنخدانِ خویشتن

یعقوب را ز یوسفِ خود با خبر کنی (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

چو دید چاهِ زنخدانِ دلفریبِ تو را

دوباره یوسفِ بیچاره را به چاه کشید (شاطرعباس صبوحی - غزلیات و اشعار پراکنده)

***

همنام ذبیحی و چو هاروت اسیرست

در چاهِ زنخدان تو صد یوسفِ چاهی (قاآنی - غزلیات)

[ظاهراً ذبیح اشاره به اسماعیل پسر حضرت ابراهیم دارد که قرار بود در آستان خدا قربانی (ذبیح) شود]


خاراندن زنخ به معنی دنبال پاسخ گشتن، مردد بودن

***

اکنون چو ز مشکلی بپرسی

سر لاجرم و زنخ نخارم (ناصرخسرو - دیوان اشعار)

***

ور نه مَخار زنخ‌، کوتاه ساز سخن

دانی‌ که شاخِ هو‌س، کس را نداده ثمر (قاآنی - قصاید)


خال زنخدان





خال زنخدان مانند دیگر خال ها صفاتی کلی دارد. مثلاً دانه است و مرغِ زیرک را به دام می اندازد (مرغ زیرک پرنده ای است که دانه شناس باشد). این خال داغی است که با سویدای دل (لکه سیاهی در قلب که آن را مرکز احساسات می دانند) مستقیماً در تماس است. عاشق، این خال را مردمک دیده خود می داند که بر چهره ی محبوب نقش بسته است. امّا خال چانه ویژگی هایی هم دارد. آن را به دانه ی درونِ سیب یا جوانه ای در باغِ سیبِ زنخدان تشبیه کرده اند. کمی در سلسله مراتب خال ها احساس کِهتری می کند به خصوص نسبت به خال گوشه چشم که به آن فخر می فروشد. گاهی کارِ خالِ چانه نگهبانی از چاهِ زنخدان است تا مبادا دل های اسیر از آن بگریزند. گاهی هم این خال کبوترِ حرمِ مقدّسِ چانه یار است گرچه این چاه مقدّس تر از آن است که کبوتر حرم در خور او باشد.

***

زنخدانی چون سیم و براو از شَبَه خالی

دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی (فرخی سیستانی - قصاید)

[شَبَه یا شبق سنگی سیاه و قیمتی است. اندیشه در این جا معنی اضطراب و بیم می دهد. از اندیشه خیالی شدن یعنی از فرط بیم و اضطراب شدیداً لاغر و به شبح ماننده شدن]

***

ندانم چون برآرم من دل از چاهِ زنخدانش

که خالش بر لب آن چاه دلها را نگهبان شد (امیر معزی - قصاید)

{نمی دانم چگونه می شود از چاه چانه او فرار کرد چنان که خال او از آن [زندان] حفاظت می کند [دل را به هوای خود در آن چاه نگاه می دارد]. در ضمن خال دایی هم معنی می دهد که احتمالاً آدم غیرتی زورمندی می تواند باشد!}

***

خالِ تو به هر حال پسندیده ی ماست

زُلف تو چو حالِ دلِ غم دیده ی ماست

آن خال که بر چاهِ زنخدان داری

تر می‌دارش که مردمِ دیده ی ماست (اوحدی - رباعیات)

***

خال زنخت تیرِ گناه اندازد

رختِ دلِ عاشقان به راه اندازد

از غیرتِ خالی که بر آن نرگسِ تُست

بیم است که خویش را به چاه اندازد (اوحدی - رباعیات)

{خال چانه تو دیگران را به گناه کردن دعوت می کند و عاشقان را آواره می نماید، [با این همه] می ترسم از شدتِ حسادتی که به خالِ گوشه ی چشمت دارد عاقبت خود را به درون چاه زنخدانت بیاندازد}

***

از مُشکِ سیه سه خال کِت بر سمنند

نزدیک به چشم تو و دور از دهنند

از گوشه ی چشم ار نظرشان نکنی

بر خال زنخ ها چه زنخ ها که زنند؟ (اوحدی - رباعیات)

[سه خال سیاه معطر بر سیمای سپیدت داری که نزدیک چشم و دور از دهانت قرار دارند. اگر آن ها را نپایی چه افتراها که بر خال چانه ات خواهند زد]

***

غمزه زنانی همه مردم فریب

سیب، زنخ، خالِ زنخ، تخمِ سیب (امیرخسرو دهلوی - دیوان اشعار)

***

خال تو جان مرا در چَهِ سیمین زنخ

کرد به عنبر سرِ چاهِ زنخدان گرفت (سلمان ساوجی - قصاید)

***

خال های سیه تو به زنخدان گویی

دهنت دانه به چَه کرد ز بیمِ تنگی (کمال خجندی - غزلیات)

***

بر لبِ لعل خطِ سبز ترا پیروزی است

بر زنخدانِ چو بِه خالِ ترا بهروزی است (کمال خجندی - غزلیات)

***

به حکمِ شرع مرا با تو بر دلی دعوی ست

که من ز چاهِ زنخدان به خالت آوردم (حکیم نزاری - غزلیات)

***

آن خال ببین بر آن زنخدان

این است که داغدارم از وی (محتشم کاشانی - غزلیات)

***

چرا عزیز نباشم به دیده ها چون خال

کبوترِ حرم آن چَهِ زنخدانم (صائب تبریزی - غزلیات)

***

از دل سوخته ما اثری پیدا نیست

دانه هر چند ازآن سیب زنخدان پیداست (صائب تبریزی - غزلیات)

[از دل سوخته ما که در آن چاه زنخدان اسیر است هیچ نشانی نیست گرچه آن سیبِ چانه چنان ظریف است که دانه درون آن را می توان از بیرون مشاهده کرد!]

***

یوسفِ من! زیرِ لب تا کی گذاری خالِ نیل؟

این کبوتر در خورِ چاهِ زنخدان تو نیست (صائب تبریزی - غزلیات)

***

یارب ا‌ین‌ خال است یا جوشِ لطافت های ‌حُسن

می ‌نماید دانه‌ای سیبِ زنخدانِ شما (بیدل دهلوی - غزلیات)


دست به زیر زنخ ستون کردن به معنی دست زیر چانه نهادن، کنایه از در فکر فرو رفتن، نگران بودن، در فکر چاره بودن و هم چنین شگفت زده و حیرت زده بودن (انگشت در دهان حیران بودن).

***

ورا دید با دیدگان پُر زِ خون

به زیرِ زنخ دست کرده ستون (فردوسی - شاهنامه)

***

نقش بندِ عقل و جان را پیشِ نقشِ روی او

دست در زیرِ زنخ، انگشت در دندان بماند (سنایی - دیوان اشعار)

***

اندرآن کِلک و خطّ و فضل و جمال

دست زیرِ زنخ بمانده خیال (سنایی - حدیقة الحقیقه)

***

دست را کم زن تو در زیرِ زنخ

نزدِ اهل عقل سرد آمد چو یخ (عطار - پند نامه)

[تظاهر به اندیشیدن مکن که نمی توانی اهل تفکّر را فریب بدهی]

***

بارانِ اشک خانه ی مردم خراب کرد

دستم هنوز زیر زنخدان ستون شود (امیر خسرو دهلوی - غزلیات)

{خانه چشم (مردم، مردمک) مرا اشک ویران کرد. در شگفتم که هنوز توان آن را دارم [که در این ویرانی] دستم را به زیر چانه ستون کنم (تلویحاً می گوید هنوز از این واقعه در شگفتم)}

***

دست تُهی بزیر زنخدان کند ستون

وندر هوا همی شمرد پود و تانِ برف (کمال‌الدین اسماعیل - قصاید)

[پود و تان همان تار و پود است که به الیاف افقی و عمودی پارچه اطلاق می شود. در این جا منظور دانه های برف است که در جهت های مختلف در حرکت هستند]

***

لب به دندان، دست در زیرِ زنخ دارد مسیح

گفته ای ای همنشین گویا که این بیمار کیست (عرفی شیرازی - غزلیات)

***

دستی که ز دقّت گره از موی گشودی

در زیرِ زنخ ماند از این خوش کَمَرانم (صائب تبریزی - غزلیات)

[دستی که قبلاً کارهای بزرگی (مانند گشودن زلف) از آن بر می آمد حالا در برابر این [دلبرانِ] زیبا میان کاری نمی تواند انجام دهد (مستأصل مانده است)]

***

لیک من چاه بر زنخ دارم

کف به زیرِ زنخ تو در چاهی (قاآنی - غزلیات)


ریش زنخ (خط، غبار، سبزه)




ای داده به بازی دل من، جان را نیز

عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز

خواهم به تو خطّ بندگی دادن، لیک

ترسم به زنخ برآوری آن را نیز (اوحدی - رباعیات)

***

خطش مُشک از زنخدان می برآرد

مرا از دل نه از جان می برآرد (عطار - غزلیات)

***

افسوس که اطرافِ گلت خار گرفت

زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت

سیمابِ زنخدان تو آورد مداد

شنگرفِ لبِ لعل تو زنگار گرفت (مهستی گنجوی - رباعیات)

[ریش در این دوبیتی زیبا به زاغِ سیاه، خارِ گزنده، مداد (مرکّبِ سیاه که از دوده استخراج می شود) و زنگار (تیرگی، کدورت) تشبیه شده است]

***

در هر برزن که بنگرم آشوبی ست

آشوب شکنجه ای و زخمِ چوبی ست

تا پاک کنند گیتی از یک دیگر

هر ریش که هست، بر زنخ جارویی ست (باباافضل کاشانی - رباعیات)

***

اگر صد دفترِ شیرین بخوانی

گرانجان لایق تحسین نباشد

مزاح و خنده کار کودکانست

چو ریش آمد زنخ شیرین نباشد (سعدی - مواعظ - قطعات)

***

موی را نازرده اند الحق جز آنک

از زنخدان خودش بگسسته اند (کمال‌الدین اسماعیل - قطعات)

[به مو (در این جا ریش) هرگز آن قدر ستم نرفته است مگر آن زمانی که او را از وطنش (چانه) زدوده باشند]

***

زنخم می بلرزد ار چه مرا

هرچه مویست برزنخدانست (کمال‌الدین اسماعیل - قطعات)

{گرچه چانه مرا موی زیادی پوشانده (و لاجرم باید جایش گرم باشد) ولی هنوز هم چانه ام می لرزد (ظاهراً از سرما). در بیت بعدی می گوید که در سرمای سخت دی ماه آیا تنها این ریش [پوششی برای فرار از سرما] کفایت می کند؟}

***

فصل دی ماه و مرا موی همین بر زنخست

پشت گرمی به چنین موی درین فصل کِراست؟ (کمال‌الدین اسماعیل - قصاید)

***

آن عهد که من دادِ طرب می دادم

یک دم قدح باده ز کف ننهادم

چون ریش همیشه با زنخ بُد کارم

واکنون چو زنخ در پس ریش افتادم (کمال‌الدین اسماعیل - قصاید)

{[یادش به خیر] دورانی که من به شادمانی می گذراندم. یک لحظه جام می از دستانم جدا نبود. دایم مثل مو همنشینِ خوش-زنخان بودم. امّا حالا مثل چانه ای که ریش آن را پوشانده باشد از چشم ها افتاده ام}

***

امروز چو شعر هر که در خط کوشد

خطی ز خطت به صد غزل نفروشد

پوشید خطِ خوب تو عیب سخنت

همچون خط خوبان که زنخ را پوشد (کمال خجندی - رباعیات)

[امروز کسانی که شعر شناس هستند یک نخ موی تو را با صد غزل معامله نمی کنند. نامه [دستخط] ات عیب سخنانی که گفته بودی همان گونه مرتفع کرد که ریش عیبِ چانه ی نیکورویان را!]

***

موی زنخدان گذرانی ز ناف

لیک به آن مو نشوی مو شکاف (وحشی بافقی - خلد برین)

[ریشت در درازی به نافت رسیده ولی چیزی به خرد تو افزوده نشده است (با ریش گذاشتن نمی توان عاقل شد بلکه در سر عقل باید)]

***

هوای گلشنِ فردوس بی غبار بود

چگونه سیبِ زنخدان او غبار گرفت؟ (صائب تبریزی - غزلیات)


زنخ آوردن به مفهوم شرمنده کردن و بی آبرو نمودن

***

عشق بنمود کُله گوشه و چون دید مرا

چه زنخ ها که بر این خرقه و دستار آورد (کمال‌الدین اسماعیل - قطعات)


زنخدان برتافتن چانه را بالا آوردن

***

برتافت زنخدان مرا با سرِانگشت

واندر رُخِ من ژرف نگاهی به عِبَر کرد (قاآنی - غزلیات)

[چانه مرا با سرانگشتش بالا آورد و در چشمم نگاهی ژرف از سرِ عبرت کرد]


زنخ بر خود زدن شرمنده شدن، سر افکنده شدن

موردی برای این معنا در شعر فارسی پیدا نشد.


زنخ بر زانو نهادن به معنای زانوی غم در بغل گرفتن و زانو به زنخ بردن

***

تو گردنت افراخته وآن عاجزِ مسکین

بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش (ناصر خسرو - دیوان اشعار)

***

به یَمگان من غریب و خوار و تنها

از اینم مانده بر زانو زنخدان (ناصر خسرو - دیوان اشعار)

[یمگان نام دهی در حومه بدخشان و محل وفات ناصر خسرو است (در شمال افغانستان فعلی)]

***

چون زنگیکی عریان زانو به زنخ بُرده

در تابش مهر اندر بنشسته و عریانی (قاآنی - ترکیب‌بندها)


زنخ بستن از آداب دفن کردن مُرده یکی بستن دهان و دیگر منافذ بدن با نخ است.

***

زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن

زنخدان را زِ نَخ می‌ دان دریغا (عطار - دیوان اشعار)

[هنگامی که مرگ فرا می رسد و چانه تو را با نخ می بندند افسوس که تنها آن زمان به بی ارزشی دنیا پی خواهی برد [چانه ات از آنِ نخی (بی ارزش) خواهد شد]

***

چو بربستند ناگاهش زنخدان

همه کار جهان این جا زنخ دان (عطار - خسرو نامه)

[هنگامی که مرگ فرا می رسد و چانه او را با نخ می بندند آن زمان به بی ارزشی دنیا پی خواهد برد]

***

چون زنخدان تو بربندند روز واپسین

جز زنخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار (عطار - دیوان اشعار)

***

ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت

زیرا که بی‌ دهان دل و جانم شکرچِش است (مولوی - دیوان شمس)

***

زنخ بربسته و در گور خفته

دهان افیون و نُقل یار خاید (مولوی - دیوان شمس)

***

بربند زنخ که من فغان‌ها را

سرجمله به خالقِ فغان بُردم (مولوی - دیوان شمس)

***

ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ

فرزند و اهل و خانه‌ات از خانه کردندت برون (مولوی - دیوان شمس)

[ای که بر پاکان زنخ کرده ای (طعنه زده ای و تمسخر کرده ای) حالا ببین که مرگت فرا رسیده و عزیزانت هم تو را از خانه بیرون کرده اند (از نظر افتاده ای) و دیگر نمی توانی با آن دهان بسته یاوه گویی کنی]

***

چو بربندند ناگاهت زنخدان

همه کار جهان آن جا زنخ دان (مولوی - دیوان شمس)

[چون به ناگاه جان خواهی داد بدان که جهان بی اعتبار و ناپایدار است]

***

چو زنخ را بست خواهند ای صنم

آن به آید که زنخ کمتر زنم (مولوی - مثنوی معنوی)

[چون مرگ عاقبت فرا خواهد رسید همان بهتر که دست از یاوه گویی بردارم]


زنخ به غبغب افشردن همان باد در غبغب انداختن و فخر فروشی کردن است.

***

باد افکنده به بینی ز چه‌؟ از غایتِ عُجب

زنخ افشرده به غبغب ز چه‌؟ از فرطِ غرور (ملک‌الشعرای بهار - قصاید)


زنخ پذیر به معنای حقّه باز و حیله گر

***

رند و رقاص و مارگیر همه

زَرق ساز و زنخ پذیر همه (اوحدی - جام جم)


زنخ پیچیدن زنخ پیچیدن مفهوم نافرمانی کردن و سرپیچیدن از دستور را دارد.

***

که ای از کِیدِ اهریمن زنخ پیچیده از فرمان

چه شد کاخر روانت غرقه ی دریای خِذلان شد (قاآنی - قصاید)


زنخ جنباندن به مفهوم اظهار پشیمانی کردن، سخن سرایی کردن و ورّاجی کردن به کار برده شده است.

***

چون زِ من مهتر آمد اجنبیی

خیره اکنون زنخ چه جنبانم (مسعود سعد سلمان - قصاید)


زنخ خوشاب به معنای چانه ی آب دار و با طراوت

***

درود از من بدان ناز و عتابش

که بُرد آبم زنخدانِ خوشابش (فخرالدین اسعد گرگانی - ویس و رامین)


زنخ زدن با چندین مفهوم در شعر کلاسیک به کار برده شده است از جمله لاف زدن، گزافه گفتن، سخن بیهوده گفتن، چانه زدن، چرب زبانی کردن، فریفتن و جلوه فروشی کردن.

***

نقشِ وفا بر سرِ یخ می‌زنند

بر مه و خورشید زنخ میزنند (نظامی - مخزن الاسرار)

***

سیب از زنخی بدان نگونی

بر نار زنخ زنان که چونی؟ (نظامی - لیلی و مجنون)

***

این ابلهان که بی ‌سببی دشمن منند

بس بوالفضول و یافه ‌درای و زنخ زنند (سنایی - دیوان اشعار)

[یافه شکل قدیمی یاوه یعنی سخن بیهوده و هرزه است؛ یافه درای=گزافه گو، یاوه سرا]

***

که نبینی به حرمت و صولت

یک زنخ زن چو من در این دولت (سنایی - حدیقة الحقیقه)

***

حاسدان را تو گو زنخ می‌زن

ختم شد نظم و نثر بر تو و من (سنایی - حدیقة الحقیقه)

***

از نوک خامه دفتر دلْشان سیه کنم

کایشان زنخ زنند همه، خامه زن نیند (خاقانی - دیوان اشعار)

***

ای کم از زن، زنخ مزن به گزاف

او زنی بود و گوی مردان برد (اوحدی - جام جم)

***

از مُشکِ سیه سه خال کِت بر سمنند

نزدیک به چشم تو و دور از دهنند

از گوشه ی چشم ار نظرشان نکنی

بر خالِ زنخ ها چه زنخ ها که زنند؟ (اوحدی - رباعیات)

***

آسمان بیخِ کمال از خاکِ عالم برکشید

تو زنخ می‌زن که در من گنجِ پنهانی کجاست (انوری - دیوان اشعار)

اگر به نطق همی حرف و صوت را خواهی

زنخ مزن نه قیاسیست این نه برهانیست (انوری - دیوان اشعار)

***

خامش! زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست

ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است (مولوی - دیوان شمس)

[دست از بیهوده گویی بردار که زمان مرگ تو فرانرسیده است. گوهر وجود تو برای عروج به آسمان هفتم (عرش اعلا) آماده نیست]

***

چو سینه بازشکافی در او نبینی هیچ

که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد (مولوی - دیوان شمس)

[هنگامی که سینه او را بشکافی خواهی دید که هیچ [عضوی] در آن جا نیست تا یاوه گویان گمان نبرند که این [داستان ها] از درون جسم او سرچشمه می گیرد]

***

ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن

پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر حِرَف (مولوی - دیوان شمس)

***

خمُش دهان پی آنست تا شکرخایی

نه آن که سُست فکندی زنخ زنان باشی (مولوی - دیوان شمس)

***

روی ببینید روی بهر خدا عاشقان

گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه (مولوی - دیوان شمس)

***

عقلا ز قیاسِ خود زین رو تو زنخ می‌زن

زان رو تو کجا دانی چون مستِ زنخدانی (مولوی - دیوان شمس)

***

زنخ کم زن که اندر چاهِ نفسی

تو آن چاه زنخدان را چه دانی (مولوی - دیوان شمس)

***

بنما مَها به کوری خورشید تابشی

تا زین سپس زنخ نزند از مُنوّری (مولوی - دیوان شمس)

***

زنخ زَدَست رقیبی که گفت از چَهْ دور

از این سپس منم و چاه و چون تو زیبایی (مولوی - دیوان شمس)

***

چون زنخ را بَست خواهند ای صنم

آن به آید که زنخ کمتر زنم (مولوی - مثنوی معنوی)

***

چون دلبر من میان دلداران نیست

او را چو جهان هلاکت و پایان نیست

گر خیره ‌سری زنخ زند گو می زن

معشوق ازین لطیف تر امکان نیست (مولوی - رباعیات)

***

کسان به حال پریشانِ سعدی از غم عشق

زنخ زنند و ندانند تا چه حال است این (سعدی - غزلیات)

***

دانم بسی زنخ زند و گوید اینْت ریش

چون جزو شعر من بَرِ طبعت فرا برند (کمال‌الدین اسماعیل - قطعات)

***

بر لاله ز عارضِ تو هر دم زنخست

پیش زنخت برگِ سمن هم زنخست

تا خوش زنخی تو زنخی خوش می زن

کاین خوبی تو چو کار عالم زنخست (کمال‌الدین اسماعیل - قطعات)

[زنخ های ششگانه به ترتیب با معانی زیر در این دو بیتی آمده اند: ریشخند و تمسخر، چانه، بیهوده و بی بها، چانه، حرف گزاف، بی اعتبار و گذرا]

***

من چوسؤالْ بوسه ای کردم از آن لب و دهن

گفت برو زنخ مزن! بهر خدا جواب بین (همام تبریزی - غزلیات)

***

ز بنده خسروِ فَخّار اجازتی می خواست

که در غزل ببرم نام آن دلارا را

رقیب گفت زنم مشت و بشکنم زنخش

مزن به جان تو گفتم چنین زنخ ها را (کمال خجندی - مقطعات)

دمِ سرد بسته به پیش خود چه قدر دماغ فسرده یخ

که به ‌گرمیی نشد آشنا سرِ واعظ از زدنِ زنخ (بیدل دهلوی - غزلیات)

***

تشنه میرد شیر و بآبِشخوارِ خوکان نگذرد

چون سخن گویی تو باری من زنخ کمتر زنم (ملک‌الشعرای بهار - قطعات)


زنخْ سخت کنایه از لجباز، سرکش و خود رای است.

***

زان که مرا کُرّه‌ایست تند و زنخْ سخت

سرکش و بدخو میانه ی گله ‌زاده (انوری - دیوان اشعار)


زنخ سَمَن








در زنخدانِ سَمَن، سیمین چاهی کندند

بر سرِ نرگسِ مخمور طلی پیوندند (منوچهری - دیوان اشعار)

***

بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه

دارد سمن اندر زنخش سیمین چاه (منوچهری - دیوان اشعار)










***

با زنخی چون سمن و با تنی

چون گل سوری به یکی پیرهن (فرخی سیستانی - دیوان اشعار و قصاید)


زنخ سیمین اشاره به چانه نقره گون و سپیدِ روشن دارد.

***

چو سیمین زنخدانِ معشوق، زُهره

چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر (فرخی سیستانی - قصاید)

[زُهره همان سیّاره ناهید است که در آسمان شب سپید و درخشان ظاهر می شود و دوپیکر صورتِ فلکی جوزا (دوقلو ها) است که شامل دو سیاره درخشان است]

***

نرگسِ تازه میان مرغزار

همچو در سیمینْ زنخ زرّین چَهی (منوچهری - دیوان اشعار)

***

بر دل دارد لاله یکی داغِ سیاه

دارد سمن اندر زنخش سیمینْ چاه (منوچهری - دیوان اشعار)

***

در زنخدانِ سمن، سیمین چاهی کندند

بر سرِ نرگسِ مخمور طلی پیوندند (منوچهری - دیوان اشعار)

***

بدان گِردیست آن سیمینْ زنخدان

بدان خمّیدگی زلفین جانان

یکی گویی که از کافور گوییست

یک گویی که هست از مُشک چوگان (عنصری - قصاید)

***

ز قیرش بر سمن دامی ز مُشکش پُرشکر مُهری

زسِحرش در مُژه تیغی ز سیمش در زنخ چاهی (امیر معزی - ترکیبات)

***

رُخم زرّین همی دارد زنخدان و بناگوشت

که هم سیمین بناگوشی و هم سیمین زنخدانی (امیر معزی - ترکیبات)

***

عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان

ما و سیمین زنخانِ خوش و زرّین کمران (سنایی - دیوان اشعار)

***

زنخدانش چو سیمین سیب بودی

ز سیبش قِسمِ خلق آسیب بودی (عطار - الهی نامه)

***

چاه سیمین در زنخدان داشت او

همچو عیسی در سخن آن داشت او (عطار - منطق الطیر)

***

آخر ای سنگدلِ سیمْ زنخدان تا چند

تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند (سعدی - غزلیات)

***

بِه است آن یا زنخ یا سیبِ سیمین

لب است آن یا شکر یا جانِ شیرین (سعدی - غزلیات)

***

روزی به زنخدانت گفتم بِهِ سیمینی

گفت ار نظری داری ما را بِه از این بینی (سعدی - غزلیات)

***

شبانگه مگر دست بُردَش به سیب

که سیمین زنخ بود و خاطر فریب (سعدی - بوستان)

***

سیمین زنخ که طرّه عنبرفشان بَرَد

دل را در افگند به چَه و ریسمان بَرَد (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

خالِ تو جانِ مرا در چَهِ سیمین زنخ

کرد، به عنبر سرِ چاهِ زنخدان گرفت (سلمان ساوجی - قصاید)

***

ای صنمِ سیمْ زنخدان بیار

از قدحِ سیم می لعل فام (خواجوی کرمانی - غزلیات)

***

زنخدانش که سیم بی ‌زکات است

در او چاهی پُر از آبِ حیات است (جامی - هفت اورنگ)

***

یاد کنم زان چو سیمْ سیبِ زنخدان

وز حَدّقان دانه‌ی انار بگریم (حکیم نزاری - غزلیات)

***

دل بیمارم از گوی زنخدان تو می گوید

به گِردِ سیبِ سیمین از پی بهبود می گردد (ابن حسام خوسفی - غزلیات)

***

صَولَجانش عنبرین زُلف است در میدان من

گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست (فروغی بسطامی - غزلیات)


زنخ طوقدار چانه ای که بالای غبغب قرار گرفته باشد

***

طوطی باغ از شکرش شرمسار

چون سرِ طوطی زنخش طوقدار (نظامی - مخزن الاسرار)

[غبغب مانند گردنبندی زیر چانه اش قرار گرفته دارد]


زنخ کافوری زنخ کافوری معادلی است برای چانه سپید رنگ.

***

زلف او مانَد به‌ چوگان و زنخدانش به‌ گوی

گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود (امیر معزی - قصاید)

***

بدان گِردیست آن سیمین زنخدان

بدان خمّیدگی زلفینِ جانان

یکی گویی که از کافور گوییست

یک گویی که هست از مُشک چوگان (عنصری - قصاید)

***

هنوزش بود کافوری زنخدان

دو زلفش بود چون مُشکین دو چوگان (فخرالدین اسعد گرگانی - ویس و رامین)


زنخ کردن به معنای طعنه زدن و مسخره کردن.

***

ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ

فرزند و اهل و خانه‌ات از خانه کردندت برون (مولوی - دیوان شمس)


زنخ گشودن معادل جلوه گری کردن و بی پروایی.

شعری با این مضمون پیدا نشد.


زنخ فروبردن به جیب به معنای در فکر فرو رفتن و اندیشیدن.

***

زنخدان فرو برد چندی به جیب

که بخشنده روزی فرستد ز غیب (سعدی - بوستان)


ساده زنخ

کنایه از بی ریش، کوسه، نابالغ، بی تجربه و خام بودن و یا چیزی در چنته نداشتن.

***

زآن رُخ چُنم امروز؟ گل و لاله ی سیراب

زان ساده زنخدان، سمنِ تازه و نسرین (فرخی سیستانی - دیوان اشعار)

***

مطربی جو به سرِ خُمّ و تو در پیش به پای

ساقی ای با زنخی ساده و جامی به لبان (فرخی سیستانی - قصاید)

***

صحبتِ کودککِ ساده زنخ را مالک

نیز کرده‌است تو را رخصت و داده است جواز (ناصر خسرو - دیوان اشعار)

***

زنخ ساده و غبغب آویخته

گلابی ز هر چشمی انگیخته (نظامی - شرفنامه)

***

سخت ساده است شاخ و شَخهاشان

که چنین باد هم زنخهاشان (سنایی - حدیقة الحقیقه)

***

دندان عاشقان به زنخدان ساده ی تو

ای کاج! می رسید، که سیب است بس رسیده (اوحدی - دیوان اشعار)

***

تا نروید ریش تو ای خوب من

بر دگر ساده ‌زنخ طعنه مزن (مولوی - مثنوی معنوی)

***

آمد آن ساده زنخ، بر من بیهوش زد آب

بر من تشنه نگه کن که چسان چَه برسید؟ (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

از وصف آن زنخدان من ساده‌ دل چه گویم؟

یارب چه لطف دارد آن نازنینِ ساده (عبید زاکانی - غزلیات)


سبزه زنخ چانه ای که بر آن موی اندک و کمرنگی روییده باشد.

***

نه در جهان گل رویی و سبزه ی زنخیست

درخت ها همه سبزند و بوستان گلزار (سعدی - قصاید)


سست زنخ به معنای وراج، زیاده گو و پُر چانه (دهن لق).

***

در هوسِ گلرخان سُست زنخ گشته‌ای

های اگر دیده ای روی چو گلنارِ خویش (مولوی - دیوان شمس)


سیمابِ زنخدان چانه ی سپید مانند رنگِ جیوه که فلزی نرم، نقره ای رنگ و شفاف است. جیوه را در حرارت بالا از شنگرف (سنگ معدن جیوه) استخراج می کنند.

***

افسوس که اطرافِ گلت خار گرفت

زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت

سیمابِ زنخدان تو آورد مداد

شنگرفِ لبِ لعل تو زنگار گرفت (مهستی گنجوی - رباعیات)


عِقد زنخ چانه بند تزیینی، رشته مرواریدی که از روی چانه می گذرد.

***

عِقد زنخ از خَوی جبینش

وز حلقه زلفِ عنبرینش (نظامی - لیلی و مجنون)


گشاده زنخ [اسب] گشاده عنان، عنان رهاکرده، آزادعنان، مطلق العنان.

***

گشاده زنخ دیدش و تیزتگ

بدیدش که دارد دل و تاو و رگ (فردوسی - شاهنامه)

[تاو=تاب و توان، توانایی]


گرداب زنخ چالِ چانه که علاوه بر عمق خاصیت کشش هم داشته باشد

***

دل به دریای جمال تو به بازی می گشت

عاقبت سوی زنخ رفت و به گرداب افتاد (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)


گوی زنخ چانه گرد که اغلب سپید هم هست.

***

ز سیمین زنخ گویی انگیخته

بر او طوقی از غبغب آویخته (نظامی - شرفنامه)

[طوق در این جا به معنی حلقه یا گردنبند است]

***

گیسوی حور و گوی زنخدانشْ بین به هم

دستارچه کجاوه و ماهِ مدورش (خاقانی - دیوان اشعار)

[این بیت را تنها می توان در زمینه قصیده ای که خاقانی با اغراق بسیار در توصیف بیابان بی آب و علف عربستان (در راه کعبه) سروده است تفسیر کرد. در این جا به خیمه ای که بر بالای مدوّرِ کجاوه کشیده شده است می نگرد و خیمه را گیسوی فرشته و انحنای آن را گوی زنخدانِ زن زیبای بهشتی می بیند!]

***

زنخدانت ز گردون گوی برده

شب از زُلف سیاهت بوی برده (عطار - خسرو نامه)

{گوی بردن [از کسی] به معنای پیشی گرفتن و سر بودن است. گوی گردون همان چرخِ فلک (گردش آسمان ها) است}

***

گر کسی دیدی زنخدانش عیان

گوی بردی از همه خلقِ جهان (عطار - مصیبت نامه)

***

ماه من چاه زنخدان تو شد از خوی پر آب

پاک کن کز وی در آب افگنده ای گوی قمر (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

[گوی قمر یا قرص قمر اشاره به صورت گرد و زیبای محبوب است که به ماه تمام می ماند]

***

گوی را طرفه نباشد که ربایند خلایق

طرفه آن گوی زنخدان که دلِ خلق رُباید (کمال خجندی - غزلیات)

***

گوی چه ماند به زنخدان یار

این زنخِ مردم بیهوده گوست (کمال خجندی - غزلیات)

[شاعر معترض است که چرا باید چانه ی زیبای محبوب را به یک شیئ بی ارزش مانند گوی (گلوله فلزی) تشبیه کنند]

***

دلگیرتر از چاه زنخدان تو بر ماه

در گوی زنخدان مهی چاه ندیدم (خواجوی کرمانی - غزلیات)

***

گوی زنخدان تو با گوی سیم

هست چو سیبی ز لطافت دو نیم (جامی - هفت اورنگ)

[چانه تو چنان شبیه یک گوی نقره ای است که هر دو به سیبی می مانند که دو نیمه شده باشد (یکی را نمی توان از دیگری متمایز کرد)]

***

به چاه گویِ زنخدانت ار نگاه کنند

هزار دلشده سرگشته همچو گو باشد (حکیم نزاری - غزلیات)

***

سودای تو دست در گریبانم زد

اندوه تو چون صاعقه بر جانم زد

تا دست ز هر دو کون کوته نکنم

در گوی زنخدان تو نتوانم زد (حکیم نزاری - رباعیات)

***

دل بیمارم از گوی زنخدان تو می گوید

به گِردِ سیبِ سیمین از پی بهبود می گردد (ابن حسام خوسفی - غزلیات)

***

زان‌ گِرد زنخ‌ که‌ گوی را ماند

در رقص آیم چو گوی سر تا پا (قاآنی - قصاید)


گوی زنخ و چوگان چوگان از بازی های کهن ایرانی است که لوازم اصلی آن اسب و چوگان و گوی و میدان بوده است. نام چوب سر خمیده ای که سواران در دست می گرفته اند در ابتدا چولگان (در عربی صولجان) بوده و بعدها به چوگان تبدیل شده است. چوگان نمادی از جنگ و یک بازی سراسر درگیرانه بوده و به همین علت شاعران از آن برای وصفِ بازی خطرناک عشق استفاده کرده اند. حافظ می گوید: عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز/ زآن که گوی عشق نتوان زد به چوگانِ هوس. امّا تفاوت عشقبازی با بازی چوگان آن است که معشوق هم گوی (گوی زنخدان)، هم چوگان (گیسوی خمیده) و هم میدان (سیما) را در اختیار خود دارد مگر آن که سرِ عاشق را به عنوان گوی به میدان عشق برد. تازه در این میدانِ نبرد سلاح معشوق به همین سه خلاصه نمی شود و او از کمان ابرو و تیر مژگان و دیگر ادوات جنگی برای به تسلیم کشاندن عاشق برخوردار است. معشوق با چوگانِ زُلف با گوی زنخدان خود بازی می کند تا عاشق را به میدان بکشد. امّا اگر عاشق پا از گلیم خود بیرون بگذارد آن گاه از چوگان زلف تازیانه یا تپانچه خواهد خورد.

***

همیشه تا چو زنخدان و زُلف دوست بُوَد

ز روی گِردی گوی و ز چِفتِگی چوگان (فرخی سیستانی - قصاید)

[چفتگی= خمِ گیسو]

***

زُلف چون چوگان زنخدان همچو گوی

ابرو و مژگانِشان تیر و کمان (فرخی سیستانی - قصاید)

***

زنخدان چو از سیمِ پاکیزه گوی

که اُفتد چَه از نوک چوگان دروی (اسدی توسی - گرشاسپ‌نامه)

***

زنخدان گوی کرده زُلف چوگان

عَماری بود چون فردوسِ یزدان (فخرالدین اسعد گرگانی - ویس و رامین)

[عماری = کجاوه، تخت روان]

***

بود چوگان دو زُلف وگوی زنخ

گوی و چوگانش را ز گُل میدان (امیر معزی - قصاید)

***

اگر نه زلفش چوگان شد و زنخد‌ان‌ گوی

دلم چو گوی چرا گشت و پشت چون چوگان (امیر معزی - قصاید)

***

زلف او ماند به‌ چوگان و زنخدانش به ‌گوی

گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود٢ (امیر معزی - قصاید)

[موی سیاه به غالیه (مُشک) و زنخدان سیمین به کافور (سپید) تشبیه شده است]

***

و گر گوید ربایم زان زنخ گوی

بگو چوگان خوری زآن زُلف بر روی (نظامی - خسرو و شیرین)

***

زنخش چیست یکی گوی بلورین در مُشک

ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار (انوری - دیوان اشعار)

[در این جا به جای زُلف ابروی خمیده به چوگانی تشبیه شده که با آب طلا بر آن نقش و نگار کشیده باشند و آن را مزیّن کرده باشند]

***

دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را

تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود (سنایی - دیوان اشعار)

***

عجب گوی زنخ داری ندانم

که چوگان که خواهد بود این گوی؟ (اوحدی - دیوان اشعار)

[چه زنخدانِ گردِ زیبایی داری نمی دانم دست چه کسی خواهد افتاد]

***

نیامد در خم چوگان خوبی

بِه از سیبِ زنخدان تو گویی (اوحدی - دیوان اشعار)

***

خورده چوگان طعنه سیبِ بهشت

از زنخدان گِردِ چون گویت (اوحدی - دیوان اشعار)

***

زُلفِ چوگان وار خود همچون رسن ها داده تاب

وانگهی گوی زنخدان را به چاه آراسته (اوحدی - دیوان اشعار)

***

زنخدانش سر مردان فگنده

به مردی گوی در میدان فگنده (عطار - الهی نامه)

{زنخدان او مردان را از درک ناتوانی سرافکنده کرده و [باز] مبارز می طلبد}

***

چو یوسف بود گویی در نکویی

خود ازگوی زنخدانش چه گویی (عطار - الهی نامه)

***

همچو گوی تو و چوگان تو خواهم دیدن

اندر آن حال سر زلف و زنخدان ترا (رشیدالدین وطواط - قصاید)

***

به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی

تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی (سعدی - غزلیات)

***

ای گویْ زنخ زلفِ چو چوگان داری

ابروی کمان و تیر مژگان داری

خورشید جبین و چهره همچون ماه

می گون لبی و چشم چو مستان داری (مولوی - رباعیات)

***

ابرو کشد به گوش و زنخ را کند نگاه

چوگان نهد به دوش و به دنبال گو شود (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

***

میدان عیش خالی و من برده بهر لَعب

چوگانِ دست سوی زنخدانِ همچو گوی (سیف فرغانی - غزلیات)

***

گوی میدانِ تماشاش زنخدان تو بس

گر دلی در خمِ آن زلفِ چو چوگان آید (سیف فرغانی - غزلیات)

***

به چوگانِ سرِ زلفش بگو می کن صبا بازی

ولی زنهار بازی نیست با گوی زنخدانش (کمال خجندی - غزلیات)

***

زلف تو چوگان زنخدانِ تو گوی دولتست

گوی دولت برد آن کِش در کف این چوگان فتاد (کمال خجندی - غزلیات)

***

تعجبی دگرست این که حلقه حلقه ی او

به گِردِ گویِ زنخدان شده‌ست چوگانی (حکیم نزاری - غزلیات)

***

خاک جهان بر سر چوگان و گوی

زلف تو چون سربه زنخدان برد (کمال‌الدین اسماعیل - غزلیات)

***

تا دید زنخدان و سرِ زلف تو، دل گفت

نازم سر گویی که به چوگان تو افتد (فروغی بسطامی - غزلیات)

***

صَولَجانش عنبرین زلف است در میدانِ من

گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست (فروغی بسطامی - غزلیات)

[صَولَجان معرّب چولگان (چوگان) است]

***

از گوی زنخدانت و چوگانِ سرِ زُلف

آسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگان (قاآنی - ترکیب‌بندها)

***

بس است آن زنخ و زُلف ‌گوی و چوگانت

چه مایلی هَله این ‌قدر گوی و چوگان را (قاآنی - قصاید)


نرمْ زنخ به معنای همدلی و هواداری کردن و موافقت نمودن است. در مورد اسب در شاهنامه زنخ نرم به معنی مطیع و رام به کار برده شده است.

زنخ نرم و کَفْک افکن و دست کَش

سُرین گِرد و بینادل و گام خَوش (فردوسی - شاهنامه)

***

تا به مرادم زنخش نرم بود

پاک صواب است تو گفتی خطاش (ناصر خسرو - دیوان اشعار)


نسرین زنخ








بر برگ گل نسرین آن قطره دیگر

چون قطره خَوی بر زنخ لعبتِ فرخار (منوچهری دامغانی - دیوان اشعار)

[فرخار نام شهری در تاجیکستان کنونی (در مرز آن کشور با افغانستان) است]

***

نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون

کز عارضین چو خوشه نسرینم؟ (ناصر خسرو - دیوان اشعار)

[ای زیبا رویِ سیمین چانه به من بگو اینک چه کنم که رنگ از رخسارم پریده است]


پیوست ها


پیوست ١ – چاهِ ذَقَن ذقن مُعرّبِ زنخ است و با همان مفهوم در شعرِ فارسی مورد استفاده قرار گرنته است. تصاویری که گِردِ این واژه ساخته شده کاملاً با آن چه در باره زنخ گفته شده تطابق دارد. چاه ذقن امّا در شعرِ فارسی به ندرت و عمدتاً در شعرِ کمال خُجندی استفاده شده است.

***

به آن خاکِ قدم جان همنشین است

به آن چاهِ ذقن دل یارِ غارست (کمال خجندی - غزلیات)

***

من به دزدی گیرم آن چاهِ ذقن

کآن که عقلِ کُل ببُردَست آن چَه است (کمال خجندی - غزلیات)

[عقل کل در فلسفه همان است که جهان هستی صورت ظاهری آن است. امّا در این جا شاعر با این مفهوم بازی کرده و می گوید چاه زنخدان تو را باید به جرم دزدی گرفت چون عقل همه مردم را دزدیده است]

***

خط لبش کرد آرزو، خال آن ذقن، طالع نگر

کاین یکی در چاه و آن در چشمه ی حیوان فتاد (کمال خجندی - غزلیات)

[لب و چانه اش به ترتیب آرزو کردند سبیل و خال داشته باشند، شانس را ببین که خال در چاه افتاد ولی سبیل در چشمه آب زندگانی]

***

چو شد تشنه زُلفت به خونِ کمال

به چاهِ ذقن سرنگون می رود (کمال خجندی - غزلیات)

[هر زمان سر کشتن شاعرِ عاشق (کمال) را داری رسنِ زُلف را می فرستی که او را از چاه زنخدان (زندان او) به در آورد. به علاوه تلویحاً می گوید که اگر می خواهی مرا بکشی جلوی تماشای چال چانه ات را بگیر (با زلفت چانه را بپوشان)]

***

دل در افتاد در آن چاهِ ذقن چشم به زُلف

به رسن های بریده که برآرد ز چَهَش (کمال خجندی - غزلیات)

[دل در چاه چانه افتاد و چشم به راه گیسوی تو است که این دیوانه زنجیر گسسته را از چاه به در آورد. رسن بریده این جا به دل اطلاق شده است. رسن بریده به معنی افسار گسیخته و خارج از کنترل است (مثال از نظامی: کآن شیفته رسن بریده/دیوانه ماه نو ندیده)]

***

از آن زُلفِ دلبند و چاهِ ذقن

به من مژده بند و زندان رسان (کمال خجندی - غزلیات)

***

زُلفِ تو دایم رَسَن تابی کند

تا کِشد دل ها از آن چاهِ ذقن (کمال خجندی - غزلیات)

***

سوخت جانم تا ز پا افتاد زُلفت بر ذقن

تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن (کمال خجندی - غزلیات)

[به محض آن که زلف بلندت بر چانه ات افتاد جانم آزرده شد که مبادا بخواهی این جان تشنه را با طناب گیسویت از آبشخورش بیرون بکشی. در ضمن می گوید اگر طناب در چاه بیفتد دیگر نمی توان آبی از چاه کشید.]

***

نا گرفته زُلف او بوسیدنش خواهم ذقن

تشنه ام من تشنه خواهم بی رسن رفتن به چاه (کمال خجندی - غزلیات)

***

در طلسم از دلِ هاروت فتم کی باشد

که در آویزم از آن چاهِ ذقن معکوس (طالب آملی)


پیوست ٢ – سُهیل و زنخ سهیل ستاره درخشانی است که در شمال به راحتی مشاهده نمی شود ولی در مناطق جنوبی (مانند یمن) به سادگی قابل رویت است. رنگِ ساطع از این ستاره سرخ و پُر فروغ است و به همین علت آن را به رخسار برافروخته و از شراب گلگون شده تشبیه کرده اند. نور سهیل نوسان خاصی دارد که به آن حالت لرزشی می دهد که آن را به لرزیدن در اثر سرما تشبیه کرده اند. می گویند هنگامی که ستاره سهیل رویت شود میوه ها می رسند و رنگ سرخ آن ها حاصل تأثیر نور این ستاره بر میوه ها است. علاوه بر آن در قدیم معتقد بودند که تابش نور ستاره سهیل بر سنگ خارا آن را به عقیق سرخ مبدل می کند.

ازآن دو ستاره یکی چنگ‌ زن

دگر لاله رخ چون سهیل یمن (فردوسی - شاهنامه)

***

دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد

یارب آن كوكب رخشان به یمن بازرسان (حافظ - غزلیات)

***

رخشنده تر از سهیل و خورشید

بوینده تر از عبیر وعنبر (ناصر خسرو - قصاید)

***

ز باریدن برف وباران وسیل

به لرزش در افتاد همچون سهیل (سعدی - بوستان)

***

همین تعابیر را صائب تبریزی در شعر خود در ارتباط با سهیل و سیب زنخدان به کار برده است:

چنین از می گر آن سیبِ زنخدان لاله گون گردد

سرانگشتِ سُهیل از زخمِ دندان جوی خون گردد (صائب تبریزی - مطالع)

***

سرانگشتِ سُهیل از زخمِ دندان جوی خون گردد

ز می گر این چنین رنگین شود سیبِ زنخدانش (صائب تبریزی - غزلیات)

***

به نور دیده خود چون چراغِ صبح می لرزد

سُهیلِ شوخ چشم از پرتوِ سیب زنخدانش (صائب تبریزی - غزلیات)

***

سُهیل غوطه به خونِ عقیق خواهد زد

ز تابِ مِی چو شود سیبِ آن زنخدان سرخ (صائب تبریزی - غزلیات)

***

چون سُهیل از دیدنِ رنگش به خون غلطیده ای

آه اگر بویی از آن سیبِ زنخدان بشنوی (صائب تبریزی - غزلیات)

***

می توان یافتن از ریختنِ رنگ سُهیل

که ز رنگینی آن سیبِ زنخدان داغ است (صائب تبریزی - غزلیات)

***

چون سُهیل از دیدن او بود روشن دیده ها

از چه رو، خط، رنگِ آن سیبِ زنخدان را شکست؟ (صائب تبریزی - غزلیات)

***

لبِ عقیق به دندان گرفته است سُهیل

ز دور دیده مگر سیبِ آن زنخدان را؟ (صائب تبریزی - غزلیات)

***

گره گشای دلِ تنگ نغمه چنگ است

سُهیل سیب زنخدان شرابِ گلرنگ است (صائب تبریزی - غزلیات)


پیوست ٣ - چاه غبغب غبغب در اساس به معنی گوشت زیر چانه است ولی گاهی با چانه (زنخ) مترادف گشته است.

***

باغ رویش را ز چاهِ غبغبست امسال آب

زان سبب سیب زنخدانش بِه از پار آمده‌ ست (اوحدی - دیوان اشعار)

[امسال دیگر چالِ چانه محبوب عمیق تر شده و به آب رسیده است به همین علت کیفیت سیب زنخدانش از محصول سال پیش بهتر شده است!]

***

چون بدیدید رُخَش زیرِ زنخدان بینید

در تهِ پاره مُقنع چَهِ غبغب نگرید (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)

که کَندَت در زنخدان چاهِ غبغب؟

که ز آب زندگی کردش لبالب (جامی - هفت اورنگ)


پیوست ٤- چاهِ نسیان چاهی که بی آب است و از مصرف افتاده است. در این جا منظور چاهی است که اسیران درون آن فراموش شده اند.

***

از مروّت نیست ما لبْ تشنگان را سوختن

آخر آن چاهِ زنخدان چاهِ نسیان می شود (صائب تبریزی - غزلیات)


پیوست ۵- تازه ها زنخ کم زن که در گوش من آید همه افسون تو افسانه ای شیخ (میرزا حبیب خراسانی)

***

که به یعقوب دهد مژدۀ یوسف را باز

که منش زنده در آن چاه زنخدان دیدم (میرزا محمدجیحون یزدی)

***

هر که بر چاه زنخدان تو بگذشت بگفت

یوسفی چند در این ناحیه افتاده غریب (علی اکبر سجادی)

***

چه حاصل دارد از باغ وجود ار

بکف سیب زنخدانی ندارد (میرزا حبیب خراسانی)

***

بر جراحتهای ناسور دل یاران توان

زد نمک ها گر زنخدانش نمکدانی کند (میرزا حبیب خراسانی)

***

من چو یعقوب از غمش در گوشهٔ بیت الحزن

یوسف دل در زنخدانش به چاه افتاد و رفت (ناهید همدانی)

***

ز آن دوش و بر ، دلا ، به زنخدان ِ او ، گرای

شاید ، به حیله ، بر سر ِ چاه آورم تو را! (فریدون توللی)

***

گاه با زنجیر زلف مشکسا صیدی به بست

صید دیگر از زنخدان حبس چاهی ساخته (محمدکاظم طهرانیان)


پایان

Comments


bottom of page