جمشید شیرانی - بهار ١٣٩٩
خلاصه ی این مقاله در نشریه آرمان شماره ۱٦ زمستان ۱۳۹۹ چاپ شده است
http://armanfoundation.com/
زنخ (زنخدان)
ریشه واژه زنخ (زنخدان) مشخص نیست امّا نزدیکی آن به کلمه اوستایی "زنوه" (به نقل از لغتنامه دهخدا) ممکن است دال بر آن باشد که زنخ برگرفته شده از زنوه است. قدر مسلم آن است که واژه زنخ از دیرگاه در شعر فارسی مورد استفاده قرار گرفته است. کسایی مروزی شاعر سده چهارم می گوید:
یاسمنِ لعل پوش، سوسنِ گوهر فروش
بر زنخِ پیلگوش، نُقطه زد و بِشکلید
[بشکلیدن: با سرانگشت خراشیدن، در این جا به معنی آرایش کردن با نهادن خال (نقطه) بر چهره]
همچنین رودکی شاعر بزرگ ایران می گوید:
وآن زنخدان به سیب ماند راست
اگر از مُشک خال دارد سیب
[سیب زنخدان: زنخدانی که مانند سیب گرد است و در آن گودی (فرورفتگی) وجود دارد. آن چانه مانند یک سیب است البته اگر سیب بتواند خالی عطرآگین داشته باشد]
به همین ترتیب، زنخ و زنخدان از آن دوران تا عصر ما زینت بخش شعر منظوم فارسی بوده است:
زُلف او را به دست بگرفتم
زنخِ گِردِ او به دستِ دگر (فرخی سیستانی - دیوان اشعار)
***
بُتی گشت گیسوش رنگِ سیاه
زنخدانْش ناهید و رُخ گِردِ ماه (اسدی توسی - گرشاسپنامه)
***
یکی چون دلِ مهربان کَفته پوست
یکی چون شخوده زنخدانِ دوست (اسدی توسی - گرشاسپنامه)
[کَفته: شکافته؛ شَخوده: خراشیده، در این جا مراد چانه ی چال دار (چاک دار) است]
***
زنخ را چو برسازم از زُلفْ بند
به آبِ معلق درآرم کمند (نظامی - شرفنامه)
***
صبح که شد یوسفِ زرّین رَسَن
چاه کَنان در زنخِ یاسمن (نظامی - مخزن الاسرار)
[یوسفِ زرّین رَسَن: کنایه از خورشید که مانند یوسف جمال زیبا و نورانی دارد و انوار طلایی از آن منتشر می شود. مثال دیگر از خاقانی: از چاهِ دی رسته به فن، این یوسفِ زرّین رَسَن/وز ابرِ مصری پیرهن، اشکِ زلیخا ریخته]
چنگ در من زدی و دندان هم
تا لبم بوسی و زنخدان هم (نظامی - هفت پیکر)
***
ورنه برو و بنگر - از دیده ی روحانی -
در باغِ جمال او زلف و زنخ و غبغب (سنایی - دیوان اشعار)
***
عربیوار دلم برد یکی ماهِ عرب
آبْ صَفوَتْ پسری، چه زنخی، شِکرْ لَب (سنایی - دیوان اشعار)
***
از زنخدانش سخن حیرانی است
زآن که آن جا کوی سرگردانی است (عطار - مصیبت نامه)
***
نیست ز خامان عجب، عشقِ زنخدان و لب
طبع چه جوید؟ رطب، طفل چه جوید زَبیب (اوحدی - دیوان اشعار)
[زبیب=كشمش و مويز]
***
چو در سیلِ زنخدانت کشیدم دستْ بوسیدن
کشیدی از کفم دست و کفانیدی چو مارم دل (اوحدی - دیوان اشعار)
[چون خواستم دست تو را ببوسم، سیلِ آب از چاه زنخدانت مرا در خود گرفت، تو دست خود را پس کشیدی و همچون ماری به قلبم نیش زدی (اشاره ضمنی به واژگونه بودن چاه زنخدان)]
چه دلها بردی ای ساقی به ساقِ فتنهانگیزت
دریغا بوسه چندی بَر زنخدانِ دلاویزت (سعدی - غزلیات)
***
آن نه خال است و زنخدان و سرِ زلفِ پریشان
که دلِ اهل نظر برد که سرّیست خدایی (سعدی - غزلیات)
***
بنفشه دامن سوسن گرفت در گلزار
عذار تو زنخی سخت خوش برآن آورد (کمالالدین اسماعیل - قصاید)
***
با زنخدانت که خسرو عشق بازد، گوییا
گوسفندی دان که با قصّاب بازی می کند (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)
***
وگر شکل زنخدانت ببیند
روانی آب حیوان در چَه افتد (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)
***
گه لبکش مزیدمی، گه زنخش گزیدمی
گه گلِ وصل چیدمی، رنگ به رنگْ بو به بو (حکیم نزاری - غزلیات)
***
گهت لب ها گزم گاهی زنخدان
گهت بازو گزم گاهی بنا گوش (حکیم نزاری - غزلیات)
***
زنخدانش بر آن رخسارِ دلکش
معلق کرده آبی را در آتش (وحشی بافقی - ناظر و منظور)
[رخسار گلگون او به آتشی می ماند که از چاه معلقِ چانه اش بر آن آب (طراوت و تازگی) ریخته می شود]
***
آن زنخدان را، که پُر کردند زآبِ زندگی
بر کفم نِه، کز کمالِ نازکی خواهد چکید (هلالی جغتایی - غزلیات)
***
به چاکِ پیرهنش نرم نرم بُردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را (قاآنی - قطعات)
***
تو قبله ی عشاق، رُخت کعبه ی مقصود
وآن خال و زنخدان، حجرالاسود و زمزم (فروغی بسطامی - غزلیات)
***
تو صنم قبله ی صاحب نظرانی امروز
که زنخدانِ تو آتش به چَهِ زمزم زد (شاطرعباس صبوحی - غزلیات)
***
لبانِ لعل و زنخدان و خال و عارض را
نهفته زیر یکی قیرگون پنام کنند (ملکالشعرای بهار - قصاید)
[پنام: چانه بند پارچه ای، نوع چهارگوش آن را زرتشتیان هنگام مراسم مذهبی بر دهان میبندند]
البته زنخ همیشه در شعر موضوع و مخاطب ستایش نبوده و گاهی مثل هر عضو دیگری در بدن همان بوده که هست و در برخی موارد هم بر آن جفای بسیار رفته است:
بدن ها همه در دوتویی زره
زنخ ها همه در دوتایی لثام (مسعود سعد سلمان - قصاید)
[تن آن ها را زره دو لایه و چانه هایشان را دهان بند (لثام) پوشانده بود]
***
زنخِ او به دست بگرفتم
چون رگِ دست من ز نیش بخست (سنایی - دیوان اشعار)
***
هم نکو خواهانتْ را دایم به روی تو نشاط
هم بداندیشانْت را دایم به ... من زنخ (انوری - دیوان اشعار)
***
در زنخش کوب دو سه مشتِ سخت
ای نر و نرزاده و مولای من (مولوی - دیوان شمس)
***
تیزی که برزنخ بشکافد به سِحر موی
در معرضی که دعوی زخم زبان کند (کمالالدین اسماعیل - قصاید)
***
ز بنده خسروِ فَخّار اجازتی می خواست
که در غزل ببرم نام آن دلارا را
***
رقیب گفت زنم مشت و بشکنم زنخش
مزن به جان تو گفتم چنین زنخ ها را (کمال خجندی - مقطعات)
***
در گذشته واژه زنخ معانی دیگری هم داشته است. یکی از آن معنی ها فریب و یاوه بوده است که نمونه هایی از آن را در این جا ذکر می کنیم:
تا چند سنایی نوان را
چون خر به زنخ فرو گذارم (سنایی - دیوان اشعار)
[تا به کی انتظار داری که من سناییِ ناتوان را ابله بشمارم و دست از حمایتش بشویم]
***
ای ماه، غمت جامه ی دل در خون بُرد
نادیده ترا رختِ دل ما چون بُرد؟
آن خال که بر گوشه ی چشمست ترا
خالِ لب خوبان به زنخ بیرون بُرد (اوحدی - رباعیات)
***
ای داده به بازی دل من، جان را نیز
عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز
خواهم به تو خطِ بندگی دادن، لیک
ترسم به زنخ برآوری آن را نیز (اوحدی - رباعیات)
[طنز زیبا و ایهامی در این دوبیتی نهان است. در ظاهر می گوید می خواهم سند بندگی خود را به تو بدهم ولی می ترسم در دستخط من دست فریب ببری و آن را مخدوش کنی (در سوی دیگر خط بر زنخ برآوردن معنای ریش در آوردن بر چانه را هم القا می کند)]
***
گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی
گه زُلف بر آن روی چو ماه اندازی
این ها همه از چه؟ تا به بازی دل من
خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی (اوحدی - رباعیات)
***
چو بر بندند ناگاهت زنخدان
همه ملک جهان آنجا، زنخ دان (عطار - اسرار نامه)
[آن گاه که چانه تو را پس از مرگ می بندند به بی اعتباری جهان پی خواهی برد]
***
چو بربستند ناگاهش زنخدان
همه کار جهان این جا زنخ دان (عطار - خسرو نامه)
***
هزل را خواستگار بسیار است
زنخ و ریشخند در کار است (سنایی - طریق التحقیق)
***
مندیش که سست عهد و بد پیمانم
وز دوستیت فرار گیرد جانم
هرچند به خط جمال منسوخ شود
من خط تو همچنان زنخ میخوانم (سعدی - رباعیات)
[شعر رندانه ای است. در مصراع دوم ظاهراً می گوید اگر چه درآوردن ریش زیبایی را زایل می کند امّا من همچنان چانه ی تو را بی ریش فرض می کنم امّا در واقع می گوید که دستخط تو را یاوه ای بیش نمی دانم]
***
گوی چه ماند به زنخدان یار
این زنخ مردم بیهوده گوست (کمال خجندی - غزلیات)
باد بر زنخ افکندن به معنی باد در (به) غبغب انداختن و فخر فروختن (به واقعیت یا از روی تزویر برای خودنمایی کردن) است. مثال:
بر زنخ از حیله بیفکند باد
موش بترسید و ز ترس ایستاد (پروین اعتصامی)
باغ میوه زنخ گمان برند که در باغِ عشق سعدی را
نظر به سیبِ زنخدان و نار پستان است
سعدی
همان طور که در مقدمه آمد گاهی به علت شباهت چانه چال دار به تهِ (سطح زیرینِ) میوه های درختی، زنخ را به سیب تشبیه کرده اند. امّا داستان این شباهت های مجازی از محدوده سیب بسیار فراتر رفته و میوه های دیگر مانند بِه و نارِنج و تُرَنج را نیز شامل شده است. از مجموعه این تشبیه ها در پیرامونِ زنخ باغِ میوه ی پُرباری سر زده است که تفرجگاهی زیباست.
بِه
میوه به از زمان های قدیم مورد توجه بوده و آن را برای سلامتی و درمان بسیاری از بیماری ها مفید می دانسته اند. بی مناسبت نبوده که زنخدان یار را به این داروی درد و ناخوشی تشبیه می کرده اند. به علاوه نام این میوه با خوبی، نیکی، پسندیدگی و رهایی (بهبود) از بیماری مترادف بوده است. بِهِ تازه همچنین پوششی از کُرک دارد که به موی تازه رُسته از زنخ می ماند و همه این تعابیر در شعر فارسی در ارتباط به بِهِ زنخ به کار رفته است:
با ما دَمَش ار به مِهر یکتاست بِهست
سیب زنخش چو در کفِ ماست بِهست
زاین پس من و وصفِ قامت او، آری
چون می گوییم هم سخن راست بِهست (اوحدی - رباعیات)
[بِهَست در هر سه مورد بهتر است معنی می دهد امّا به میوه بِه هم اشارتی ضمنی دارد. "هم سخن راست بِه است" را میتوان بهتر آن است که حقیقت گفته شود معنا کرد امّا در واقع اشاره به آن دارد که یار قد کشیده و بلندی دارد پس وصف او سخن را راست و کشیده می کند!]
***
بیمار فِراق بِه نباشد
تا بو نکند بِهِ زنخدان (سعدی - غزلیات)
***
بِه است آن یا زنخ یا سیبِ سیمین
لب است آن یا شکر یا جانِ شیرین (سعدی - غزلیات)
***
روزی به زنخدانش گفتم بِهِ سیمینی
گفت ار نظری داری ما را بِه از این بینی (سعدی - غزلیات)
[زمانی چانه او را به سیبی سپید همچون نقره تشبیه کردم، گفت: تو اگر صاحب نظر بودی قطعاً (زنخدان مرا) بهتر از این توصیف می کردی!]
***
ما را نه تُرنج از تو مُرادست نه بِه
تو خود شکری پسته و بادام مده
گر نار زِ پستان تو کِه باشد و مِه
هرگز نبود بِه از زنخدان تو بِه (سعدی - رباعیات)
***
کوه عنبر نشسته بر زنخش
راست گویی بِهیست مُشکآلود
گر به چنگال صوفیان افتد
ندهندش مگر به شفتالود (سعدی - قطعات)
[بر چانه اش ریش انبوهِ سیاهی (کوهی از عنبر) روییده مانند بِهی که کُرک روی آن را گرفته باشد. وای اگر به دست فرصت طلبان (صوفیان ابن الوقت) بیفتد که تنها در ازای بوسه های شیرینِ آبدار (شفتالود) او (آن به) را باز پس خواهند داد. عنبر ماده سیاه و خوشبویی است که از معده و روده ماهیِ عنبر استخراج می شود. شفتالو یا شفتالود کنایه از بوسه شیرین و آبدار است چنان که سیف فَرغانی می گوید:
گر به شفتالوی سیبِ زنخش یابم دست
هیچ شک نیست که بِه یابم ازین رنجوری
همچنین از مهستی گنجوی است:
دلدار به من گفت که می بر کف نه
دادِ دل خود زِ آب انگور بده
گفتم که به نُقلِ ناز یا شفتالو
سیبِ زنخش گفت که شفتالو بِه
و
ای لعل تو تالانه ی بستانِ بهار
بادامِ تواَم زآبِ رزان داده خُمار
در حسرتِ شفتالویت ای سیبْ زنخ
رنگم چو بِه است و اشک چون دانهْ انار (تالانه نوعی شفتالو است)]
***
گفتم از سیبِ سمرقندی بِه و نارِ خجند
با زنخدان و لب چون قند گفتا بِه نبود؟ (کمال خجندی - غزلیات)
[به او [مجبوب] گفتم که سیبِ زنخدانِ تو از سیبِ سمرقند و انار خجند هم بهتر است. با آن چانه و لبِ شیرینش پاسخ داد [گِله کرد] که از این ها بهتر چیزی نداشتی که زنخدان مرا به آن تشبیه کنی؟ در حالی که در ظاهر به نظر می رسد که محبوب می گوید چرا فقط سیب و انار، پس بِه چه شد!]
***
بر لبِ لعل خطِ سبز ترا پیروزی است
بر زنخدانِ چو بِه خال ترا بهروزی است (کمال خجندی - غزلیات)
[شاعر دارد برای مخاطبش فال می گیرد. در فال بینی، سبز رنگِ چیرگی و خالِ چانه نشانه نیکبختی است]
***
نیست بِه از باغِ رُخت روضه ای
سیبِ زنخدان تو چیدن خوش است (فیض کاشانی - غزلیات)
***
گویند در جنّت بود از بهرِ زاهد میوهها
ما و زنخدان نگار این سیبِ ما زآن میوه به (فیض کاشانی - غزلیات)
***
ناچشیده میوه مقصود بَد حالم، ولی
دارم از سیب زنخدان تو امید بِهی (هلالی جغتایی - غزلیات)
***
گَردِ خط بِه می کند سیبِ زنخدان را به چشم
از تُهی چشمی است سنجیدن ترا باآفتاب (صائب تبریزی - غزلیات)
[غبارِ ریش (کُرک) که بر چانه ات می نشیند سیبِ چانه را مانند بِه (بهتر) می کند. آدم باید کور (بی بصیرت، تُهی چشم) باشد که آن چانه را به آفتاب تشبیه نماید و فکر کند غبار جلوی تابش آن را خواهد گرفت]
***
می کند بس دلِ پُر آبله را شَق چو انار
چون بِه، این گَرد کزآن سیبِ زنخدان برخاست (صائب تبریزی - غزلیات)
[هنگامی که همچون بِه کُرک (ریش نازک و ظریف) بر چانه (سیب زنخدان) تو می روید چه بسا دل های سوخته (تاول زده) که از حسرت همچون انار رسیده می ترکد]
***
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو بِه، گَردِ خط آن سیبِ زنخدان را گرفت (صائب تبریزی - غزلیات)
***
به ار نماند درختان و بوستان را بر
درخت قامت گیر و بِه زنخدان را (قاآنی - غزلیات)
***
ترنج
لیلی ز سرِ ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی (نظامی - لیلی و مجنون)
[ترنج بازی=یک بازی قدیمی مانند داجبال فعلی که در آن به جای توپ از گویِ ترنج استفاده می شد. لیلی هم برای دل بردن از معشوق از ترنجِ زنخدانش گوی می ساخت. همین مفهوم در بیت بعدی از صائب تبریزی آمده است. او می گوید در بازیِ خطرناکِ عشق کسی از زخمِ سیب زنخدان او جان به در نتواند برد. به علاوه ترنج زدن هم گویا رسمی بوده در قدیم که در آن دختران برای انتخاب همسر ترنج زرّین به سوی مرد دلخواهشان پرتاب می کرده اند]
***
مُوکّل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی (نظامی - خسرو و شیرین)
[بر هر اشارتِ چشمی نازی و کرشمه ای افزود با چانه اش که به سیبی می مانست و غبغبی که همچو ترنجی بود. گرچه اغلب غبغب به معنی گوشت زیر چانه است گاهی این واژه اشاره به غضروف تیرویید (سیبِ آدم) دارد]
***
جان کس از دیدن آن سیبِ زنخدان نَبَرد
این ترنجی است که بر هر که خورد جان نَبَرد (صائب تبریزی - غزلیات)
سیب [ریشه واژه سیب ساب به معنای ساییده (لطیف و صیقل خورده است]
***
وآن زنخدان به سیب ماند راست
اگر از مُشک خال دارد سیب (رودکی)
***
مُوکّل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی (نظامی - خسرو و شیرین)
***
گهی سودی عقیقش را به انگشت
گه آوردی زنخ چون سیب در مشت (نظامی - خسرو و شیرین)
***
با نار برت نشست گیرم
سیب زنخت به دست گیرم (نظامی - لیلی و مجنون)
***
سیب از زنخی بدان نگونی
بر نار زنخ زنان که چونی؟ (نظامی - لیلی و مجنون)
[تصویر لطیفی است مثل تمامی تصاویر ظریفی که نظامی از اسرار مگو به دست می دهد. سیبِ بزرگ و واژگونِ چانه به پایین می نگرد و از انارِ پستان با ناز و فخر فروشی می پرسد که حال تو در آن پایین چطور است!]
***
نارِ پستان بدید و سیبِ زنخ
نام آن سیب بر نبشته به یخ (نظامی - هفت پیکر)
[نام چیزی بر یخ نوشته شدن کنایه از امر دست نیافتنی است؛ چیزی که حرفش را هم نباید زد؛ آرزوی محال]
***
چون در چشمم ز حُسن تو زیبی زد
آن تافته زلف بر دلم شیبی زد
اندیشه چو باروی تو آسیبی زد
از دور زنخدان توام سیبی زد (مسعود سعد سلمان - رباعیات)
[چون زیبایی [باغِ حُسنِ] تو در چشمم پدیدار شد موی بافته ات مرا به تازیانه ای تنبیه نمود [و] چون در فکرم خیال خراب کردن دیوارِ [باغِ زیبایی] تو را پروراندم چانه ات سیبی به سوی من پرتاب نمود]
***
دی بنده چو آن لاله ی خندانِ تو دید
وآن سیب در آن رهگذرِ جان تو دید
نی، سیب در آن حُقّه ی مرجانِ تو دید
کاندر دل تنگ خود زنخدان تو دید (سنایی - رباعیات)
***
زنخدانش چو سیمین سیب بودی
ز سیبش قسم خلق آسیب بودی (عطار - الهی نامه)
[بازی با دو واژه که تنها در یک حرف با هم تفاوت دارند ولی معنای آن ها کاملاً با هم فرق دارد همان است که جناس ناقص افزایشی خوانده می شود و یکی از آرایه های زبان است. در ضمن تأکید می کند که دست عاشق به این سیب نمی رسد و اگر گستاخی کند سیب به سویش پرتاب می شود و به او صدمه می رساند]
***
دستِ خزان در نشاند چاهِ زنخدانِ سیب
لَعبِ چمن بر گشاد گوی گریبانِ نار (خاقانی - دیوان اشعار)
***
در حسرت شفتالویت ای سیبْ زنخ
رنگم چو بِه است و اشکْ چون دانه انار (مهستی گنجوی - رباعیات)
***
شفتالوی آبدارت ای سروِ سَهی
آمد ز ره بوسه به دندانِ رهی
سیبِ زنخت در دلِ من نار افکند
زین سوخته ناید پس از این بوی همی (مهستی گنجوی - رباعیات)
***
دلدار به من گفت که می بر کف نه
دادِ دلِ خود ز آبِ انگور بده
گفتم که به نقلِ ناز یا شفتالو
سیبِ زنخش گفت که شفتالو بِه (مهستی گنجوی - رباعیات)
***
ای خط تو گِردِ لاله وَشم آورده
سیب زنخت آب ز یَشم آورده
لعل تو ز من خون جگر کرده طلب
دل رفته روان بر سر و چشم آورده (اوحدی - رباعیات)
[صورت تو مانند چراغی نورانی (لاله) است و ریش نورسته تو بر گِرِد آن نقش و نگاری (بُخاری) کشیده است. چانه ات مانند سیبی است که از یشم (سنگ قیمتی سبز رنگ) طراوت خود را گرفته باشد. لعلِ سرخِ لبت از من می خواهد که او را به خون جگر جلا دهم. دلم از سینه بیرون آمده و چشم در آورده که تو را تماشا کند. داستان لعل و جگر داستانی قدیمی است. حافظ می فرماید:
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
در قدیم معتقد بودند که سنگها بر اثر تابش مداوم خورشید می توانند به لعل سرخ فام مبدل شوند و برای جلا دادن و شفاف کردن لعل آن را مدتی در میان جگر خام و تازه قرار می دادند. در عرفان این داستان مکررّی است که رنج سلوک برای رسیدن به کمال را به صورت
های مختلف به تصویر می کشد. مثل ذرّه که به خورشید می رسد، دل که با صیقل آیینه می شود و قطره که به دریا می پیوندد]
***
باغ رویش را ز چاهِ غبغبست امسال آب
زان سبب سیبِ زنخدانش بِه از پار آمده ست (اوحدی - دیوان اشعار)
***
نار آن سینه و سیبِ زنخ و غنچه ی لب
به من آور، که دلِ خسته ی بیمارم هست (اوحدی - دیوان اشعار)
***
زان زنخدانِ چو سیبِ تو بده یک بوسه
وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر (اوحدی - دیوان اشعار)
[به من از چانه سیب مانندت یک بوسه بده و فرض کن که یکی از سیب های بسیار باغت ضایع شده است]
***
دندان عاشقان به زنخدان ساده ی تو
ای کاج! میرسید، که سیبست بس رسیده (اوحدی - دیوان اشعار)
[ای کاج=ای کاش، کاشکی]
***
گفتم: آن سیب زنخدان تو خواهم که ببویم
گفت ترسم بگزی سیبِ زنخدان چو به بویی (اوحدی - دیوان اشعار)
با ما دَمَش ار به مِهر یکتاست بِهست
سیب زنخش چو در کف ماست بِهست
زین پس من و وصفِ قامت او، آری
چون می گوییم هم سخن راست بِهست (اوحدی - رباعیات)
***
غمزه زنانی همه مردم فریب
سیب، زنخ، خالِ زنخ، تخمِ سیب (امیرخسرو دهلوی - دیوان اشعار)
***
سیب ار چه تراست، آب او را
چاه زنخ تو برد گویی (امیرخسرو دهلوی - غزلیات)
[سیب اگرچه از آنِ توست گویا آبِ (تری و طراوتِ) آن را چالِ چانه ات گرفته است. آبِ سیب چاه چانه ات را پر کرده است. همچنین می توان استنباط کرد که می گوید چال چانه ی تو چنان زیباست که جلوه (تری و طراوت) سیبِ زنخدان را زایل کرده است (آبروی آن را برده است)]
***
بِه است آن یا زنخ یا سیبِ سیمین
لب است آن یا شکر یا جانِ شیرین (سعدی - غزلیات)
***
شبانگه مگر دست بردش به سیب
که سیمین زنخ بود و خاطر فریب (سعدی - بوستان)
***
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیبِ زنخدان و نارِ پستان است (سعدی - غزلیات)
***
دستِ گدا به سیبِ زنخدان این گروه
نادر رسد که میوه ی اوّل رسیدهاند (سعدی - غزلیات)
[میوه اوّل رسیده=میوه نوبر و پیش رس]
***
عجب در زنخدانِ آن دل فریب
که هرگز نبودهست بر سروْ سیب (سعدی - بوستان)
***
سیبِ زنخ چو دیدی میدان درختِ سیب
بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد (مولوی - دیوان شمس)
***
از آن باغ است این سیبِ زنخدان
قناعت بر یکی تُفّاح تا کِی (مولوی - دیوان شمس)
[تُفّاح=سیب. از آن باغ میوه به همین سیب قناعت مکن چرا که میوه های دیگری هم در آن هست]
***
ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش
ای پشتِ جهان به حُسنِ چوپان رو بخش
از باغِ جمال تو چه کم خواهد شد
زان سیب زنخدان، دو سه شفتالو بخش (مولوی - رباعیات)
***
گر به شفتالوی سیبِ زنخش یابم دست
هیچ شک نیست که بِه یابم ازین رنجوری (سیف فرغانی - غزلیات)
***
آخر ای سرو قدِ سیبْ زنخدان تا چند
دلِ بیمارِ من از دردِ تو نالان تا چند (سیف فرغانی - غزلیات)
***
مبین به سیبِ زنخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا (حافظ - غزلیات)
***
ببین که سیبِ زنخدانِ تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چَهِ ماست (حافظ - غزلیات)
***
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیبِ زنخدان شاهدی نگزید (حافظ - غزلیات)
***
به خُلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیبِ زنخ زآن بوستان به (حافظ - غزلیات)
***
من که از پسته و بادام تو دورم باری
دست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذار (خواجوی کرمانی - غزلیات)
{من که [آشنای تو هستم] از دهان (پسته خندان) و چشمان (بادام) تو دور افتاده ام، پس مگذار که دست غریبه به سیبِ چانه تو برسد}
***
بکشت غمزه ی آن شوخِ بی گناه مرا
فکند سیبِ زنخدان او به چاه مرا (عبید زاکانی - غزلیات)
***
یاد کنم زآن چو سیمْ سیبِ زنخدان
وز حَدّقان دانهی انار بگریم (حکیم نزاری - غزلیات)
[یاد آن چانه ی همچون سیبِ نقره فام می افتم و از دیدگان اشک خونین می بارم]
***
به یک شفتالو از سیبِ زنخدان
برآور کارِ من آبی و ناری (حکیم نزاری - غزلیات)
[با یک بوسه آتشین [شفتالو] از آن سیبِ آبدارِ چانه کار مرا بساز، تکلیفم را یکسره کن. در ضمن می گوید که تو مثل آب برای تشنه هستی ولی آتشین مزاجی!]
***
هرگز نداشته ست زنخدانِ همچو سیب
هرگز نداشته ست ز خونِ انار سرو (حکیم نزاری - غزلیات)
***
گه نار برش بردم و گه سیبِ زنخدان
گه مَی ز لبش خوردم و گه خَوی ز بنا گوش (حکیم نزاری - غزلیات)
***
دل بیمارم از گوی زنخدان تو می گوید
به گِردِ سیب سیمین از پی بهبود می گردد (ابن حسام خوسفی - غزلیات)
***
گر تو سیبِ زنخ خویش نپوشی ز کمال
من برای دلم از روی تو باری گیرم (کمال خجندی - غزلیات)
[ظاهراً می گوید اگر آن چانه سیب مانند را پنهان نکنی من برای دل خود اجازه ملاقات و حضور می گیرم امّا در لفافه می گوید که آن باغ سیب را پنهان نکن تا من یک بارِ سیب از آن باغ برداشت کنم!]
***
گفتم از سیبِ سمرقندی بِه و نارِ خجند
با زنخدان و لبِ چون قند گفتا بِه نبود؟ (کمال خجندی - غزلیات)
***
باغ رخسار بتان بهر تماشاست کمال
نبری دست برآن سیبِ زنخدان گستاخ (کمال خجندی - غزلیات)
***
از شکر انگور سمرقندیان
سیبِ زنخدان تو شیرین ترست (کمال خجندی - غزلیات)
***
اگر سیبِ سفاهان نیست ، غم نیست
زنخدانم به لطف از سیب کم نیست (وحشی بافقی - فرهاد و شیرین)
***
نیست بِه از باغ رُخت روضه ای
سیبِ زنخدان تو چیدن خوش است (فیض کاشانی - غزلیات)
***
گویند در جنّت بود از بهر زاهد میوهها
ما و زنخدان نگار این سیبِ ما زآن میوه به (فیض کاشانی - غزلیات)
***
ناچشیده میوه مقصود بد حالم، ولی
دارم از سیبِ زنخدان تو امید بِهی (هلالی جغتایی - غزلیات)
***
چشم ما چون زاهدان بر میوه ی فردوس نیست
تشنه ی بویی ازآن سیبِ زنخدانیم ما (صائب تبریزی - دیوان اشعار)
***
چنین از می گر آن سیبِ زنخدان لاله گون گردد
سرانگشتِ سُهیل از زخمِ دندان جوی خون گردد (صائب تبریزی - مطالع)
[این طور که سیب چانه او ناگهان از تأثیر شراب گلگون می شود (می رسد، کامل و پخته می شود) از سرانگشت ستاره سهیل که از شگفتی بر آن دندان می فشارد خون روان خواهد شد. رویت ستاره سهیل را در قدیم آغاز فصل رسیدن میوه می دانستند]
***
رضوان که بهشتین یمیشی گوزینه گلمز
دیشلر الینی سیبِ زنخدانینی گورجک (صائب تبریزی - غزلیات ترکی)
[باغ بهشت که میوه های بهشتی چندان نظرش را جلب نمی کند وقتی سیب زنخدان او را می بیند [از شگفتی] انگشتش را گاز می گیرد]
***
میوه خُلد به کوته نظران ارزانی
دستِ امیدِ من و سیبِ زنخدان کسی (صائب تبریزی - غزلیات)
***
چون سُهیل از دیدنِ رنگش به خون غلطیده ای
آه اگر بویی از آن سیبِ زنخدان بشنوی (صائب تبریزی - غزلیات)
***
از فیضِ نگهبانیِ شرم است که هرگز
آسیب به آن سیبِ زنخدان نرسیده (صائب تبریزی - غزلیات)
***
می چکد سیبِ زنخدان تو از تابِ نگاه
باغِ فردوس ندارد ثمری بهتر از این (صائب تبریزی - غزلیات)
***
میوه فردوس را تابِ نگاه گرم نیست
از نظر پوشیده آن سیبِ زنخدان را ببین (صائب تبریزی - غزلیات)
{میوه بهشتی چنان لطیف است که طاقتِ نگاه حریصانه را ندارد [و از گرمای آن ضایع می شود] پس به آن میوه پنهانی نگاه کن. همچنین از نظر پوشیدن معنای چشم زخم نزدن را هم می دهد}
***
ضعفِ دل دارم مسیح از نبض من بردار دست
هست در سیبِ زنخدان بتان بهبود من (صائب تبریزی - غزلیات)
***
بوی آن سیبِ زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کُفرست در آیینِ حُسن (صائب تبریزی - غزلیات)
***
دماغ نکهتِ تندِ نسیمِ زلف کِراست
ز بوی سیبِ زنخدان دماغ می دزدم (صائب تبریزی - غزلیات)
[بوی خوشِ شامه نوازِ موی او برای من کافی است [و به همین خاطر] به بوییدن سیبِ زنخدانش نمی پردازم]
***
مژه در چشم ترم پنجه ی مرجان شده است
تا نظر باز به آن سیبِ زنخدان شده ام (صائب تبریزی - غزلیات)
[پنجه مرجان اشاره به زایده های پنجه مانند مرجان دریایی سرخرنگ دارد. مژه ای که از اشک خونین [قرمز] شده است به آن مرجان سرخ می ماند]
***
میوه فردوس را تابِ نگاه گرم نیست
چون نظر گستاخ بر سیبِ زنخدانش کنم؟ (صائب تبریزی - غزلیات)
***
گَردِ خط بِه می کند سیبِ زنخدان را به چشم
از تُهی چشمی است سنجیدن ترا با آفتاب (صائب تبریزی - غزلیات)
***
منّت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشد
عاقبت بویی ازآن سیب زنخدان یافتم (صائب تبریزی - غزلیات)
***
شربتِ بیماری من گریه ی تلخ من است
چون هوس بیمارِ آن سیبِ زنخدان نیستم (صائب تبریزی - غزلیات)
***
آبِ حیات می چکد از میوه ی بهشت
جان را به بوی سیبِ زنخدان یار بخش (صائب تبریزی - غزلیات)
***
به نور دیده خود چون چراغِ صبح می لرزد
سُهیلِ شوخ چشم از پرتوِ سیب زنخدانش (صائب تبریزی - غزلیات)
***
سرانگشتِ سُهیل از زخمِ دندان جوی خون گردد
ز می گر این چنین رنگین شود سیبِ زنخدانش (صائب تبریزی - غزلیات)
***
چرا از دست می رفتم، چرا بیمار می بودم؟
اگر می بود بربالینِ من سیبِ زنخدانش (صائب تبریزی - غزلیات)
***
اگر چه می زند آتش به عالم روی تابانش
گلو تر می شود از دیدنِ سیبِ زنخدانش (صائب تبریزی - غزلیات)
***
یک قطره بهر سیبِ زنخدان نگاه دار
ای سینه صرفِ صبح مکن آه را تمام (صائب تبریزی - غزلیات)
***
فغان که سیبِ زنخدان یار را آبی است
که چون گُهر به چکیدن نمی شود آخر (صائب تبریزی - غزلیات)
***
آتشِ لعل از رُخت در عرقِ شرم مُرد
سیبِ زنخدان تو دست ز خورشید بُرد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
به زیبِ عاریه محتاج نیست میوه جنّت
که رنگْ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
بر سیبِ زنخدان تو چون گَرد نشیند
جان ها همه با آه به یک بار برآید (صائب تبریزی - غزلیات)
***
یک بار کند هر ثمری گل ز لطافت
در هر نظری سیبِ زنخدان توگل کرد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
چون دل به جای نیست چه حاصل ز وصلِ یار
از دست رفته سیبِ زنخدان چه می کند (صائب تبریزی - غزلیات)
***
آنها که وصفِ میوه فردوس میکنند
از نخلِ حُسن سیبِ زنخدان نچیده اند (صائب تبریزی - غزلیات)
***
گرچه از میوه شیرین نشود دندان کُند
کُند دندان من از سیبِ زنخدان تو شد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
جان کس از دیدن آن سیب زنخدان نَبَرد
این ترنجی است که بر هر که خورد جان نَبَرد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
زُلفش از حلقه سراپای ازآن چشم شده است
که کسی دست به آن سیبِ زنخدان نبرد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
رگ جان ها به هم پیوسته شد زلف پریشان شد
لطافت های عالم گِرد شد سیبِ زنخدان شد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
اگرچه رنگ می گیرد زِ مَه هر جا بود سیبی
از آن سیبِ زنخدان ماهِ تابان رنگ می گیرد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
از آن همچون صدف دندانِ طاقت بر جگر دارم
که آن سیبِ زنخدان بار دندان برنمی دارد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
ندارد شربتی در کار، بیماری که من دارم
مرا بویی از ان سیبِ زنخدان تازه می دارد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
اگرچه میوه جنّت دل از جا می برد صائب
ولی سیبِ زنخدان بتان جای دگر دارد (صائب تبریزی - غزلیات)
***
یاد ایّامی که گلچین در گلستانت نبود
بوالهوس را دست بر سیبِ زنخدانت نبود (صائب تبریزی - غزلیات)
***
دست بیداد سیه مستان بلند افتاده است
ورنه آن سیبِ زنخدان را مکیدن زود بود (صائب تبریزی - غزلیات)
***
بی نیازانی که بر فردوس دست افشانده اند
در هوای چیدن سیبِ زنخدان تواند (صائب تبریزی - غزلیات)
***
خیال سیبِ زنخدان یار می گزدش
شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ (صائب تبریزی - غزلیات)
***
سُهیل غوطه به خون عقیق خواهد زد
ز تاب مِی چو شود سیبِ آن زنخدان سرخ (صائب تبریزی - غزلیات)
***
رنگِ حیا ز سیبِ زنخدان پریده است
در میوه بهشت حلاوت نمانده است (صائب تبریزی - غزلیات)
***
دندان به دل فشار در این باغ چون انار
بویی اگر ز سیبِ زنخدانت آرزوست (صائب تبریزی - غزلیات)
***
پیری ز میلِ سیبِ زنخدان حجاب نیست
در میوه بهشت به دندان چه حاجت است؟ (صائب تبریزی - غزلیات)
***
هوای گلشنِ فردوس بی غبار بُود
چگونه سیبِ زنخدان او غبار گرفت؟ (صائب تبریزی - غزلیات)
***
صائب! از میوه جنّت نخورد آب دلش
دیده هر که بر آن سیبِ زنخدان گشته است (صائب تبریزی - غزلیات)
***
می توان یافتن از ریختنِ رنگ سُهیل
که ز رنگینی آن سیبِ زنخدان داغ است (صائب تبریزی - غزلیات)
***
از دل سوخته ما اثری پیدا نیست
دانه هر چند ازآن سیبِ زنخدان پیداست (صائب تبریزی - غزلیات)
***
می کند بس دلِ پُر آبله را شَق چو انار
چون بِه، این گَرد کز آن سیب زنخدان برخاست (صائب تبریزی - غزلیات)
***
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو بِه، گَردِ خط آن سیبِ زنخدان را گرفت (صائب تبریزی - غزلیات)
***
بادْ چوگانِ امیدش خالی از گوی مراد
هر که از دست من آن سیبِ زنخدان را گرفت (صائب تبریزی - غزلیات)
***
چون سُهیل از دیدن او بود روشن دیده ها
از چه رو خط رنگِ آن سیبِ زنخدان را شکست؟ (صائب تبریزی - غزلیات)
***
من نمی گویم ز گلزارت کسی گل چیده است
رنگِ آن سیبِ زنخدان اندکی گردیده است (صائب تبریزی - غزلیات)
***
صائب نظر به سیبِ زنخدان یار نیست
دندان به پاره های دل خود فشرده را (صائب تبریزی - غزلیات)
***
ز شوخی عرقِ شرم، سخت می ترسم
که داغدار کند سیبِ آن زنخدان را (صائب تبریزی - غزلیات)
***
لبِ عقیق به دندان گرفته است سُهیل
ز دور دیده مگر سیبِ آن زنخدان را؟ (صائب تبریزی - غزلیات)
***
هست افشردن دندان به جگر میوه من
چشم بر سیبِ زنخدان ز هوس نیست مرا (صائب تبریزی - غزلیات)
***
باغبان در نگشوده است گلستان ترا
بو نکرده است صبا سیبِ زنخدان ترا (صائب تبریزی - غزلیات)
***
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
تشنه ی بویی ازآن سیبِ زنخدانیم ما (صائب تبریزی - غزلیات)
***
نباشد سیب او را تابِ دندان
مگر خورد آب از چاهِ زنخدان؟ (مشهدی قدسی - مثنوی)
***
سیبی از باغِ خیالِ آن زنخدان کندهام
تا ابد لب میگزم از شرم و دندان میکَنَم (بیدل دهلوی - غزلیات)
***
یارب این خال است یا جوش لطافت های حُسن
می نماید دانهای سیبِ زنخدان شما (بیدل دهلوی - غزلیات)
***
سرو قد، سیبِ زنخدان تو دیدم، گفتم
چشمِ بد دور، که سروی ثمر آورده برون (شاطرعباس صبوحی - غزلیات)
***
ای لعلِ تو تالانه ی بُستانِ بهار
بادامِ توام زآبِ رزان داده خمار
نارنجِ غَبَب سیبِ زنخ نارِ دو پستان
اینست علاجِ دل بیمار طبیبا (قاآنی - قصاید)
[غَبَب=غبغب]
***
سیب زنخدانشْ وقفِ عارف و عامی
تُنگِ نمکدانشْ نذرِ جاهل و دانا (قاآنی - قصاید)
***
ادامه دارد...
Comments