top of page
Jamshid Shirani

سُر خوردن به درون انقلاب




















سُر خوردن به درون انقلاب

م س کیا

M S Kia. Sliding into Revolution: A doctor's memories of, life, love and revolution. 2022.

"سُر خوردن به درون انقلاب: خاطرات یک پزشک از زندگی، عشق و انقلاب" در سال ٢۰٢٢ در لندن به زبان انگلیسی به چاپ رسیده است. کتاب ۳۰۳ صفحه دارد و شامل یک پیشگفتار، ۵٣ فصل، سه پیوست و یک پسگفتار است. در فصل هشتم کتاب می خوانیم:

هزار و سیصد و چهل و یک

ترجمه جمشید شیرانی


سال ١٣۴١ آغاز تجربه ی جنسی بود، مرغ عشق گویی فراخوان داده بود. برای من این تجربه بدون دردسر نبود. نخستین و تنها تلاش قبلی در تاریکی مونیخ وجودم را از گناه و شرم آکنده بود. گناهی که تنها می توانست دستآوردِ مذهب باشد. شرمی که تنها کسانی می توانند احساس کنند که هنوز در قلمروِ عشقِ مادرانه قدم برمی دارند. سایه ی سبزِ شفافی آغوشِ پذیرای نگاهِ خویش را بر من گشود و مرا در پرتو خود پیچید. مانندِ لبخندش. امّا به وسعتِ یک قاره و به بلندای زمان. گناه، یک سنگِ عظیم، یک پرهیب، یک تارِ عنکبوت، یک نجوای بی پایان، یک کابوسُ تکراری، یک در هم فشردگی، یک خفقانِ ادواری، و یک درِ چرخان است. رسوخ می کند و از هر منفذی بیرون می زند. گناه، متارکه، جدایی یا گریز را به رسمیت نمی شناسد. یارِ غارِ تمامی زندگی است. بر خلافِ اخلاق، نه منطق سرش می شود، نه استدلال، که به تجربه پایبند باشد، بلکه بیشتر شبیه یک غده ی در حال رشد است. و از همه بیشتر آن که با عشق در هم تنیده است، با همان لبخند زیبا، لطیف، و دلنشین مادری و همان عشقِ بی قید و شرط. چگونه می توان عشقِ بی قید و شرط را نادیده گرفت؟

و به هر حال، اگر به خاطرِ جذابیت، خوش بَر و رویی و اعتماد به نفس کامل دایی فضل نبود نمی دانم آن شبِ باکرگی را چگونه می توانستم به پایان برسانم؟ همان فضلی که مرا با گوگول آشنا کرده بود و فضلی که مرا به درون باغ کشانده بود و هُل داده بود. فضل دستش را به سمت سیب دراز کرده بود. اما دَر بَر من بسته شده بود و کلید را هم گم کرده بودم. نمی‌دانستم چگونه به درون باغ بازگردم. این همه آب و این میزان تشنگی. سال هزار و سیصد و چهل و یک بود و خوشه های انگور از دیوار آویزان شده بود و من نمی‌دانستم چگونه باید از دیوار بالا بروم. و آن قدر هم عزت نفس نداشتم که داد و فریاد به راه بیاندازم. در اتاق کوچکِ خوابگاه بَتِرسی روی یک قالیچه ی زیبای ماشینبافِ رنگارنگ بر زمینه ای سپید، که به علت بزرگی بخشی از آن از دیوار بالا رفته بود، دلتنگ نشسته بودم. دلتنگی برای عشق، برای عشقبازی، یا ترجیحاً برای هر دو. بیتل ها ترانه ی "برای من نمی توانی عشق بخری" را می‌خواندند و من لبریزِ هوس بودم بی آن که بدانم چگونه باید راهم را از درون هزارتوی شهوت پیدا کنم حتا حالا که خودش به سراغ من آمده بود. پروردگارا، بر سر فضل چه آمده بود؟ لندن برای آدم های خجالتی و دست و پا چلفتی جای بسیار غریبی است. و بعد آن سایه ی سبزِ روشن پدیدار شد. همان لباس سبزِ یقه باز را در گردهمایی دانشجویان ‌پوشیده بود. وقتی می خندید قسمت بالای سینه اش آرام بالا و پایین می رفت. در کنارِ چپ‌ های توده ای نشسته بود. من پهلوی ملّی‌گراها بودم. بلافاصله پرسید، تو برادرِ مینا نیستی؟ صورتم مثل لبو سرخ شده بود و می سوخت. چشمان قهوه‌ای نافذش ‌چشمان مرا به اتش کشیده بود. بعداً در همان تابستان، در سِرپنتاین لیدو، باز هم او، این بار در یک بیکینی آبی تیره، با همان هیکلِ زیبا، همان قدر چشم نواز. چشمان قهوه‌ای نافذ، بی هیچ نشانه ای از عشوه گری، تنها شادی ناب جوانی. سپس تولد بیست و یک سالگی‌ اش در ماه اکتبر فرارسید. پسر عمویش فریبرز از آلمان آمده بود.

از کودکی آن دو را، مثل جواهرات خانوادگی، برای هم نشان کرده بودند. من با او رقصیدم و فشارِ محکم دست راستش بر سینه‌ام ردّی به جا نهاد مثل جای پا روی سیمانِ خیس. لباس سیاهی به تن داشت که رویه ی توری داشت. یقه باز بود. گفت که یک مینی خریده و دارد بدون گواهینامه و بیمه رانندگی می‌کند. هفته گذشته درست وسط میدان پیکادِلی بنزین تمام کرده بود و با خونسردی کامل یک مأمور پلیس را صدا زده بود تا در حالی که برای خرید بنزین می رود ماشین را بپاید. خونسردی اش یک ویژگی دیگر از اعتماد به نفس کامل او بود. آیا ممکن بود وقتی دارد برای امتحان درس می خواند در کنارش بنشینم؟ عشق یکی از قوانین دیالکتیک را اثبات می کند. یک لحظه فارغ هستی و لحظه ی دیگر عاشق. آتش به همان سادگی شعله ور می شود که کبریت به درون تلِ کاه انداخته باشی و در یک چشم به هم زدن جنگلِ وجودت غرق آتش می شود.

من لحظه ی دقیق دگردیسی کمیّت به کیفیت، و غریزه جنسی به عشق پُر شورِ سرکش، را به خوبی به یاد می آورم. او رانندگی می‌کرد و من در کنار او در مینی آبی آسمانی نشسته بودم. دستم را روی شانه اش گذاشته بودم و راه را به او نشان می دادم، بپیچ راست، بپیچ چپ. ناخودآگاه و بی حساب و کتاب این کار را انجام می دادم. انگشتانم فریاد می‌زدند: من عاشق این دختر هستم. و تمام وجودم پاسخ می‌داد: که آری او را می پرستم. روز بعد من در خیابان برومپتون دور وبَرِ آپارتمانِ مشترک او و دوست دخترش می پلکیدم و امیدوار بودم که با او "به‌طور کاملاً اتفاقی" هنگام بازگشتن از شام و شب‌نشینی با پسر عمویش فریبرز ملاقات کنم. همین طور چشم به راه می آمدم و می رفتم و عباراتی را که باید می گفتم تا ملاقات اتفاقی جلوه کند مرور می کردم. شبی سرد و بارانی در اواخر اکتبر بود. وقتی کاملاً نومید و تسلیم شدم که یقین کردم او احتمالاً در یک لحظه غفلت من وارد ساختمان شده است. ساعت چهار صبح بود و من شش ساعتی بود که داشتم کعبه ی آمالم را طواف می کردم. او به یک کلوپ سوییسی رفته بود و بی آن که به جنب و جوش پشت پنجره اش توجهی بکند ساعت یک به رختخواب رفته بود. قلبم در آرزوی تنها یک نگاه می سوخت. شب سال نو به او ابراز علاقه کردم. او مطمئن نبود، نه از خودش بلکه از من. موضوع را مسکوت گذاشت. دوباره یک لباس سیاه، نیمه عریان روی تختخواب در طبقه ی بالای ساختمان سن توماس. اشکنازی تلاش می کرد تا با نواختن پیانو کنسرت شماره ٢ راخمانینوف تار و پودِ دو روح را با عشق و دلباختگی به هم گره بزند. آکوردهای آغازین، بشارت دهنده ی زندگی، و بعد موسیقی آرام و دلنشین برای همیشه در ذهن ما به عنوان نمادی از حلقه ی در هم تنیده ی عشق باقی ‌ماند. و به عنوان نمادی از یگانگی. آن چه ابتدا به صورت لبخند و غذا و چشمان سخنگو و سینه‌های دلربا آغاز شده بود، به چیزی بس ژرف ‌تر مبدل شده بود. او هویت یافته بود و دیگر نمی توانستی به جای شخصِ او لبخندش را دوست بداری. زیبایی ناگزیر او در پیچیدگی و یگانگی او ذوب شده بود. من و جِی یکی شده بودیم. آن عشق بود و نه تنها جرقه ای در یک مینی. لبخند ناگهان شادابی چشمه ای کوهستانی شده بود، تازگی و جانبخشی بهار، تا آن زمان که بهار ما به پایان خود برسد. ما نامزدی خود را در روز تولد من در میان یک بازی حکم، درست هنگامی که من یک کارت را بریدم و دست را بردم، به طرزی کودکانه و هیجان انگیز اعلام کردیم. فرهاد، دوست دبیرستانی من، بعدها به جِی در مورد سختی های زندگی کردن با من هشدار داده بود. خوب، هشدار داده شده بود. اما اگر آن پلیس در پیکادلی نتوانسته بود دختری بدون گواهینامه و بیمه را بترساند، یک کودک معصوم هم احتمالاً نمی‌توانست این کار را انجام دهد. و حتا سایه هم لبخندی به پهنای صورت بر لب داشت و از درون من بیرون رفت و در تاریخ محو شد. زندگی در سال هزار و سیصد و چهل و یک آغاز شد. (این لباس سبزی در پشت در بود).

Comentários


bottom of page