top of page
jshirani1

سیاهْ مست

Updated: Jan 12


جمشید شیرانی

iran-emrooz.net | Sun, 10.10.2021, 9:40


‏(۱)‏ بار نخست که دیدمش از میخانه‌ای در قدیمی‌ترین محله‌ی شهر بیرون می‌آمد. بنایی عتیقه در خیابانی باستانی که مثل یک ‏وصله‌ی ناجور آن را به مرکزِ یک کلانشهر چسبانده باشند. فکر کردم شهر می‌باید روزی از همین میخانه آغاز شده باشد و بعدها ‏بر گِردِ همان وصله از پارچه‌ی کشمیر ردایی آراسته با راه راه‌های منظم دوخته باشند. او هم شاید روزی در زمانی دور نخستین ‏کسی بوده که پا به این میخانه گذاشته باشد. یا دست کم این تصویر چنین در ذهن من جلوه می‌کرد. تا به حال به این بخش شهر ‏نیامده بودم امّا در پسِ ذهنم تصویری از این میخانه بود که شاید در مجلّه‌ای یا کتابی آن را دیده باشم. آن را ورانداز کردم. در و ‏دیوارش بوی کهنگی می‌داد و از پشتِ شیشه‌های ماتش نمی‌شد فضای داخلِ آن را دید. حسابی کنجکاو شده بودم تا فضای درونِ ‏این دخمه‌ی رازآلود را ببینم. پیرمرد امّا مرتب حواسِ مرا به خود مشغول می‌کرد.‏

آن روز را مرخصی گرفته بودم تا گواهینامه‌ی رانندگی‌ام را تمدید کنم. اداره‌ی راهنمایی و رانندگی - یا دست کم شعبه‌ی ‏مرکزی آن - در همان اطراف بود. روز آدینه بود و اگر کارم زود راه می‌افتاد می‌توانستم آخر هفته را در آرامش بگذرانم. تنها ‏مشکل آن بود که تاریخِ اعتبارِ گواهینامه‌ام سپری شده بود و نمی‌دانستم در آن شرایط برای نوکردن‌اش چه مراحلی را باید طی ‏کنم. سرِ ساعتِ هشتِ صبح در محلِ اداره راهنمایی و رانندگی بودم. صفِ کوتاهی از مراجعان در برابرِ ساختمانِ سنگیِ بزرگ ‏تشکیل شده بود. طولی نکشید که همه را به داخلِ ساختمان راهنمایی کردند. مأموری که دمِ در ایستاده بود مدارک را بررسی ‏نمود، یک شماره به من داد و از من خواست در سالنِ بزرگِ انتظار بنشینم تا هنگامی که آن شماره را اعلام کنند. شماره‌ها هر ‏یک پیشوندَکی حرفی داشت و معلوم بود که برای هر نوع تقاضایی باجه‌ی مشخصی وجود دارد. در سکوتِ نسبی سالن در افکار ‏خودم غوطه می‌خوردم و خود را برای جریمه‌ی سنگینی آماده می‌کردم که کاملاً انتظارش را داشتم. جزای آن که نگفتیم شُکرِ ‏روزِ وصال... دیدم کسی دارد شانه‌ام را تکان می‌دهد. همان مأمورِ دم در بود که می‌گفت دارند شماره ات را صدا می‌زنند.

کارکنانِ اداره - تا آن جا که من می‌دیدم - همه مردانی کم مو یا کاملاً بی‌مو بودند و در آن ساعتِ صبح هنوز خُلقشان تنگ نشده ‏بود. کسی که باید کار مرا راه بیاندازد بسیار مؤدب بود و خنده‌ای (تا حدودی مصنوعی) بر لب داشت و حتا به تاریخِ سپری شده ‏گواهینامه‌ام هم نگاهی نکرد. مدارک را بررسی کرد، مبلغی دریافت نمود، عکسی گرفت و در مدّتِ کوتاهی گواهینامه جدید را ‏به دست من داد. از او تشکر کردم و از اداره خارج شدم. مسیرِ منزل تا آن اداره را با قطار زیرزمینی طی کرده بودم در این خیال ‏که مبادا یقه‌ام را بگیرند که با گواهینامه‌ی بی‌اعتبار رانندگی کرده ای. حالا امّا در این صبح روشن و آفتابی دیگر سرِ آن نداشتم ‏که به دالان‌های تاریکِ زیرزمینی برای سوار شدن بر قطار بروم. آرام آرام و بی‌هدف شروع کردم به قدم زدن در خیابان و ‏شمردنِ گام‌هایم روی قالب‌های سیمانی پیاده رو. هر روز باید شمارِ این گام‌ها دستِ کم به عددِ ده هزار می‌رسید وگرنه دنیا از ‏هم می‌پاشید. این هم یکی دیگر از وسواس‌های من بود. بعد دنبالِ جایی می‌گشتم برای خوردنِ صبحانه که چشمم به آن میخانه ‏افتاد. آیا این جا جای مناسبی برای خوردن صبحانه است؟ هنوز جوابِ پرسشِ خود را نداده بودم که پیرمردِ سیاهْ مست با آن ‏پالتویِ ضخیمِ عهدِ دقیانوس‌اش - که اصلاً مناسبِ فصل نبود - از آن جا خارج شد و به همراهِ خود دودِ غلیظ و تیره‌ای از تنباکو ‏و هر چیز سوختنی دیگر از میخانه بیرون آورد. دود مثلِ فوجی از پرندگان سیاهِ رها شده از قفس به سرعت در آسمان پراکنده شد. ‏ناگهان تصویرِ غریبی در ذهنم جان گرفت. زئوسِ پیر پیش از آن که جعبه را به پاندورا برساند به اشتباه خود درِ آن را گشوده ‏بود. حالا دیگر تمامی بلاها و شوربختی‌ها در جهان پراکنده شده و دامانِ آدمی را خواهد گرفت.‏

پیرمردِ ژنده پوش با عینکِ ته استکانی تلوتلو خوران خود را به در و دیوار مغازه‌ها و خانه‌های کنار میخانه رساند و در جهتِ ‏مخالفِ من شروع به افتان و خیزان راه رفتن کرد. حس کردم هر لحظه ممکن است سکندری بخورد، نقش زمین شود و قالب تهی ‏کند. از خوردنِ صبحانه پشیمان شدم و خود را به آن سوی خیابان رساندم تا پیرمرد را دنبال کنم. بوی نانِ برشته و تخم مرغِ سرخ ‏کرده پیاده رو را پُر کرده بود امّا این بار کنجکاوی در باره‌ی این پیرمرد بود که مرا از انجام دادن هر کار دیگری منصرف می‌‏نمود. پیش خودم فکر کردم که شاید او بازمانده‌ی نسلی از نویسندگانِ قدیمی باشد که در غیابِ هم پالکی‌های از دست رفته‌اش ‏هنوز به این پاتوق عتیقه سر می‌زند. حالا هم که دیگر کسی برای آن نسل تره هم خُرد نمی‌کند تنها و بی‌کس در فقر و ذلّت ‏زندگی می‌کند. صورتش را تنها در یک نگاه و از راهِ دور دیده بودم و شبیه هیچ کسی نبود که من می‌شناختم. آرام آرام به ‏پیرمرد نزدیک شدم. حالا دیگر می‌توانستم ببینم که بر قبایِ ژنده‌اش عمری گذشته است و تار و پودش همه از هم گسسته. کلاه ‏سیاهش چرک الود، شلوارش مندرس و کفش‌هایش کهنه و فرسوده بود. پاپوش‌ها را با صدایی ناموزون روی سطحِ پیاده رو می‌‏کشید. انگار او را با ماشینِ زمان از سده‌های میانی آورده باشند. قطعاً چند ماهی در راه بوده تا از زمستان آن زمان به روزهای ‏نخستینِ خزان در این دوران برسد. به نظر نمی‌آمد کسی به او توجهی داشته باشد. گویی با در و دیوار تفاوتی نداشت. جزوی از ‏کهنگی همان محلّه بود. به روزگارِ پیدایش آن خیابان و آن میخانه تعلق داشت. در این گوشه‌ی این کلانشهر، این وصله‌های ‏ظاهراً ناجور همه با هم چه جورِ جور بودند. چیزی که برایم اصلاً قابل درک نبود آن بود که این اثر تاریخی و این عتیقه‌ی از ‏خاک بیرون اوفتاده چگونه مرا بی‌اراده به دنبالِ خویش می‌کشید. ‏(۲)‏ پیرمرد ایستاد. من با فاصله پشت سرش ایستادم و برای آن که توجه کسی را جلب نکنم تظاهر کردم که دارم دنبال یک نشانی می‌‏گردم. زیر چشمی امّا زاغ سیاهِ پیرمرد را چوب می‌زدم. چیزی از جیبش در آورده بود و برای آن که آن را ببیند تقریباً آن را به ‏عینکش چسباند. بعد آن را بوسید، روی پیشانی‌اش گذاشت و به جیب‌اش بازگرداند. نفسِ عمیقی کشید و باز به راه افتاد. از کارش ‏سر در نمی‌آوردم ولی همین رازآلوده بودنِ رفتارش مرا مجذوب او کرده بود. مرا یاد پدربزرگم می‌انداخت که در کهنسالی ‏کمرش کاملاً خم شده بود و چشمان‌اش آبِ مروارید آورده بود از بس هنگام عطسه کردن سرش را به سوی آسمان می‌برد و به ‏خورشید زُل می‌زد. بعد از آن که عدسی چشمش را با جراحی بیرون آوردند به او عینکی ته استکانی دادند تا بتواند به زحمت ‏پیشِ پایش را ببیند. سواد اندکی داشت امّا حسابِ ابجد را خوب می‌دانست و طبع شعری هم داشت و مرتب ترانه‌های قدیمی را ‏زیر لب زمزمه می‌کرد: الا دختر که شاهِ دخترونی، انار میخوشِ مازندرونی، طلا بر گردنت گوشواره بر گوش، همان ماهِ میونِ ‏آسمونی ... برای نوشتار ارزش و احترام خاصی قایل بود حتا اگر قادر نبود آن را دریابد. هر تکه کاغذی که در هر گوشه‌ای ‏افتاده بود برمی داشت، می‌بوسید، بر پیشانی می‌نهاد و بعد آن را در گوشه‌ی امنی قرار می‌داد مبادا کسی پا روی آن بگذارد. او ‏هم درخود جهانی تاریخی و عتیقه بود. دنیا را آن گونه که بود برنمی تابید و می‌خواست همه چیز را به مُقامِ راستینِ خود ‏بازگرداند. از هرج و مرج و بی‌نظمی می‌هراسید. هندسه‌اش هندسه‌ی اُقلیدُسی بود و از خیّام تا سر حد نفرت بیزار.‏

گرسنه بودم و جهان با من گرسنه بود. انگار سال‌ها بود که غذا نخورده بوده‌ام. پشتِ سرِ این پیرِ ژنده پوش اعتصابِ غذا کرده ‏بودم. به خودم گفته بودم تا او را درنیابم لب به آب و خوراک نخواهم زد. باز هم پیرمرد ایستاد. آن چیزِ-در-خود را از جیبِ داخلِ ‏ردایش بیرون آورد. زیرِ لب چیزی می‌گفت. من هم ایستادم و باز وانمود کردم که دنبالِ جایی می‌گردم. جایی در این جهانِ از هم ‏گسیخته تا در آن مأوایی بجویم و از این زندگی یکنواخت و کسل کننده خود را رها کنم. به عقب بازگشتم. ناگهان خیلِ عظیمی از ‏آدمیان در قفای من بود. زن و مرد و کودک و پیر و جوان همه آرام و بی‌صدا به دنبالِ جایی می‌گشتند. نفس‌ها در سینه‌ها حبس ‏بود و حس کردم که پیرمرد دریافته بود. سال‌ها برای این لحظه چشم به راه مانده بود و حالا به همان جایی می‌رفت که این خیلِ ‏آدمیان تظاهر می‌کردند که سال‌هاست به دنبال آن می‌گردند. انگار مستی از سرش پریده بود. شانه‌ها را راست کرد و نفسِ ‏عمیقی کشید و به راه افتاد و ما خیلِ آدمیان در قفایِ او.

خودم را کنار کشیدم. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ آیا من با دنبال کردنِ او کاروانی را به راه انداخته بودم؟ آیا تصوّر کرده بودند که می‌خواهم آزاری به او برسانم؟ یا من هم مانند تمامی این لشگرِ دنباله رو در دام طلسمی افتاده بودم؟ آن هم در دامِ طلسمِ پیرِ ژنده ‏پوشی که حتا صورت‌اش را هم درست ندیده بودم. امّا کاروان در غیابِ من هم به رفتن ادامه می‌داد. انگار من نبودم. جهانی که ‏مرا به راه انداخته بود اینک دیگر در انتظار من نمی‌ماند. سلانه سلانه جمعیت را دنبال کردم تا به بُن بستی رسیدیم. برادر بزرگم ‏در ایوانِ خانه قدم می‌زد. حالا نوبتِ او بود که در این ایوان قدم بزند و هر چند گامی که بر میدارد چوبدستیِ یادگاریِ پدر را به ‏بیرونِ ساقِ پایش بکوبد تا توجه حاضران را به اهمیتِ شرایط جلب کند. ما شش برادر بودیم و حالا که پدر درگذشته بود می‌‏بایست در باره‌ی خانه‌ی آباء و اجدادی مان تصمیم بگیریم. خانه قدیمی بود و بی‌شک نیاز به تعمیر داشت. تا پدر بود امّا کسی ‏جرأتِ آن را نداشت که در باره‌ی مرمت خانه سخنی بگوید. برای او این خانه همان بود که باید باشد. او خانه را برای آن چه که ‏بود می‌پسندید. هر گوشه‌اش برای او قصه‌ای تا بی‌نهایت شنیدنی داشت. راه می‌رفت و زیرِ لب می‌گفت: “من این ویرانسرا ‏را دوست دارم”. او مثلِ یک موزه بان این خانه را می‌پایید. یادم است در اواخر عمر، پدر روزی ما را بر گردِ خود نشاند و در ‏کنارش تلی از تکه چوب‌های خشک و یک اندازه. بعد به هر یک از ما یکی از آن چوب‌ها را داد و از ما خواست آن را بشکنیم ‏که البته این کار به سادگی انجام شد. بعد دو چوب و به همین ترتیب سه و چهار و پنج و به شش که رسید ما کوچک تر‌ها همه از ‏نفس افتادیم و نتوانستیم دسته‌ی شش تایی چوب را بشکنیم ولی برادر بزرگ به راحتی آن را شکست. پدر دلخور از آن که درسِ ‏همیاری به جایی نرسیده بود مدتی دیگر با ما صحبت نمی‌کرد.

خانه سبک معماری بی‌نظیری داشت که حالا دیگر آن رنگ و رویِ گذشته را از دست داده بود. استخوانبندی خانه امّا قرص و ‏محکم بود. دور حیاط دیواری سه متری از سنگ و آجر کشیده بودند و بالای دیوار آجرهای مثلث شکل را کنگره کرده بودند تا ‏دیو و دد به فضای داخلِ خانه راه نیابد. درِ ورودی خانه از چوبِ ساج بود. در باره‌ی آن در داستان‌ها شنیده بودم که چندان ‏سنگین بود که چندین پهلوان آن را بلند کرده بودند تا سر پا بایستانند و آن را به لولاهای پولادین استوار کنند. گلمیخ‌های رنگ و ‏رو رفته، چند تَرَکِ سطحی، کوبه‌های زنگ زده و آستانه‌ی پوسیده و آبرُفته حال و روز کنونی آن در را نشان می‌داد. حیاط ‏خانه آجرفرش بود و در چهار سوی آن درخت‌های تنومندی سر به آسمان کشیده بودند. وسطِ حیاط، یک حوضِ بزرگ از کاشی ‏آبی بود با پاشویه‌ای و فوّاره‌ی کوچکی در میان. سطح آب را تورِ سیمی مشبکی پوشانده بود تا گربه‌ها آسیبی به ماهی‌ها ‏نرسانند. روی برخی از کاشی‌ها چیزهایی نوشته بودند که حالا دیگر به زحمت می‌شد آن را خواند: سرتاسرِ دشت خاوران سنگی ‏نیست/ کز خونِ دل و دیده بر او رنگی ... در هر گوشه‌ی حوض گلدانی سفالی با گل‌های شمعدانی قرار داده بودند. خانه پُر از ‏اتاق بود و حتا برای خانواده پُرجمعیتِ ما بزرگ به نظر می‌رسید. می‌شد چنان در آن گم شد که تا مدّت‌ها اهالی منزل خبر ‏نشوند.

در باره‌ی خانه به توافقی نرسیدیم. کسی امّا یارای مخالفت با برادرِ بزرگ را نداشت. او می‌خواست خانه را از بنیاد زیر و رو ‏کند و خانه‌ای از نو بر آن خرابه بسازد و فلک را سقف بگشاید و طرحی نو در اندازد. ما می‌خواستیم که یادگار پدر را آن گونه ‏که بود پاس داریم و در مرمت‌اش بکوشیم. عاقبت برادر بزرگ و آن خانه را رها کردیم و هر یک به راه خود رفتیم.

‏(۳)‏ در انتهای بُن بست ایستاده بودم با صفی از مردمانِ بُهت زده. با شگفتی دیدم که چهار تن از برادرانم در ردیف اول جلوی دری از ‏چوبِ ساج صف کشیده‌اند. دری سنگین که به لولاهای پولادین استوار است با گلمیخ‌های رنگ و رو رفته، چند تَرَکِ سطحی، ‏کوبه‌های زنگ زده و آستانه‌ی پوسیده و آبرُفته. چند پهلوان قدم پیش نهادند و در را روی پاشنه چرخاندند. چه ناله‌ی دلخراشی می‌کرد آن درِ با وقار. خانه ویرانه‌ای بیش نبود. تلی از خاک و خاکستر. آوارِ سنگ و آجرِ سوخته و نیم سوخته. و برادرِ بزرگم ‏را دیدم که با ردایِ ژنده و عینکِ ته استکانی در میان حوضی با کاشی‌های آبی فرسوده چهار زانو نشسته و در برابرش دفتری ‏که بر آن چیزی می‌نویسد. حوضِ خشک پُر بود از دفترهایی که همه یک شکل و اندازه و همسان بودند و روی جلد تمامی آن‌ها ‏نقشی بود از یک میخانه‌ی قدیمی که از آن پیرمردِ ژنده پوشی بیرون می‌آمد تا فوجی از آدمیانِ منتظر او را دنبال کنند. هر دفتر ‏را که می‌گشودی از میان آن دودِ غلیظ و تیره‌ای بیرون می‌آمد که فضا را از اضطراب و دهشت می‌انباشت. صدای وحشت ‏آفرینِ قهقهه‌ای شیطانی از میان صفحه‌های کتاب به گوش می‌رسید. کسی روحِ مضطربِ خود را به ابلیس هدیه کرده بود تا ‏ابلیس به او جادوگری بیاموزد و آموخته بود. از جا برخاست و به هر یک از تماشاییان نسخه‌ای از کتابِ دست نوشته‌ی خود را ‏هدیه کرد. شور و ولوله‌ای در دلِ آن جمع به پا شده بود. به عقب نگاه کردم. از برادرهای دیگر خبری نبود. آرام آرام راه خود را ‏از میانِ جمعیتِ مجذوب باز کردم، از خانه بیرون آمدم. انگار شب شده بود یا شاید مه همه جا را گرفته بود. چشمانم می‌سوخت، ‏سرم گیج می‌رفت، دهانم خشک بود و تصویر او همچنان در پیشِ دیدگانم رژه می‌رفت با آن ردای فرسوده و عینک ته استکانی ‏در حوضِ حیاطِ ویران نشسته بود و از کتابی کهنه نسخه‌ی خطّی دیگری تهیه می‌کرد...‏

Comments


bottom of page