نِن رامیرِز
ترجمه جمشید شیرانی
دو سال پس از درمانِ فربهی-هراسی،
زمانی که بیش از همیشه به مرگ می اندیشم،
گربه ام خود را پنهان می کند.
می گریزد ساعاتی چند و من می یابمش
فروخزیده در روکشِ صندلی راحتی ام.
به دندانش آن را کافته
و با چشمانِ در-چنبرِ-تارعنکبوت اسیر مرا می نگرد.
از خشمِ خود یکه می خورم.
با آن همه زمان و عشق که وقف او کرده ام،
نمی توانم این بی مهری را بپذیرم.
شریکِ زندگی ام می گوید که گربه ها
رسمِ ستمگری نمی شناسند،
امّا خود-پایندگی و هراس را چرا.
هر روز، دست می برم در دهان تیره ی
صندلی و باز می گردانم،
چنگال و تن او را، به درونِ هستی.
هفته ها بعد می میرد، زمانی که هیچ کس در خانه نیست.
جسد را می یابم و مِیل سرزنش کردن
خودم در درونِ سینه به جوش و خروش است.
چگونه رهایش کردم تا جان دهد
در این خانه ی خالی؟
چطور توانستم این گونه سنگدل باشم؟
در راهِ بردن پیکر او،
شریک زندگی ام یکنفس پوزش می طلبد.
می ایستیم و او بر شانه ی من زار می زند،
چطور گذاشتم این اتفاق بیفتد؟
و در می یابم اگر او نیز خود را مقصر می داند،
شاید تقصیر هیچ کدام از ما نباشد.
این همان کسی است که سعی کرد
زندگی را دوباره در آن پیکر بدمد،
بی آن که بداند چه می کند.
غریزه او را به این کار واداشت،
چون هر یاخته ی تنش بافته ی نیکی است.
برای چندین هفته، با یاد آن
بر خود لرزید، و طعم تلخ آن را در دهان چشید.
او همانی است که همه کار کرد
تا مرا زنده نگاه دارد، در حالی که مرا به مرگ سپردن
ساده ترین کار ممکن بود.
هرگز دست از تلاش برای یافتن من بر نداشت
زمانی که در تهیِ خویش پنهان شدم و قلبم
سرسرایِ سایه سارِ دَرهای بسته شد.
او همان کسی است، که اگر من می مردم
آن گونه که پزشکان گفته بودند،
بی گمان خودش را سرزنش می نمود،
و من مشت های شَبَحگونِ خود را
بر شیشه ی نشکنِ جهانِ زنده می کوبیدم،
با فریادِ نه!
جان به در بردم.
و زمانی که در بیمارستان راه گریزی نداشتم،
اشکریزان انگاشتم که به تنهایی زندگی ما را ادامه می دهد،
به او نامه ای نوشتم و پرسیدم
چگونه می تواند هرگز مرا ببخشد.
پاسخ داد که نبودنِ گذرای مرا
به از دست دادن همیشگی من ترجیح می دهد.
در ماشین، حالا از من می پرسد
چگونه از درون این رخداد زنده در خواهیم رفت
و من می گویم با هم.
Comments