چیماماندا آدیچی* - سوم مه ۲۰۱۲
ترجمه جمشید شیرانی - ایران امروز، يكشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹
دوست دارم با آن چه تاریخ فرهنگی نویسندگی خود می نامم آغاز کنم، که در حقیقت داستان خانه ای هم هست که در آن بزرگ شده ام. به همین علت می خواهم سخن را با بِیگِل (۱) شروع کنم. در کودکی در نیجریه داستانی آمریکایی خواندم که در آن یکی از شخصیت ها چیزی به نام بِیگِل را برای صبحانه خورد. نمی دانستم بِیگِل چیست امّا به نظرم چیزی بی نظیر و نادر آمد. من آن را با-گِلِه تلفظ می کردم. خیلی دلم می خواست برای یک بار هم که شده طعم با-گِلِه را بچشم. نخستین بار وقتی نُه ساله بودم همراه خانواده به آمریکا آمدم و در فرودگاه نیویورک عاجزانه از مادرم خواستم که بلافاصله به دنبال یک با-گِلِه بگردد. و آن گونه بود که مادرم به یک کافه رفت و با-گِلِه ای خرید تا عاقبت من بتوانم طعم آن را بچشم. خودتان می توانید میزان یأس مرا حدس بزنید وقتی دریافتم که این با-گِلِه ی شکوهمند تنها یک نان کُماجی فشرده است. باید بگویم که من حالا دیگر از طعم بِیگِل خوشم می آید ولی دوست دارم این داستان را بگویم چرا که فکر می کنم به خوبی نشان می دهد که چگونه کتاب های ارزشمند می توانند قلمرو تخیلات ما را گسترش بدهند. چنین است که حتا اگر بِیگِل عاقبت نوعی شیرینی خارق العاده نبود امّا تا زمانی که من اینگونه تصور می کردم ارزش خاصی داشت و توانست مرا با این خیال به اوج شادمانی برساند. و به علاوه در این کشف مطلبی بسیار رضایت بخش و آموزنده وجود داشت، درکِ این مطلب که دیگران هم، مانند من، غذاهای بی مزه می خورند.
در کودکی، کتاب در مرکز جهان من قرار داشت؛ داستان ها - چه آن هایی را که می خواندم و چه آن هایی را که خود می نوشتم - مرا مسحور می کردند. از آن زمان که توانستم واژه ها را هجی کنم مشغول نوشتن بوده ام. وقتی آن چه می نویسم خوب از آب در می آید نوعی "شادمانی مفرط" احساس می کنم. این در واقع تنها شوق راستین زندگی من است. چیزی است که در کنار کسانی که دوست می دارم بیشترین شادی را برای من به ارمغان می آورد. و مثل تمامیِ دلمشغولی ها نوشتن بر من چیرگیِ خاصی دارد. از یک سو شادی بی حد و حساب، هنگامی که کار خوب پیش می رود و از سوی دیگر احساسِ اضطرابی جانشکار (۲) وقتی نتیجه خوب نیست و به دنبال آن فروشدن در درجات مختلفِ افسردگی درست همان جا در برابرِ رایانه. بیشتر اوقات واکنش من در برابر آن بیشتر خواندن است. آثار نویسندگانی را که دوست دارم - اشعارِ دِرِک والکات (۳)، نوشته های جان گِرِگوری براون (۴)، سروده های تانور اُجایده (۵)، نوشته های آما آتا آیدو (۶) - به آن امید که واژه های آنان ذهن مرا آبیاری کنند تا دوباره واژه های من در آن آغاز به رُستن نمایند. اگر این ترفند کارگر نیفتاد آن گاه در رختخواب می نشینم و مقدار زیادی بستنی می خورم. یا این که در فضای مجازی در باره موی سیاه طبیعی چیزهایی تماشا می کنم. یا به خرید در فضای مجازی می پردازم به خصوص از تارنماهایی که اجازه بازگرداندن کالا را می دهند چرا که عاقبت بیشتر آن چیزهایی را که خریده ام باز پس خواهم فرستاد. همه این کارها را به این امید انجام می دهم که عاقبت کلمه ها به سوی من بازگردند و البته با این ترس و لرز در پشتِ ذهنم که مبادا این اتفّاق نیافتد. تا به حال خوشبختانه واژه ها همیشه بازگشته اند.
من می نویسم چرا که چاره ای جز آن ندارم. می نویسم چرا که نمی توانم زندگی را بدونِ توانِ نوشتن و تخیّل و رویاپردازی تصور کنم. می نویسم چون انزوای نوشتن را دوست می دارم و آن احساس عارفانه-مانندی را که آفریدن شخصیت هایی به من می دهد که می توانند گاهی با من سخن بگویند. می نویسم چرا که احساس ارتباط با انسانی دیگر از طریق نوشته هایم را دوست می دارم و این که زمان زیادی را در فضای میان واقعیت و تخیّل سپری می کنم. نوشته های من از درونِ امید، اندوه، خشم و کنجکاوی سرچشمه می گیرند. نوشتن هدیه ای شگفت انگیز و غیر قابل توصیف است که به من اهدا شده، امّا در عین حال یک پیشه نیز هست، باید عزم را جزم کرد برای ساعت ها نشستن و نوشتن و بازنوشتن تا آن زمان که ماهیچه های گردن منقبض و دردناک شوند. آن وقت من نیاز به مشت و مال را احساس می کنم.
من شنیده ام برخی نویسندگان طی مراسم پیچیده ای خود را آماده نوشتن می کنند و گاهی خودم نیز وسوسه شده ام که ادعا کنم چنین مراسم خاصی دارم. مثلاً این که شمعی قرمز روشن می کنم و یا ساعت ها در یک موقعیتِ خارق العاده یوگا خود را نگاه می دارم یا اورادی زیر لب می خوانم که مرا به خلسه می برند و آن گاه شروع به نوشتن می کنم. امّا راستش را بخواهید مراسم خاص من بسیار ساده تر از آن است گرچه به هر حال وجود دارد و بخشی از آن بی هدف راه رفتن در خانه است. برای من و همسرم بسیار خنده دار است که وقتی خانه کاملاً در سکوت است و تمامی اسباب حواس پرتی خاموش و من مثلاً باید در حال نوشتن باشم در عوض من بی هدف در خانه پرسه می زنم و مرتب از اتاق کار به اتاق خواب و از آنجا به آشپزخانه می روم. همسرم وقتی از سر کار بر می گردد از من می پرسد: "خوب امروز در پرسه زدنت چه پیشرفتی داشتی؟" این داستان مرا یاد گفته ای از دان دِلیلو (۷) می اندازد که می گوید: "نویسنده ها همه کار می کنند که خلوت خود را به دست آورند امّا بلافاصله با همان جدیّت آن را به به باد فنا می دهند." فکر می کنم همگونی زیادی با دان دِلیلو دارم. امّا همین پرسه زدن من در ذاتِ خود بخشی از جستجوی من برای یافتن فضای آفرینش هنری است. و اگر چه شمع قرمز روشن نمی کنم و شیئی قابل ملاحظه ای را هم در مرکز خلّاقیت خود قرار نمی دهم، امّا همیشه متکی به خانه ای هستم که در آن بزرگ شده ام با نشانی شماره ۳۰۵ خیابان مارگریت کارترایت در محوطه دانشگاه نیجریه در نسوکا (۸).
چند سال پیش هنگامی که برای معرفی کتابم سفر می کردم پسرکی آمریکایی سئوال صادقانه ای از من کرد: "آیا شما همیشه در باره نیجریه خواهید نوشت یا آن که عاقبت به مکان های سالم هم خواهید پرداخت؟" تا آن زمان من به این موضوع پی نبرده بودم که نیجریه سالم (طبیعی) نبود. بسیاری اوقات من به نیجریه ابراز عشق می کنم. برخی مواقع در ابراز این عشق حالتی تدافعی دارم. می گویم بله البته شکی نیست که مشکلاتِ فساد و حقوق نابرابر وجود دارد ولی ضرب المثل زیبایی در مالی هست که می گوید: "مادرت مادرِ تو است حتا اگر پایش شکسته باشد." مسلماً عشقی که من ابراز می کنم باید به نوعی تعدیل شود. چیز های زیادی هست که من در باره نیجریه نمی دانم، چیز های زیادی هم هست که ای کاش می توانستم تغییر بدهم یا به آن ها به دیده ی خشم، شرمندگی، شگفت زدگی و انزجار نگاه می کنم. امّا عشق عاطفه ای است که محتاجِ کمال نیست. و این گونه است که من عاشق بخش هایی از نیجریه هستم: شهرِ آبا و اجدادیم، آبا (۹)؛ دبستانِ دانشگاه – همان مدرسه بی نظیری که تقریباً هر آن چه امروز می دانم در آن جا فرا گرفته ام؛ و بیش از هر چیز دیگر خانه ای که در آن بالیدم، شماره ۳۰۵ خیابان مارگریت کارترایت.
و حالا نوبت کمی تاریخچه است. حدود صد سال پیش، آفریقای باختری مکانی چند ملیتی و سرزنده بود. در جایی که حالا آن را نیجریه می نامند، نظام های پادشاهی قدرتمندی مثل بِنین (۱۰)، اُیو (۱۱)، و جمهوری های کوچکی مانند ایبُو (۱۲) وجود داشت. بعد اروپایی ها به این نتیجه رسیدند که آفریقا شیرینی جالبی است و خوب است آن را بین خودمان تقسیم کنیم، و در برلین ملاقات کردند و آفریقا را مثل یک کیک تولّد روی میز گذاشتند و آن را بریدند و یکی از بُرش ها که نصیب بریتانیا شد در آفریقای باختری بود و کشوری بود که آن ها به سبب وجود رودخانه نیجر آن را نیجریه خواندند. همراه با سلطه استعماری بریتانیا، سر و کلّه مسیحیت و با آن آموزش و پرورش غربی پیدا شد. نیجریه یک آموزشگاه عالی داشت که وابسته به دانشگاه لندن بود امّا اندکی پیش از استقلال در سال ۱۹۶۰ تصمیم گرفت که یک دانشگاه بومی مستقل را هم تأسیس کند که به هیچ دانشگاه بریتانیایی از جمله دانشگاه لندن وابسته نباشد. نسوکا، شهرکی با تپّه های همجوار و خاک سرخ، برای احداث این دانشگاهِ نخستین انتخاب شد. هیأت مؤسسی که تشکیل شد شامل افرادی از نیجریه، بریتانیا و آمریکا بودند. یکی از آمریکایی ها زنی بود به نام مارگریت کارترایت. او جامعه شناس و روزنامه نویس بود. هنگامی که دانشگاه سرانجام شروع به کار کرد نخستین خیابان های محوطه ی آن را به اسم اعضای هیأت مؤسسین نامگذاری کردند. و این گونه بود که یکی از خیابان ها با خانه های دوطبقه و حیات های بزرگ و کاج های سوزنی را مارگریت کارترایت نامیدند.
پدرم جزو نخستین مدرسانی بود که در سال ۱۹۶۰ در نسوکا شروع به تدریس نمود. او مدرک خود را در رشته ریاضیات انتزاعی و ریاضیات عالی گرفته بود امّا از آن جا که دانشگاه ریاضیدان هایی را پیش از او به خدمت گرفته بود قرار شد که او بخش آمار شناسی را راه اندازی کند در حالی که او در حقیقت دانش کافی در تدریس آن رشته نداشت. خود او می گفت که گاهی در همان حال که درس می داد خودش هم مفاهیم را یاد می گرفت. نمی دانم بالاخره عاقبتِ دانشجویانش به کجا رسیده است. او ابتدا در اشکوبه ای در خیابان الیاس زندگی می کرد. الیاس هم یکی از اعضای هیأت مؤسسین بود. بعد پدر و مادرم در سال ۱۹۶۴ ازدواج کردند. سپس پدرم استاد مجرّبی شد و آن ها به منزل یک طبقه ای در خیابان اُدیم (۱۳) نقل مکان کردند که ایوانی کوچک و باغچه ی گلی در برابر در ورودی داشت. در سال ۱۹۷۶، پدرم به مقام استاد تمامی رسید. فکر می کنم در آن زمان دیگر آمارشناسی را فراگرفته بود. و چون من با تمامی وجودم و به طرز لاعلاجی دخترِ بابا هستم دوست دارم توضیحاتی در باره پدرم بدهم. او مردی ساکت و بی ادعاست. هم نجیب است و هم مبادی آداب. به استادی در دانشگاه متعهد است و با صداقت کامل کار می کند. و البته نخستین استاد آمار شناسی در نیجریه هم به حساب می آید. من او را می پرستم. چند ماه پیش هشتاد ساله شد و هنوز در نسوکا زندگی می کند. خلاصه آن که وقتی به سمت استاد تمامی نائل آمد آن ها به خانه دیگری نقل مکان کردند که بزرگ و یک طبقه بود و در خیابان مبانِفو (۱۴) قرار داشت. در ماه سپتامبر ۱۹۷۷ بعد از آن که من در بیمارستان آموزشی دانشگاه به دنیا آمدم مرا در آغوش مادر و پیچیده در پتویی نرم به همین خانه آوردند. پنج سال اول عمرم، که از آن خاطره زیادی ندارم، در همان خانه گذشت.
در سال ۱۹۸۲، پدرم نایبِ معاونِ رییس دانشگاه شد و خانه ی سازمانی دیگری به او دادند که در شماره ۳۰۵ خیابان مارگریت کارترایت قرار داشت. راه ورودی خانه بزرگ و شنی بود و به حیات پهنی ختم می شد که در جلو آفتابگیر بود با گل های سرخِ بامیه و بنفشِ کاغذی و در پشت سایه ساری پوشیده از درختان آوُکادو، انبه و بادام هندی. بار اول که خانه را دیدیم از اتاق نشیمن، اتاق غذاخوری و آشپزخانه شروع کردیم و بعد می خواستیم به طبقه بالا برویم. وقتی که پله های بی پایان، شرابی رنگ و غیر قابل صعود را دیدم گریه ام گرفت. همان جا ایستادم و حاضر نشدم از پله بالا بروم. بالاخره خواهر بزرگم، اوچه (۱۵)، دستم را گرفت و پله به پله مرا تا بالای پله ها برد. تنها چند هفته بعد امّا من و برادرم سوار بر بالش برای زودتر پایین رفتن از روی نرده این پلّه ها، پیش از آن که مادر به خانه برگردد، مسابقه می گذاشتیم.
یادم است که بیرون منزل با برادرانم روی چمن فوتبال بازی می کردم - یعنی همان چیزی که آمریکایی ها به آن "ساکر" می گویند - و باغبان، که نامش جومو (۱۶) بود، را هم به یاد می آورم که از ما می خواست گل های تازه رُسته را لگدمال نکنیم. درخت یاس را به یاد دارم که از آن بالا می رفتیم و یک بار هم من از بالای آن به زمین افتادم و درخت گواوا را که محل بستن مرغ ها پیش از کشته شدن برای ناهارِ روزهای یکشنبه بود. به خاطر دارم که در سراشیبی و سربالایی خیابان مارگریت کارترایت دو چرخه سواری می کردیم. سوسک های بیش از حد بزرگ و پهن را هم به یاد می آورم که با آغاز فصل باران سر و کله شان پیدا می شد و بوی تعفن می دادند. ما به آن ها "سوسک آمریکایی" می گفتیم. اندازه شان مثل سوسک های معمولاً کوچک نیجریه ای نبود و مطمئن نیستم که آیا ما به همین علت آن ها را آمریکایی می دانستیم امّا گفته می شد که این سوسک ها بومی نیجریه نبودند و احتمالاً یکی از کارکنان آمریکایی دانشگاه آن ها را با خود آورده بوده است.
برادرم، اُکِی (۱۷)، عاشق حیوانات بود و مجموعه ای از خرگوش ها، خوکچه های هندی و لاک پشت داشت. آن ها را در حیاتِ خلوت نگاه می داشت که محل زندگی مستخدممان بود و در همان جا هم بادام کوهی برشته می کردیم. یک سایبانِ آهنی موجدار و زهوار در رفته در ورودیِ مجتمع بود که حکم غُرفه ای را داشت که نگهبان ها – مردانی پیر در لباس یکدست قهوه ای و کلاه هایی به همان رنگ - در آن اغلب همه بعد از ظهرهای گرم را در خواب فرو می رفتند. من یکی از آن ها – وینسِنت، مردی آرام با پوستی سوخته - را خیلی خوب می شناختم که از من و برادرم اُکِی می خواست تا نزد او بنشینیم تا برایمان داستان های عامیانه ایبُو در باره لاک پشت حیله گر بگوید. من و دو برادرم، اُکِی و کِنه (۱۸)، در بزرگ ترین اتاق طبقه دوم زندگی می کردیم. در آن جا، سه تخت، کمد و جالباسی بود ولی میز تحریری در آن نبود. اتاق به ایوانی وصل بود که ما در آن بازی می کردیم و من در آن جا کتاب های اِنید بلایتون (۱۹) را می خواندم و پسر بزرگتر و خوش تیپ همسایه را دزدکی تماشا می کردم. ایوان در دیگری هم داشت که به اتاق مطالعه باز می شد، نهانخانه ی غبارآلوده پدرم که پر از قفسه های مجلّاتِ آمارشناسی بود و میز بزرگی هم در آن بود که رویش پرونده ها، کتاب ها، گیره های کاغذ، قلم و در یک گوشه تلفنی سیاه با شماره گیر چرخشی قرار داشت. فکرش را که می کنم برایم عجیب است که تلفن را به جای راهروی طبقه اوّل در اتاق مطالعه قرار داده بودند، به هر حال این گونه بود و به همین علت من در سرتاسر دوران دبیرستان هنگام صحبت کردن با دوستانم در حضور پدرم که برگه های امتحان شاگردانش را تصحیح می کرد خود را معذب حس می کردم. بعضی قسمت های میز چنان گَرد گرفته بود که می توانستم شماره تلفن ها را با انگشتم روی آن بنویسم و یا صرفاً روی آن خط کشی کنم. اوّلین کتابم را هنگامی که ده سال داشتم در یک کتابچه تمرینی خط دار نوشتم؛ عنوان کتاب عبور از کوچه مکینتاش بود.
پیش از آن که ما به شماره ۳۰۵ خیابان مارگریت کارترایت نقل مکان کنیم، چینوا آچِبه (۲۰) و خانواده اش در آن جا زندگی می کردند. اهمیت این اتفاق را الان حس می کنم چرا که در خانه ای بزرگ شده ام که در آن نویسنده ای می زیسته که آثارش برای من از اهمیت بسیاری برخوردار است. حدس می زنم ارواح ادبی در اتاقِ شستشوی طبقه دوم حضور داشتند چون اغلب ایده های داستان هایم پس از استحمام در آن جا به مغزم خطور می کرد. اما تنها میراث آشکارِ آچبه اثر خط کودکانه دخترش نواندو (۲۱) روی رفِ پنجره اتاق غذا خوری بود. البته آن موقع متوجه اهمیت زندگی کردن در آن خانه نشدم. محوطه دانشگاه نسبتاً کوچک بود و افراد مرتب در رفت و آمد بودند ضمن آن که تعداد استادان هم کم بود. سال ها بعد که اولین کتابم منتشر شد به ویراستارم گفتم: "میدانی، جالب نیست که من در خانه ای زندگی کرده ام که پیش از آن چینوا آچبه در آن منزل داشته است" - من این را به طور ضمنی عنوان کردم ولی او ایستاد، به من خیره شد و گفت: "چی؟ این جالب ترین چیزی است که تا به حال در باره خودت به من گفته ای."
و حالا دو قصه مختصر در باره کتاب اوضاع به هم می ریزدِ (۲۲) آچبه: وقتی جوان بودم ادبیات کودکان به زبان انگلیسی را زیاد می خواندم و به خصوص شیفته داستان های انید بلایتون بودم. فکر می کنم از بس من در موردش صحبت می کنم احتمالاً انید بلایتون مرتب در گور از این دنده به آن دنده می شود. آن زمان تصور می کردم که داستان باید طبیعتاً در باره ی آدم های سپید پوست باشد. وقتی تازه شروع به نوشتن کرده بودم یعنی زمانی که تازه می توانستم لغات را هجی کنم، همان گونه چیزهایی را می نوشتم که خوانده بودم. شخصیت داستان ها همه سپید پوست بودند و در کوچه مکینتاش زندگی می کردند و نام سگ هایشان "ساکس" بود که نامی غیر محتمل برای یک سگ نیجریه ای است. همچنین شخصیت های داستان های من مرتب عرقِ زنجبیل می نوشیدند، برای آن که افراد در داستان های بلایتون هم زمان زیادی را به نوشیدن عرق زنجبیل اختصاص می دادند، بگذریم از آن که من اصلاً نمی دانستم عرق زنجبیل چیست. و برای سال های متمادی پس از آن من شدیداً هوس نوشیدن عرقِ زنجبیل می کردم که خوب آن داستانِ جداگانه ای است. و بعد اوضاع به هم می ریزدِ آچبه را خواندم، چیزی که دوست دارم آن را به صورت یک تکانه ی باشکوهِ کشف توصیف نمایم. در آن جا شخصیت ها نام های ایبُویی داشتند، و سیب زمینی می خوردند و در دنیایی زندگی می کردند که به دنیای من شباهت داشت. این داستان به من یاد داد که جهان من هم ارزش ادبی دارد و این که کتاب می تواند در باره ی آدم هایی شبیه من باشد. تقریباً در همان زمان بود که داستانِ کودک آفریقایی کامارا لِی (۲۳) را خواندم، کتابی زیبا، مرثیه مانند و به طرز اعجاب انگیزی تبرئه جو که مرا متقاعد کرد که جهان من هم ارزش ادبی دارد. امّا دوست دارم این گونه بیاندیشم که چینوا آچبه نویسنده ای بود که به من رخصتِ نوشتن داستان هایم را داد. گرچه شخصیت های داستان های او در بسیاری جهات برای من آشنا بودند امّا جهان آن ها در جهات دیگر به طرز غریبی غیر بومی بود و نیازی به آن چه برای ما ضروری و معمول محسوب می شد نداشت. ماشین یا برق و یا تلفن نداشتند. برنج سرخ کرده نمی خوردند. در واقع از تعجب شاخ در می آوردم که برای صبحانه فوفو (۲۴) می خوردند چون به نظر من فوفو برای صبحانه بیش از حد سنگین است. به عبارت دیگر زندگی آن ها احتمالاً شبیه زندگی پدرِ پدر بزرگ من بود.
در این جا به دومین چیزی می رسم که اوضاع به هم می ریزد به من آموخت. من برای تحصیل به آمریکا آمدم تا مجبور نباشم پزشکی بخوانم. اگر در نیجریه خوب درس بخوانی آن وقت از تو انتظار دارند که "حرفه ای" باشی که در واقع همان پزشک معنی می دهد یا مهندس - اگر پسر باشی - و شاید هم یک وکیل. به همین علت انتظار داشتند که من پزشک بشوم، و من در دبیرستان در رشته علمی تحصیل می کردم که لازمه اش خواندن دروس شیمی، فیزیک و زیست شناسی برای دانش آموزان ممتاز بود. بعد به دانشکده پزشکی رفتم و بعد از یک سال دریافتم که پزشکی ناشاد خواهم بود. و چون نمی خواستم در آینده بیماری را بکشم به آمریکا گریختم. و آمریکا مفّر من بود. امّا پیش از آن که به فیلادلفیا برسم، دوستِ نیجریه ای ام، آدا (۲۵)، که مدتی بود در آمریکا زندگی می کرد، برایم جایی در یک اشکوبه ی چهار اتاقه پیدا کرد که مستأجرین دیگرش دانشجویان آمریکایی بودند. یادم است که هم اتاقی ها از دیدن من خیلی متعجب شدند. می گفنتد که من لباس آمریکایی به تن کرده ام و منظورشان آن شلوار جینی بود که من در فروشگاهی در نسوکا خریده بودم. بعد پی بردم که شاید اوضاع به هم می ریزد نقشی در این داشته باشد. ممکن است آن ها کتاب را در دبیرستان خوانده باشند و معلم یادش رفته باشد به آن ها بگوید که داستان در نیجریه ی صد سال پیش از این واقع شده است.
حالا برگردیم به شماره ۳۰۵ خیابان مارگریت کارترایت. محوطه دانشگاه نیجریه محلی کوچک، امن و شاد بود. همه همدیگر را می شناختند؛ بچه های کارکنان دانشگاه به یک مدرسه و به یک کتابخانه می رفتند و در همان خانه شماره ۳۰۵ خیابان مارگریت کارترایت بود که من شروع به نوشتن کردم. وقتی پدرم پشت میزش بود و یا وقتی خواهر یا برادرها پشت تلفن بودند من در اتاق غذاخوری می نشستم. میز غذاخوری سبزِ روشن و دراز بود و پوشیده بود از روزنامه و اعلامیه، دعوتنامه، مجلّه، موز، تنقّلات - و مورچه های کوچکی که بعد از صبحانه دور ریزه های شکر و نان حلقه می زدند. همیشه یک گوشه میز، در مقابل کولر گازی با روکش چوبی که به علت استفاده نشدن ابتدا از آن یک توده غبار پیش از خروج باد خنک خارج می شد، را برای نشستن انتخاب می کردم. یادم است که کولر را تنها در زمان جشن تولد روشن می کردیم. خیلی سر و صدا می کرد – فش فشی بلند – و به همین علت در خلال جشن تولد وقتی اتاق پر از مهمان بود صدای بلند کولر در پس زمینه به گوش می رسید.
اُکی و کنه و من بعد از آن که بچه های بزرگتر خانه را ترک کردند هر کدام اتاق خودمان را داشتیم. اتاق من میزِ دخترپسندی داشت که روی آن لوسیون، کرم و قوطی پودرم را می گذاشتم. هنوز در آن اتاق میز تحریری نبود. در سال ۱۹۹۷ خانه را ترک کردم و وقتی چهار سال بعد با چرکنویس اولین داستانم بازگشتم والدینم یک میز تحریر در آن اتاق گذاشته بودند. مربع شکل و قرص و محکم بود و من چرکنویس را روی آن میز گذاشتم و آن را ویراستاری کردم. چند سال بعد که دومین داستانم را، نیمی از خورشیدِ زرد (۲۶)، را می نوشتم که وقایع آن متعلق به زمان جنگ نیجریه-بیافرا بود، مجبور بودم بخش اعظم آن را در نیجریه بنویسم. باید به خانه آبا و اجدادیم می رفتم؛ باید خاک آن دیار را بو می کردم. و باید به خانه شماره ۳۰۵ خیابان مارگریت کارترایت باز می گشتم، جایی که در آن بالیده بودم و معتقد بودم که ارواح ادبی هنوز در آن پرسه می زدند. وقتی برگشتم والدینم این بار یک کولر در اتاقم نصب کرده بودند. این یکی مدل جدیدتری بود و خیلی صدا نمی داد و وقتی کار می افتاد چراغ ها روشن و خاموش می شد. معمولاً مصاحبه ها را پشتِ میز غذاخوری یا در اتاق کار پدرم رونویسی می کردم ولی فقط در اتاق خودم نویسندگی می کردم و هر از گاهی چشم به ایوانی می دوختم که دیگر رفت و آمدی در آن نبود. بارانِ سالیان کف آن را به رنگ خاکستری مات درآورده بود. و همان جا کتابم را به پایان رساندم در حالی که در اتاقم نشسته بودم و به ایوانی چشم دوخته بودم که شاهدِ جوانی من بود.
اغلب از من می پرسند که چرا در باره بیافرا نوشته ام و من دوست دارم در پاسخ بگویم که من بیافرا را انتخاب نکردم بلکه بیافرا من را انتخاب کرد. من نمی توانم صادقانه در باره جنگ اداهای روشنفکرانه در بیاورم امّا این موضوعی است که من اطلاعات زیادی در باره آن دارم و در موردش می نویسم. هفت سال پس از اتمام جنگ نیجریه-بیافرا به دنیا آمدم ولی جنگ هرگز برایم تنها تاریخ نبود. خاطرات هم بود. من زیر سایه ی بیافرا رشد کردم. در کودکی چیز زیادی از جنگ نمی دانستم – همین که پدر بزرگم در جنگ کشته شده بود و این که پدر و مادرم همه هستی خود را در جنگ از دست داده بودند. امّا بسیار پیش از آن که والدینم - به خصوص پدرم - به پرسش های کنجکاوانه من در باره ی تجربیات آن ها در جنگ پاسخ بدهند، من به خوبی درک می کردم که چگونه این جنگ زندگی خانواده مرا تحت تأثیر قرار داده بود و مسیر زندگی ما را رنگ آمیزی کرده بود. پدر بزرگِ پدری ام بیش از یک سال مانده به پایان جنگ در گذشت. چون او در بخش یکم بیافرا بود، و پدرم در ناحیه ای که بخش دو بیافرا نامیده می شد، و آن دو بخش با جاده اشغال شده ای از هم جدا می شدند، پدرم قادر نبود به اردوگاه پناهندگانی برود که پدرش در آن جا دفن شده بود. پدرم پسر بزرگ خانواده بود و مسئولیت های خود را بسیار جدی می گرفت. در فرهنگ ایبُو، یکی از مسؤلیت های پسرِ اول آن است که مطمئن شود مراسم تدفین پدرش شایسته و درخور است. و این چنین است که قلب پدرم از این که حتا نمی دانست پدرش را در کجا دفن کرده اند شکست. وقتی جنگ در سال ۱۹۷۰ به پایان رسید اولین کاری که او می خواست انجام بدهد آن بود که محل دفن پدرش را پیدا کند. او به اردوگاه پناهندگان، که پیش از جنگ مدرسه راهنمایی بود، رفت و از کسی در مورد محل دفن پرسید و آن شخص به محوطه وسیعی اشاره کرد و گفت: "همه را آن جا دفن کرده ایم". اشاره او به یک گورِ دستجمعی بود. پدرم که هرگز آدم ظاهرسازی نبوده مشتی خاک از زمین برداشت و همراه خود آورد و هنوز آن را نگاه داشته است.
مادرم هنوز در مورد از دست دادن پدرش، آن هم در یک اردوگاهِ پناهندگان چیزی نگفته، گرچه هم او در مورد از دست دادن چیزهایی مانند کلاه گیس یا چینی آلاتش که از لندن با خود آورده بوده صحبت کرده است. همچنین گفته که چگونه کارش از درست کردن نان برشته و تخم مرغ برای دخترکانش به ایستادن در صف گروه امداد برای دریافت پودرِ زرده ی تخم مرغ رسیده است. هنوز هم گاهی برای این داستان ها، خسارت های ناچیز که شامل حال همه می شد، و صدمه های ممتد جسمی و معنوی دیگر، گریه می کنم. امّا هدفم نوشتن یک داستان بود. می خواستم در باره آن چه دوست دارم "پوست کلفتی" انسان بودن بخوانم بنویسم. می خواستم کتابی در باره روابط انسانی بنویسم، در باره آدم هایی که عشق می ورزند، غذا می خورند، و می خندند. چرا که علاوه بر این داستان های دهشتناک درباره جنگ، من در مورد مراسم عروسی، و در مورد عاشق شدن هم چیزهایی شنیده بودم. می خواستم پاسخ برخی پرسش ها در باره معنای انسان بودن را دریابم. وقتی احساس رفاه زندگی ای که می شناسی از دست می رود، و به جای ساندویچ مجبور می شوی موش صحرایی بخوری، آن وقت با خودت چطور کنار می آیی، و چه تأثیری بر رفتار تو با عزیزانت می گذارد؟
بعد از انتشارِ داستان، از این که تعداد زیادی آن را داستانِ زندگی خودشان دانستند حیرت زده شدم. در جلساتِ داستان خوانی، به ویژه در نیجریه، زنان در حالی که می گریستند از من برای نوشتن داستان تشکر می کردند چرا که حالا می توانستند آن چه بر سرشان رفته است برای خانواده شان تعریف کنند. مرد ها هنگامی که درباره اعزامشان به جبهه جنگ در کودکی سخن می گفتند راه نفسشان می گرفت، و جوان ترهای هم نسل من از این که عاقبت قادرند والدینشان را درک کنند یا این که عاقبت تاریخ نیجریه را دریافته اند احساساتی می شدند. داستان با مکالمه ای در باره بخشی از تاریخ ما آغاز می شود که هنوز هم مورد مناقشه و بحث برانگیز است. فروتن و در عین حال شادمان می شدم.
خیلی چیز ها را در باره رسم و راه نوشتن خودم نمی دانم. مثلاً برایم بسیار مشکل است که پاسخ این رخوت انگیز ترین سئوال را بدهم: "سرچشمه الهام شما کجاست؟" پیش فرض این پرسش این است که الهام می تواند توضیح داده شود و به اجزای منطقی و قابل هضم تقسیم شود. امّا هر چیزی می تواند سرچشمه الهام باشد. مثلاً من مردم را با دقت مشاهده می کنم و دفترچه ای همراه می برم تا هرچه را که برایم جالب است در آن یادداشت کنم: رنگ روژ لب خانم ها، گفتگوی میان دو ناشناس در قهوه خانه، شانه های خمیده مردی در سالن خروجی فرودگاه - که هر کدامشان می تواند در بخشی از یک داستان جا بگیرد. نوشتن داستانِ واقع گرایانه به نظر من تلاش برای دریافتن جهان از طریق داستانسرایی است، نوعی انتظام بخشیدن به آشفتگی حیات با تجزیه کردن آن به روایت های حاوی نکات احساسی، و بعد امیدوار بودن به این که این تلاش به ما معنای انسان بودن را یادآوری کند. در این جریان هم ضمیر هشیار و هم ناخودآگاهی شرکت دارند - من همیشه اختیار کامل بر آن چه می نویسم ندارم. و برای من، یکی از اعجاب آمیزترین چیزها در مورد داستان نویسی آن است که قصه ای را شروع می کنی و تحت فرمان تو است و بعد گاهی لگام از دست تو خارج می شود و شخصیت ها کارهایی می کنند که تو را شگفت زده می کند. امّا وقتی این را برای برادرهایم توضیح می دهم طوری به من نگاه می کنند انگار که خُل شده ام و می گویند: "منظورت را نمی فهمیم. مگر تو این داستان را ننوشته ای؟ یعنی چه که شخصیت ها کارهایی انجام داده اند؟" این چیزی است که برای افرادی که نویسنده نیستند قابل هضم نیست.
نخستین داستان من، گل بامیه بنفش (۲۷)، به طرزی نهادین پدیدار آمد و در واقع داستان خودش خودش را نوشت امّا وضعیتِ فلاکت بارِ من کمک بزرگی بود. در یخبندانِ زمستانِ کانکتیکت (۲۸)، دلم برای گرمایِ نسوکا تنگ شده بود. از آن که کسی حاضر شد آن کتاب را منتشر کند بی اندازه خوشحال شدم و فکر کردم سه نفر آن را خواهند خرید - خواهرم، برادرم و دوست صمیمی ام. و بعد که بیش از سه نفر نسخه هایی از آن را خریدند بی نهایت شگفت زده شدم. ولی بلافاصله دریافتم که اگر به عنوان یک نیجریه ای و یک آفریقایی کتابی در خارج از کشورت چاپ کنی اغلب به این معنی است که حاصلِ کارت با ذرّه بین های سیاسی بررسی خواهد شد. وقتی کتابم را در خارج از قاره آفریقا برای علاقمندان می خواندم از من می پرسیدند یا حتا به من می گفتند که کتاب من یک داستان تمثیلی است و در آن پدرِ بد رفتار نمادی از دیکتاتورِ ستمگر نیجریه است. کاملاً برایم تازگی داشت.
گاهی فکر می کردم چگونه است که هیچ کس از من درباره عشق و انگیزه های شخصی نمی پرسد و همه مدام در باره مسائل سیاسی-اجتماعی سئوال می کنند. البته من دلیل این موضوع را می دانم: آن قدر ناحیه ای از جهان که من از آن می آیم ناشناخته است که تعجبی ندارد اگر داستان به نوعی توضیحی بومی قلمداد شود. امّا این طرز تلقی را نمی توان با این اقرار که هنگامی که من شروع به پرداختن شخصیت پدر در گل بامیه بنفش کردم به خودم نگفته بودم که "خوب حالا باید تجسم تمثیلی فرهنگ نظامی نیجریه را بر کاغذ بیاورم" تغییر داد. در حقیقت قصد من فقط آن بود که در باره مردی بنویسم که نتوانسته شیاطین درون خود را مهار کند.
فکر می کنم با داستان نویسی می توان دو گونه برخورد کرد: به عنوان یک منتقد و یا به عنوان یک نویسنده خلاق، و قانون کلی من آن است که به کار دیگران می شود به دیده انتقادی نگریست امّا نه به کار خود چرا که در آن صورت شروع به نوشتن داستانی خواهم کرد که هدفش آن است که "تجسم تمثیلی فرهنگِ نظامی نیجریه باشد". اما دانستن این که شناخت از نیجریه و در همان راستا از آفریقا بسیار اندک است مرا در مورد بیان صادقانه آن چه می خواهم بگویم دچار تردید می کند. دوست صمیمی ام، اُجو (۲۹)، چند ماهی است گله می کند که او را هرگز نمی بینم و به پیام هایش پاسخ نمی دهم و آن طور که باید وقت برای دیدنش نمی گذارم چرا که سراپا غرق نوشتن شده ام. و این چنین است چرا که وقتی کار خوب پیش می رود من کاملاً از دنیا غافل می شوم. خودم را هفته ها زندانی می کنم، بعضی وقت ها حتا حمام هم نمی روم - نه این که نیازی به گفتن این همه جزییات باشد - امّا می خواهم میزان فداکاری لازم برای نویسندگی را شرح بدهم: پیام های پاسخ داده نشده، زمانی که با عزیزترین افراد نگذشته، چرا که عشق برای من تقسیم زمان است. و این مسئله اغلب روح مرا می آزارد. امّا برای آن که بتوانم بنویسم از این فداکاری ناگزیرم. دوست صمیمی ام یک بار با گله مندی گفت: "خوب این شخصیت داستان را بکش تا ما بتوانیم با هم باشیم!" من پرسیدم: "منظورت چیست؟" او گفت: "خوب در داستان های تو مرتب آدم ها می میرند". و من نمی دانستم چگونه باید پاسخ او را می دادم - بهت زده بودم - و وقتی خوب در مورد پیشنهادش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که حق با او است. گرچه شخصیت های داستان های من همیشه نمی میرند ولی جانب تیره ی زندگی، ملالت و غمِ ارجمند چیزهایی هستند که مرا در نوشتن و خواندن بیشتر به خود جذب می کنند.
برادرم پسر بسیار باهوشی دارد که چندان از کتاب خواندن خوشش نمی آید، روزی برادرم گفت: "چرا داستان برای کودکان نمی نویسی؟ شاید کتاب تو چینادون (۳۰) را تشویق به خواندن کند." مدتی در این مورد تعمق کردم و به این نتیجه رسیدم که: "من واقعاً بچه ها را دوست دارم و دلم نمی خواهد و هرگز نخواهم خواست که مسئول صدمات روحی به آن ها باشم. بنابراین کتاب برای کودکان نخواهم نوشت چرا که فکر نمی کنم عقیده خوبی باشد". درست است که درباره عشق و قدرت ایجاد همبستگی آن می نویسم امّا در تحلیل نهایی گرایش من بیشتر به وجه تاریک زندگی است. و من بعضی اوقات تصور می کنم که آفریقایی بودن به معنای این است که باید همیشه در این مقوله های ناپایدار تأمل کنم پیش از آن که دیدگاه هنری خود را به طور کامل دریابم. مثلاً وقتی درباره جنگ می نویسم از خودم می پرسم: "آیا این کار به شکل بخشیدن به تصور کلیشه ای از آفریقا به عنوان یک میدانگاه جنگ کمک نمی کند؟" تا به حال اجازه نداده ام که این مسئله تأثیری بر انتخاب های هنری ام بگذارد ولی در باره اش زیاد می اندیشم و به نوعی مرا آزار می دهد.
هرگز تأثیرعمیق روحی توصیف نلسون ماندلا از کتاب اوضاع به هم می ریزد چینوا آچبه را فراموش نخواهم کرد. او آن را کتابی خواند که "در حضورش دیوارهای زندان فرو می ریخت". و من داستان کوچک تر امّا مشابهی دارم. سال پیش در نیویورک تایمز مقاله ای در باره زنی آمریکایی، لُری بِرِنسون (۳۱)، خواندم که در پرو به گروهی چپ گرا کمک کرده بود و در نتیجه دستگیر و به بیست سال زندان محکوم شده بود. بعدها به او آزادی مشروط داده بودند و در این مصاحبه مادرش در مورد چگونگی تحمل کردن سال های زندان توسط دخترش صحبت کرده بود. می گفت که خواندن کتاب البته بخش عمده ای از این جریان بوده است. و بعد دیدم یکی از کتاب های مورد علاقه او در آن دوره نیمی از خورشیدِ زرد بوده است. ابتدا این نام را نادیده گرفتم و به خودم گفتم: "نه، امکان ندارد کتاب من باشد" – به نظر بسیار نامحتمل می رسید - و بعد کتاب را توصیف کرده بود که داستانش در نیجریه اتفاق می افتد، و دریافتم که صحبت از کتاب من است. زنی که من نمی شناختم و نیجریه ای نبود، و به هیچ عنوان رابطه ای با بیافرا نداشت، در این کتاب مفهومی برای زندگی در دوره ای سخت یافته بود. وقتی این ها را خواندم شدیداً تحت تأثیر قرار گرفتم و به خودم گفتم: "ادبیات داستانی قطعاً با اهمیت است".
وقتی برای نخستین بار به آمریکا آمدم ادبیات داستانی آمریکا برایم بسیار مهم بود. گرچه من ساکنِ نسوکا بودم ولی با رسانه های آمریکایی کاملاً آشنا بودم، همان طور که بیشتر دنیا آشناست، و سسامی استریت (۳۲) را تماشا کرده بودم و بیگ برد و اِلمو (۳۳) را خیلی خوب می شناختم، با این همه در لحظه ی ورود احساس یک غریبگی فرهنگی به من دست داد. فکر می کردم همه خانواده های سیاه پوستان شبیه شوی تلویزیونی کازبی (۳۴) خواهند بود. می توانید میزان شگفت زدگی مرا هنگامی که دریافتم این گونه نیست حدس بزنید. کتاب های تونی موریسون، فیلیپ رات، جان اشتاینبک، ویلا کاتر، جان آپدایک و مری گیتزکیل (۳۵) را خواندم. هرچه را که یافتم خواندم. و به طریقی توانستم آمریکا را دریابم.
و حالا برای پایان دادن به داستان شماره ۳۰۵ خیابان مارگریت کارترایت: چهار سال پیش والدینم از آن خانه نقل مکان کردند. حالا آن ها بازنشسته شده اند و خانه در اختیار خانواده دیگری است. هنگام جا به جا شدن آن ها من در آمریکا بودم و در همان هفته ای که نقل مکان کردند با آن ها تماس گرفتم و سئوال های مسخره ای از آن ها کردم: "عروسکی را که در دوره دبستان گم کرده بودم پیدا کردید؟" "کتاب های دوره دبیرستانم را نگه داشتید؟" و در تمام مدت تلاش می کردم جلوی گریه کردنم را بگیرم. والدینم درباره وسائلی که با خود برده بودند و کامیون هایی که کرایه کرده بودند گفتند. واقع بین و آرام بودند. فکر کردم: "چه طور ممکن است اهمیت این کار را درک نکرده باشند؟ ما داریم بیست و پنج سال از عمرمان را پشت سرمان می گذاریم." امّا البته که آن ها درک کرده بودند ولی مثل من اهل واکنش های مبالغه آمیز نبودند. مکالمه ما به پایان رسید و با خودم فکر کردم آخرین باری که در آن منزل بودم برق رفته بود. در سیاهی مطلق از اتاقم بیرون آمدم، از پلّه ها پایین رفتم تا در گنجه اتاق غذاخوری شمعی بیابم. حتا یک بار هم تعادلم را از دست ندادم.
* چیماماندا آدیچی (Chimamanda Ngozi Adichie) نویسنده نیجریه ای در سال ۱۹۷۷ به دنیا آمد. او نویسنده سه داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه است. او در داستان نویسی جوایز زیادی دریافت کرده که می توان در میان آن ها به Orange Broadband Prize for Fiction در سال ۲۰۰۷ و MacArthur Foundation Fellowship در سال ۲۰۰۸ اشاره کرد. شماره ۳۰۵ خیابان مارگریت کارترایت متن سخنرانی خانم آدیچی در سوم ماه مه سال ۲۰۱۲ در پورتلند است.
1. Bagle; 2. Soulcrushing; 3. Derek Walcott; 4. John Gregory Brown; 5. Tanure Ojaide; 6. Ama Ata Aidoo; 7. Don DeLillo; 8. Nsukka; 9. Aba; 10. Benin; 11. Oyo; 12. Igbo; 13. Odim; 14. Mbanefo; 15. Uche; 16. Jumu; 17. Okey; 18. Kene; 19. Enid Blyton; 20. Chinua Achebe; 21. Nwando; 22. Things Fall Apart; 23. Camara Laye’s novel The African Child; 24. Fufu; 25. Ada; 26. Half of a Yellow Sun; 27. Purple Hibiscus; 28. Connecticut; 29. Uju; 30. Chinadun; 31. Lori Berenson; 32. Sesame Street; 33. Big Bird and Elmo; 34. The Cosby Show; 35. Toni Morrison, James Baldwin, Philip Roth, John Steinbeck, Willa Cather, John Updike, and Mary Gaitskill
Comments