top of page
Jamshid Shirani

شهادتنامه: کانتاتا









اکتاویو پاز

ترجمه جمشید شیرانی

(۱)


قلمرو مبهمی هست

در میانِ شب و روز.

نه نور است و نه سایه است:

                          زمان است.

ساعتی، درنگی گذرا،

صفحه ای تارگرا،

که بر آن می نویسم،

آرام آرام این واژگان را.

                          پسِ نیمروز

اخگری است که خود را می سوزاند.

روز می چرخد، برگ می تکاند.

رودی تیره می ساید

بر کرانه ی هر چیز.

                          آرام، پایدار

می کشاندشان با خود، نمی دانم به کجا.

هستی پاورچین می گریزد.

                          من می نویسم:

با خود سخن می گویم

                          - با تو گفتگو می کنم.

می خواهم آن گونه با تو سخن بگویم

که هوا و این درختِ خُرد

به گفتگو می نشینند،

در سُلطه ی سایه ها؛

بسانِ آبِ روان،

تک سخنی به هنگامِ خوابگردی

بسانِ چالابی ساکن

بازتابنده ی فریب های آنی؛

بسانِ آتش:

با زبانِ آتشین شعله ها، رقصِ اخگرها،

افسانه های دود.

                        با تو سخن بگویم

با واژه های آشکار و ملموس،

واژه هایی وزین، نوشین و شامه نواز،

مثل هر چیز.

                      دمی که لب به سخن می گشایم،

چیزها به گونه ای نامحسوس

از خود رها می شوند،

و می گریزند به سمت اَشکالی دیگر،

نام هایی دیگر.

                      و این واژه ها را به جا می نهند:

برای سخن گفتن با تو.

هر واژه یک پُل است.

و دامی، زندانی، گودالی.

با تو سخن می گویم: نمی شنوی.

با تو سخن نمی گویم:

                  با واژه گفتگو می کنم.

آن واژه تویی،

                  واژه ای

که تو را به تو باز می رساند.

تو و سرنوشت آن را آفریده اید.

زنی که تو باشی

زنی است که با او سخن می گویم:

با واژه هایی که آیینه های تو هستند،

تو خویشتنی و پژواکِ نامت.

من نیز،

                   آن دم که با تو سخن می گویم

به نجوایی بدل می شوم،

هوا و واژه، نَفَسی

جانی که از درون واژه بر می خیزد.

هر واژه یک پُل است:

سایه ی تپّه های مِکناس،

بر فرازِ دشتی از آفتابگردان های ساکن

خلیجی بنفش است.

ساعتِ سه پسِ نیمروز است،

تو نُه سال داری و در خوابی،

در آغوشِ خُنکِ کهوری رنگباخته.

عاشقِ هندسه

عقابی دایره ای می کشد.

مِسِ سستِ کوهستان ها

در افق می لرزد.

مکعبِ سپیدِ روستایی

بر صخره های سرگیجه زا.

ستونی از دود برمی خیزد از درونِ دشت

و می پراکند به آرامی، هوایی در هوایی،

که رخنه می کند از میانِ سکوتی،

بر می آید و می شکوفد

در سکوتی دیگر.

                    آفتابِ ساکن،

فضای سترگِ بال های گشوده؛

بر گستره ی هموارِ بازتاب ها

عطش گلدسته های شفاف را بر می انگیزد.

تو نه خوابی و نه بیدار:

شناور در زمانِ بی ساعات.

نسیمی به سختی می جنباند

سرزمین های دوردستِ نعناع ها و فوّاره ها را.

بگذار این واژه ها تو را با خود ببرند

به سوی خویشتنت.

Kommentare


bottom of page