دل سخت گوشه گیران که چو سنگ می نماید
به کمان ابروی دوست کنند امتحانش!
سحر از کویر آمد دل گرم ارمغانش
شب شهر یخ فروشان نفسی نداد امانش
تو صبا ز زلف تارش چه حدیث گفته بودی
که به شهر شب کشاندی همه خیل رهروانش
به کمند زلفش ای دل بگرفتت و ندانی
که : "غریبه را خبر نیست ز حال بستگانش،
نه پرنده پرگشوده ست ز دام جعد زلفش،
نه گریخته ست آهو ز کمان ابروانش
تو به خیره می خروشی و ندا نمی دهد کس
چه خموش شام تاری ز خمار مردمانش
چه ستیزه جوی رعدی که شکست استخوانش،
چه گُزیده گوی برقی که بریده شد زبانش."
بنشسته مرغ آمین، به کرانه سرد و سنگین
همه سنگ حسرت است این که کشد به چینه دانش
Comments