جمشید شیرانی
تابستان ۱۴۰۰
داستان زیبا و مشهورِ "آهستگی" اثر میلان کوندرا نویسنده مشهور چک و بعداً فرانسوی واکنش های متفاوتی را در میان خوانندگان آن به همراه داشته است. امّا اغلبِ منتقدین ادبی آن را مقابله ای دانسته اند میانِ عشقِ رُمانتیکِ دورانِ حُجب، حیا و ملاحظاتِ اجتماعی و مثلاً عشقِ دورانِ معاصر که می خواهد تجربه های چندین ساله را، با استفاده از ابزارِ جدید، در چند دقیقه یا حداکثر در چند ساعت خلاصه کند و به قولی سر و ته قضیه را در مدّتِ اندکی به هم بیاورد و بلا فاصله هم آن را فراموش کند. از همان ابتدای داستان، موضعِ نویسنده کاملاً مشخص است: این که جهانِ متجدد حال و حوصله ی آهستگی را ندارد. انسان با انتخاب هایش رنگ و روی زندگی را پرانده است. قصرهای با شکوهِ گذشته به مهمانسرا مبدّل شده اند. جانِ نو جایگاهِ سبقت و پیشی گرفتن شده است و لاک پشت ها لاجرم از شاهراه ها بیرون رفته اند تا خرگوش ها، که مدت هاست خواب را فراموش کرده اند، یکه تازی کنند. راوی، خرگوش را این گونه تعریف می کند: کسی که با سرعتی غریب براند، در این شتاب در خلسه فرو رود، جز آن لحظه ی خاص چیزی را درنیابد، رابطه اش با گذشته و آینده از هم گسسته شود و چون آینده منشأ تمامی اضطراب ها است دیگر از هیچ چیز نهراسد. همسرِ راوی، وِرا، هم کاملاً با او موافق است. به زعمِ راوی، تنِ در این میانه کم نقش می شود، کار را ابزار به فرجام می رساند و بدن بی هیچ تلاشی از آن سویِ سرعت بهره مند و خوشنود بیرون می آید چرا که مهم پایان و نتیجه ی کار است و جریانِ انجامِ کار اهمیتی ندارد. در کارِ عشق ورزیدن هم هدف ارضای جنسی است. هر چه حواشی کمتر باشد موفقیت بیشتر است. اگر در ورزشِ رزمیِ عشق ورزیدن هدف پیروزی است چرا باید با این همه حاشیه کسبِ امتیازِ نهایی را به تأخیر انداخت؟ امّا این پیروزی همواره باید دو هدف را در برابر چشمان خود داشته باشد: ارضای جنسی و موردِ توجه قرار گرفتن (کسبِ وجهه ی عمومی). عشق دیگر بازی پنهانِ عشقبازانِ قرونِ گذشته نیست بلکه رقصی دیگر در میانه ی میدانِ شهرت و آوازه است. شهرتی که در برابرِ تماشاییانِ نادیده و ناشناس به دست می آید. آلت فعل هم چون به کار نمی آید آرام آرام کوچک و ناچیز می شود. هیچ یک از عشق ورزان هم در لحظه حضور ندارد و حواس آن ها معطوف مسایل دیگر است. راوی در یاد-اندوهی رقّت انگیز فرو می رود و حسرت کشان از خود می پرسد که چرا هیچ کس دیگر از پنجره ی خدا به طبیعت نمی نگرد.
آهستگی" در سال ۱۹۹۵ و به زبان فرانسوی نوشته شد. زبان فرانسوی احتمالاً از معدود زبان هایی است که می تواند این داستان را با تمامی حواشی آن به راحتی در خود بگنجاند. راویِ داستان همراه با زنش واردِ میهمانسرایی در یک ناحیه ییلاقی می شوند و راوی، داستانِ یک رابطه ی عاشقانه را که دو قرنِ پیش اتفاق افتاده بوده به نقل از کتابی به نام "فردایی نیست" شرح می دهد. این داستان چگونگی شکل گیری و تحوّلِ یک رابطه عاشقانه را در دورانِ زمینداریِ اروپا به نمایش می گذارد، زمانی که در آن، به زعمِ راوی، آهستگیِ رخدادها زمان کافی را برای درکِ عمیقِ تجربه های عاطفی فراهم می نموده است. سرعتِ زندگی کنونی امّا فرصتِ تأمل را از انسان گرفته و همه چیز چنان شتابان رخ می دهد که اصلِ تجربه در آن میان از دست می رود. پرچمداران این شتاب بازیگرانی هستند که در صحنه ی اجتماع برای جلبِ توجه کردن خودنمایی می کنند، سیاستمدارها و رقّاص ها. پرسشِ اساسی اینک آن است که چرا لذّتِ آهستگی از جهان رخت بربسته است: آهستگی، یادآوری و سرعت گریز از آن است؛ جهان ما به اهریمنِ شتاب تقدیم شده است چرا که ما دیگر تابِ آن را نداریم که لحظه ها را، لحظه های حضور خودمان را، به خاطر بسپاریم.
هم اینک که این نقد را می نویسم هلالِ ماه از گوشه ی پنجره دارد به من نگاه می کند. خوب می دانم منظورش چیست. مرا می پاید که تنها واقعیت را بر صفحه ی کاغذ بیاورم درست همانگونه که او آن را با چشمانِ فراخِ خویش دیده بوده است، در جزر و مدّی که جز او هیچکس آن را به خاطر نمی آورد. دل در درون سینه ام می تپد و ناگهان از ماه دیگر هیچ خبری نیست. پشتش را به من کرده یا دستش را روی چشمانش گذاشته وانمود می کند که کاری به کار من ندارد. این همان ماهی است که شاهدِ داستان بوده است و پس از عمری سکوت مرا فریب داده تا آن را به قلم بیاورم. ماه می گوید، یا من این گونه حدس می زنم، که خودنمایی او برای جلب توجّه نیست. برای انجامِ وظیفه است. برای آن بار امانتی که در آن روز بر شانه اش نهاده بودند. در روزی که عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. باری، پرسشِ من از ماه آن است که آیا نویسنده برای اثباتِ دیدگاهش نمونه ی درستی را برگزیده است.
خانمِ "ت" و یک شوالیه بیست ساله بیش از دویست سالِ پیش از نگاشتنِ این داستان در کالسکه ای نشسته به سوی منزلِ زن می روند. در حرکتِ آهسته و موزونِ کالسکه بدن ها با هم تماس پیدا می کنند و جرقه ی تمایلی آتشین شعله ور می شود. در مقصد، همسرِ خانمِ "ت" به پیشبازِ آن ها می آید امّا پس از صرفِ شام آن ها را تنها می گذارد و دو دلداده که یکی شوهر و دیگری معشوقه ای دارد در باغ، دست در دست، قدم می زنند، رویِ نیمکتی در باغ می نشینند، جایی که شوالیه از زن تقاضای بوسه ای می کند و زن در پاسخ بی هیچ شتابی تمایل خود را به پذیرشِ درخواستِ وی اعلام می نماید امّا تنها به این علت که "نمی خواهد غرورِ مرد خدشه دار شود". همه چیز محاسبه شده و بر اساسِ نقشه ای با دقّت ترسیم شده است. بوسه ای که شوالیه از خانمِ "ت" دریافت می کند دقیقاً حاویِ پیامِ زن است: تسلیم و مقاومتِ همزمان. بوسه های بعدی، امّا، شتابان تر و پی در پی از راه می رسند تا آن که ناگهان زن برخیزد و عزم بازگشت به خانه کند. تنورِ عشق که داغ شد باید ناگهان آبِ سردی بر آن ریخت تا کم ارزش و ساده یاب جلوه نکند. تسلیم باید بی قید و شرط جلوه کند و مقاومت ضروری. هنوز به درِ ورودیِ خانه نرسیده اند که ناگهان زن مکالمه ای را آغاز می کند که نیاز به مکانزمان دارد. دوباره آن ها در باغ قدم می زنند و بر طبقِ نقشه ی از پیش اندیشیده شده خانم "ت" به سوی مقصد می خرامند. همه چیز به آهستگی پیش می رود. در خیمه ی میان باغ، امّا، آتش چنان تیز است که دو دلداده شتابان عشق می ورزند. این ممکن است تنها یک اشتباه به نظر بیاید امّا در حقیقت پیش در آمدی برای عشقبازی آهسته ای است که در حجره ای در قصر ادامه خواهد یافت. صبح، شوالیه ی کامیاب راهِ خود را در قصرِ بزرگ گم می کند، به باغ می رود و معشوقِ واقعیِ خانمِ "ت" را ملاقات می کند که با نقشه ای قبلی شوالیه را همراهِ خانمِ "ت" روانه کرده بوده تا همسرِ او گمان نکند که وی رابطه ای با خانمِ "ت" دارد! خوشحال از آن که ترفند او موفقیت آمیز بوده است، معشوقِ واقعی، شوالیه را با کالسکه خود راهیِ منزل می کند.
حقیقتاً جای شگفتی است. پس تکلیفِ فی البداهگی، جنون، خلسه، تمنای کور و شورِ دیوانه وار در میان این همه نقشه های دقیق و از پیش آماده چه می شود؟ چه بر سرِ آن تصویرِ آرمانی و بی منطق آمده است که روزگاری وجه غالبِ عشق به حساب می آمد؟ مجنون در میانِ بادیه، فرهاد در کوهِ بیستون و خسرو در گذار از تیسفون به ارمنستان چه می کنند؟ مشقِ نامِ لیلی کردن چه معنی می دهد؟ امّا، هیچ یک از این ملاحظات در این جا دیگر محلّی از اعراب ندارند چرا که خانمِ "ت" نمادِ منطق است و هدف اصلی او در زندگی مراقبت و نگاهداری از مفهومِ عشق. این گونه عشق ورزی ریشه در کجای عواطفِ انسان دارد. تفسیرِ نوینِ فرانتس کافکا از برخوردِ حیله گرانه و یا ساده لوحانه ی اودیسه با پریانِ شیپور زنِ دریایی در این میان راهگشا می نماید. در برابرِ جادوی فرا طبیعیِ سیرن ها کافی است مومی در گوش فرو کنیم و خود را به دکلِ کشتی ببندیم تا آوایِ آن ها ما را اغوا نکند و به این گونه بشر بر طبیعت و بر سحر و جادو پیروز شود. درست همین توهّم است که به زایشِ اندیشه ی علمی خواهد انجامید. علمی که در آن انسان با کنجکاوی و کسبِ دانشِ تجربی جزء به جزء پدیده ها را خواهد شناخت و به رابطه علت و معلولی آن ها پی خواهد برد و در نهایت با برنامه های دقیق و منظم آن چه را که قابل پیش بینی است بر زمین، طبیعت و کهکشان تحمیل خواهد نمود. در این فیزیکِ تجربه گرا، آهستگی یکی از اصولِ اساسی است. همه چیز باید جامد و بی حرکت بماند تا پیش بینی های ایستا درست از آب در بیاید و بشرْ قدرتمند و دانا به نظر بیاید و به این شیوه نه تنها خود بلکه عشق را نیز از چنگالِ فی البداهگی، جنون، خلسه، تمنای کور و شورِ دیوانه وار رهایی بخشد. آهستگی ویژگی دیگری هم دارد. کشیدنِ ترمزِ زندگی و آهسته کردنِ روالِ آن به خاطره امکان شکل گرفتن و پایداری می دهد. علمِ پنهانِ عشق رقصِ حساب شده ای است که تنها تنی چند تماشاگرِ آن هستند: خواص. رقصی برای پیروزی در گمنامی. همان گمنامی که ضامنِ آزادی است، آزادیِ برخورداری از نتیجه ای قابلِ پیش بینی. برای کشفِ نیروی گیرایی زمین، طبیعت و عشق (و فریب) باید بی حرکت زیرِ درخت سیب نشست تا علت و معلولی کار خود را بکند.
راوی، این داستان قدیمی را اسرار آمیز جلوه می دهد. نویسنده ی "فردایی نیست" ناشناخته است (گر چه شناخته بودن او هم هیچ تأثیری در جریان داستان ندارد، درست مثل آن که بگوییم ترانه های بابا طاهر را او یا شخص دیگری به همان نام نوشته است در جایی که اصلاً نمی دانیم باباطاهر کیست). بعد با حساسیتِ خاصی به بزرگداشتِ قرن هجدهم می پردازد. دورانی که در آن سرخوشی از درونِ محدودیت های اجتماعی زاده می شود. پیروزی بر این محدودیت ها نیاز به تدابیرِ پیچیده و عملی دارد و هر چه این ترفندها بغرنج تر باشد لذّتِ پیروزی و کامیابی بیشتر است. امّا از همه مهم تر ماندن و گفتنِ داستان است. این ماندن و گفتن امّا در درونِ خود تناقضی بی نهایت آشکار دارد: بی صداقتی برای زنده ماندن و داستان سرایی. عکاسی و خبرنگاری در جنگ. ناگهان صحنه ای را که دیگر وجود ندارد به غنیمت بردن و برای گفتنِ داستانِ آن صحنه زنده ماندن. داستانی که به یُمنِ زنده ماندنِ آن صحنه دیگر انکار ناپذیر خواهد بود. آدم یاد داستانِ رستم و سهراب می افتد. پیرنگی بی نهایت پیچیده که در آن رخش را به دیارِ سمنگان می برند و رستم در جستجوی آن روان می شود و به نزد شاهِ آن خطّه می رود و بعد شاهزاده خانم نیمه شب به بسترِ او می خزد تا زنده بماند و به آیندگان بگوید که سهراب از صُلبِ رستم است و بعد رستم بازوبندی را که بر بازوی فرزندش بسته شده نادیده بگیرد و خنجری در پهلوی او فرو کند و خود به هر حیله ای زنده بماند و بگوید که داستان از آن او است چرا که زنده مانده است. چرا که قهرمان زنده را عشق است.
باز هم سر وکلّه ی یاد-اندوه پیدا می شود. در مهمانسرا حالا یک اتاق بزرگ برای گردهمایی ساخته اند و وِرا به یاد می آورد که دو سالِ پیش درست جایی که حالا به استخر شنا مبدّل شده است یک باغِ گُلِ سرخ بود. از مهتابی به رودِ سِن نگاه می کنند و تصمیم می گیرند برای پیاده روی از مهمانسرا خارج شوند امّا با دیدنِ شاهراهِ شلوغ در آن اطراف با شتاب به مهمانسرا باز می گردند. پس از خوردن شامی مفصل، با پس-غذایی بی نظیر، به اتاق باز می گردند تا شاهدِ مرگِ کودکانِ سومالیایی از گرسنگی باشند و اقدام بسیار انسانیِ کودکانِ اروپایی که برای آن ها برنج می فرستند. و عاقبت نوبتِ مردِ روشن ضمیری است که روشِ شستنِ پوشک را به بینندگان می آموزد. همه چیز به نفعِ خودنمایی زیر و رو شده است. این دیگر زمانه ای است که در آن همه رقاص ها سیاستمدار شده اند یا همه سیاستمدارها رقاص. تنها تفاوت آن ها در آن است که یکی در جستجوی قدرت و دیگری در پی شوکت است. برای نمایش دادنِ خود باید دیگران را از صحنه بیرون برانند که نیاز به آرایشِ جنگی داهیانه ای دارد. برای رقاص، این کار با رزمایشی اخلاقی صورت می گیرد که در آن رقاص خود را از رقبای خود نجیب تر و اخلاقمدارتر معرفی می کند. برای او همه چیز باید روشن و شفاف باشد. پنهانکاری مُجاز نیست. از آن جا که رقص یک هنر است پس تمامی حرکات رقاص هنرنمایی روی صحنه محسوب می شود. او به جای پیمان بستن با ابلیس با فرشتگان عهد می بندد. او اخلاق را موعظه نمی کند، آن را می رقصد. مثلِ یک مجسمه ساز زندگی خود را به صورتِ تندیسی می تراشد و آن را به نمایش می گذارد. برای پیروزی در سیاست یا برایِ کسبِ شهرت دیگر نیازی به جنگ، دلاوری و شجاعت نیست، دلبری و حیله گری کفایت می کند. همان علمی که اودیسه را از چنگِ سیرن ها رها کرد و الهام بخشِ فرانسیس بیکن، گالیله، رابرت بویل و نیوتون شد. باید هرچه را که مخالف با به کرسی نشاندن یک فرضیه است به عنوانِ حاشیه حذف نمود تا علم پیروز شود. هدف پیروزی است و هر چیز دیگری را می توان پیش پای آن قربانی کرد. ما، اشرفِ مخلوقاتِ جهان، نمایندگانِ خدا بر کره ی خاکی، موجودی که خداوند آن را بر الگوی خویش ساخته است و ... و ما برگزیدگانِ او ... هم او که برترینِ نیرنگبازان است.
داستان، فضیلتِ آهستگی را به نمایش می گذارد و هر لحظه ی شتابان در این قصه هم شتابی برای رسیدن به آهستگی است! به پیش، به سوی آرامشِ موعود، حمله به سوی سکون... این جهانی است که موجودیتِ خود را در سکون و آهستگی جستجو می کند. هنگامی که سوخت و ساز به کمترین میزانِ ممکن برسد آن گاه هستی جاودانه می شود و عشق در سکونْ فناناپذیر. تصویرِ پویای حاصل از این سکون همان است که حافظه ی عشق را بر پرده ی ذهنِ دیگران حک می کند. درست مثلِ یک عکاس در جبهه ی جنگ. در سکونِ یک تصویر تمامی خاطره ها شکل خواهد گرفت. امّا در میانِ تمامی خاطره هایی که از آن عکس در اذهان شکل می بندد یکی، تنها یکی، در کتاب های تاریخ ابدی خواهد شد. به واسطه ی همین شاهدِ عینی معتبر است که آیندگان قادر به ارائه ی تعبیری نوین از این رخداد نخواهند بود. تعبیر نخستین همچون آیه ای از کتاب مقدس بر صفحه ی روزگار تا قیامِ قیامت بر جای خواهد ماند. در این جا، در این پایانِ ساکن، هراکلیتوس دیگر سخنی برای گفتن نخواهد داشت. همه چیز از حرکت باز ایستاده است و رود دیگر ادعای شدن ندارد، رودی که در انجمادِ قطره های آب، دیگر از حرکت بازایستاده است. جهان تنها توهّمی از پویایی و حرکت است مثل تصویرهای ساکنی که یک فیلم سینمایی را می سازند، به آهستگی. و عشق در این توهمِ ایستا شکل و شمایلِ خود را پیدا می کند. مهم همین توهمِ زایش است و خاطره ای که از درونِ این توهّم جادوانه جاودانه می شود.
ناگهان صحنه عوض می شود. عشقبازان قدیمی با نقشه های پیچیده و عشق های حساب شده شان از صحنه خارج می شوند و گروهی حشره شناس مثلِ فوجی از ملخ تمامی چشم انداز را به خود اختصاص می دهند. کسانی که تنها امیدشان در زندگی اشتغالِ دایم به شناخت حشرات است. هر چه این حشره ها کوچکتر باشند اهمیّتِ کار بیشتر است. خوش شانس ترین آن ها کسی است که در جریانِ کار پشه ی جدیدی را هم کشف کند. حشره شناسی می تواند سکوی پروازی باشد برای روی صحنه آمدن و در برابر دوربین ها رقصیدن، رقصی که مسحور کند و تمامِ عیوبِ رقاص را بپوشاند. دو بیگانه در یک کنفرانسِ حشره شناسی با هم آشنا می شوند. در میخانه یکی دو پیاله سر می کشند و بلافاصله خود را مشغولِ معاشقه روی نیمکتی در باغ می بینند. ذهنِ مرد امّا مشغولِ مسایلِ پیش پا افتاده ای است که تمرکز لازم برای لحظه ی تُرد و ظریف عشق ورزیدن را از وی ربوده است. در فصلِ شتاب آن چه به کار می آید نتیجه بخشی است. در این فصل، پیامبران نمی توانند برای بعثتِ خویش سی یا چهل سال انتظار بکشند. پیامبر باید در لحظه متولد شود، پیامش را بر کرسی بنشاند و بعد بگذارد پیروانش معجزه های او را کشف نمایند. عشق، در این میان، لحظه ی عروجِ پیامبرانِ پیروز و پناهگاهِ پیامبرانِ شکست خورده است. پیامبرِ شکست خورده همراهِ زنی که چند لحظه پیش با او آشنا شده بی هیچ مقدمه ای وارد گردشگاه می شود. معاشقه بلافاصله آغاز می شود. معاشقه ای که از "فلسفه ی اتاق خواب" الهام می گیرد و وظیفه اش آزاد کردنِ قوّه ی چشایی از طعمِ تلخِ شکست است.
"بعد بلند می شوند و راه می روند. ماهِ تمام از پسِ برگ ها سرک می کشد. مرد به زن نگاه می کند و ناگهان مسحور می شود: نورِ سپید به زن زیباییِ پریواری می بخشد، ازآن زیبایی نو رسیده شگفت زده می شود، نوعی زیباییِ ظریف، شکننده، نجیبانه و دور از دسترس. و ناگهان او بی آن که بداند چه اتفاقی افتاده، سوراخِ مخرجِ زن را در خیال مجسم می کند. آن تصویر حالا به طرزی ناگهانی و غیر منتظره در ذهنِ او شکل گرفته و اودیگر قادر به حذفِ آن از مخیّله خود نیست..." این تصور موجبِ رستگاری پیامبرِ شکست خورده می شود و تمامی سرخوردگی های او ناگهان در این حفره ی سیاه، همان دروازه ی نُهمِ تن در میانِ دو کوهِ مروارید - به تعبیرِ گیوم آپولینر-، ناپدید می شود. جهان از معناهای مترادف تهی می گردد و زمانِ آفرینشِ مفاهیمِ تازه فرا می رسد. رود در بسترِ خود چنان زاده می شود که گویی هرگز پیش از آن وجود نداشته است... "[ماه را] بنگر! گویی سوراخِ مخرجی است تعبیه شده در آسمان... سوراخی که نورِ شورانگیزِ آن جهان را روشنایی می بخشد... به پیش! تا سوراخِ مخرجِ ابدیت... حفره ی سیاهِ آسمان یا دوربینِ عکاسیِ خدا...". این دیگر شعرِ ناب است. تصعیدِ حفره ی سیاه از بدنِ زن به هیکلِ کهکشان و دوربینِ عکاسی خدا. هین سخن تازه بگو تا که جهان تازه شود (مولوی). عشقِ فیزیکِ کوانتوم به پایان خود رسیده است. رشته ها همچنان در محدوده ی مکانزمان پیش و پس می روند و در هر نوسان جهانی نو را رقم می زنند که پیش تر هرگز وجود نداشته است. عشقِ نیوتونی اما در گرانشِ ایستای خود به زندگی ادامه می دهد. آهسته، قانونمدار، حساب شده و از پیش اندیشیده، امّا همچنان سرشار از ابهام. ابهام هایی که نه نتیجه بلکه شرط لازم و ضروری فیزیک عشق هنگامِ نشستن به زیرِ درختِ سیب است. آهستگی، با ابهام آرامش خاطر را تضمین می کند حتا اگر به بهای کج فهمی باشد، امّا شتاب تنها فراموشی را هدیه می دهد و شتابِ بی نسیان شوکرانِ شوم هستی را.
Comments