جورج ساندرز
ترجمه جمشید شیرانی
آوای تبعید - سوم اریبهشت هزار و چهارصد و دو http://avaetabid.com/?p=4349
هر سال، شبِ جشنِ شکرگزاری، پشت سرِ پدر ردیف می شدیم در حالی که او کت و شلوارِ بابانوئل را به سمتِ خیابان می برد تا آن را روی میله های فلزی صلیب واری که در حیاط نصب کرده بود بیاندازد. هنگام برگزاری فینالِ فوتبال آمریکایی، میله ها لباسِ ورزشی به تن داشتند و کلاهِ ایمنیِ راد Rod را بر سر گذاشته بودند و اگر راد
می خواست کلاه ایمنی را از سرِ آن ها بردارد، باید از پدر اجازه می گرفت. در چهارم ژوئیه، میله ها به عمو سام، در روز رزمندگان به یک سرباز، و در عیدِ هالووین به یک روح تبدیل می شدند. میله ها تنها بهانه ی شادمانی برای پدر بود. هر بار ما اجازه داشتیم تنها یک مداد شمعی از درون جعبه برداریم. در یکی از شب های کریسمس، برای آن که یک بُرشِ سیب را هدر داده بود پدر سرِ کیمی Kimmie فریاد کشیده بود. وقتی سُسِ گوجه فرنگی استفاده می کردیم پدر از بالای سَرِ ما سرک می کشید و می گفت: بَسه، بَسه، بَسه. در جشن تولد تنها می توانستیم کیک فنجانی بخوریم و از بستنی خبری نبود. اولین باری که دوست دخترم را به منزل بردم پرسید قضیه ی پدرت و این میله ها چیست؟ و من همان جا نشستم و تند تند پلک هایم را به هم زدم. از آن جا رفتیم، ازدواج کردیم، بچه دار شدیم و بذر کج خلقی در ما نیز شکوفا شد. پدر با پیچیدگی بیشتر و منطقِ درک ناکردنی تر به پوشاندنِ میله ها پرداخت. در روزِ پیش بینی پایانِ زمستان توسط موش خرما میله ها را با نوعی پوستِ خز پوشاند و نورافکنی در آن جا گذاشت تا حتماً سایه ای در کار باشد. هنگامی که زمین لرزه ای در شیلی رخ داد، او میله ها را به پهلو خواباند و با افشانه شکافی در زمین ایجاد کرد. وقتی مادر درگذشت، بر میله ها لباسِ مرگ پوشاند و عکس های کودکی مادر را از میله ی افقی آویزان نمود. گاهی سر می زدیم و می دیدیم که طلسم های دوران جوانی را دور پایه ی میله ها چیده است: مدال های ارتشی، بلیط های نمایشنامه، زیرپیراهن ها، لوازم آرایش مادر. در یک پاییز لوله ها را با زردِ روشن رنگ زد. در زمستان برای گرم کردنش آن را با گوش پاک کن پوشاند و به عنوان بچه برای آن ها شش صلیب چوبی با چکش در اطرافِ حیاط نصب کرد. بعد، میله ها را با بند به صلیب های چوبی وصل کرد و به بندها نامه های عذرخواهی، پذیرشِ اشتباه و تقاضای بخشش وصل نمود که همه شتابزده بر کاغذِ یادداشت نوشته شده بود. روی یک تابلو عشق و روی تابلویی دیگر مرا ببخش نوشت و آن ها را از میله ها آویزان کرد. و سپس در سرسرای خانه در حالی که رادیو روشن مانده بود مُرد و ما خانه را به یک زوج جوان فروختیم که میله ها را بیرون آوردند و در روز مخصوص جمع آوری زباله آن ها را در کنار خیابان قرار دادند.
Comments