جمشید شیرانی
نمی پُرسم چرا،
چون
زمانِ چون و چرا نیست
رود می خروشد و
در بِستَرَش
مجالِ سِیر و
تماشا نیست
بگیر و رها کن
بی آن که بنگری
بی آن که بپرسی
کجا هست و
بی خبر که
کجا نیست
منِ تک و تویِ تنها
نشسته روبه روی هم
امّا
من و تو هست
ولیکن
من و تویی ست که
ما نیست
نه پای ماست
به پابند
نه دست ماست
به زنجیر
دلست
جان دلم، دل
به خون تپیده
رها نیست
Comments