top of page
Jamshid Shirani

نمی پُرسم چرا















جمشید شیرانی


نمی پُرسم چرا،

چون

زمانِ چون و چرا نیست

رود می خروشد و

در بِستَرَش

مجالِ سِیر و

تماشا نیست

بگیر و رها کن

بی آن که بنگری

بی آن که بپرسی

کجا هست و

بی خبر که

کجا نیست

منِ تک و تویِ تنها

نشسته روبه روی هم

امّا

من و تو هست

ولیکن

من و تویی ست که

ما نیست

نه پای ماست

به پابند

نه دست ماست

به زنجیر

دلست

جان دلم، دل

به خون تپیده

رها نیست

Comments


bottom of page