جمشید شیرانی - بهار ۱۴۰۰ خورشیدی
"دوست دارم درباره ی هیچ سخن بگویم. تنها چیزی ست که در باره اش چیزی می دانم" - اُسکاروایلد
(۱)
زمانی دراز، امّا نه به درازای غربت، چشم به راهِ این روز مانده بوده ام. امّا حالا که آمده هیچ شباهتی به پندارهای من ندارد. آرامشِ شگفتآوری را در می یابم که جمله با آن چه گمان می کردم در چنین روزی احساس خواهم کرد ناهمسان است. همه چیز آرام، بی جنبش، هماهنگ، یک دست و یکرنگ است. رنگی که هرگز در زندگی ندیده بودم. فکر کردم این رنگ از کجا آمده است؟ این رنگِ بی نام، نه روشن و نه مات. در طیفِ نور این رنگ در کجا قرار دارد؟ امّا در این جا، نور نیست، تاریکی هم نیست. این پس چیست که فضای آرام و ساکنِ جهانِ بیکران را پُر کرده است؟ جای چیزی خالی ست، یک تکه کاغذ و یک مدادِ تا مغز تراشیده. نوشتن در این جا چه مفهومی دارد؟ آن چه تنها واقعیتِ موجود بود، تنها حقیقت، زندگی، درک، شادی، فلسفه، طبیعت... طبیعتی که تنها در کلام موجود می شد و هستی می یافت. در خارج از زبان چه می شد یافت؟ و ناگهان این دَم که ملموس تر از تمامی رؤیا هاست و بی نیاز از کاغذ پاره ای و تکه چوبی با مغزی از ذغال. گونه ای هستیِ تام، گونه ای هستیِ در خود. درست مانندِ آن که تمامی هستی ناگهان رُخپوشه برانداخته و برهنه ایستاده باشد تا که تماشایش کنی. چه موزون، چه آشنا، چه دلنشان. اینک که هست دیگر افسوس نمی خورم که چرا در تمامِ زندگی به دنبالِ این آشنا نگشته بوده ام به همین گونه که هست. این دیگر خطِ پایان است پیش از آن که آغازی بوده باشد. زمان، زمان توالیِ حرکت بود؟ زمان توالیِ حرکت نیست. زمان تنها زمان است آن جا که جنبشی نیست. سکونْ حقیقتْ و حقیقتْ ساکنِ این دیار است. تنها وَهم توالیِ حرکت است مانندِ سیماب بر پُشتِ آینه. این جا توهّمی نیست، شکلی نیست، پنداری نیست، درکی نیست و شناختی نیست. تمامیّتِ تام. نیستی در کمال. هستیِ بی پایان. چه شوکرانِ بی همتایی ست این تلخابِ شور و شیرین.
(۲)
در این سوی در که بایستی آن سوی در هیاهویی ست. همهمه ای بی پایان. فکر می کنی چه تعداد زنبور می باید یک نفس در پرواز و جنبش باشند تا چنین زمزمه ی یکنواختی ایجاد شود. هیچ یک از این زنبورکان هرگز نپرسیده است که این رفت و آمدِ دُمادُم مابینِ کندوها و گل ها برای چیست و چرا این طبیعت باید هماره نو شود و دیگرگون گردد. و همین میرایی که در دلِ این طبیعت است و دلمشغولی هیچ کس نیست. جنگل هرگز افسوس مردنِ درختِ کهنه و فرسوده را نمی خورد. جنگلِ تشنه را آذرخش به آتش می کشد. دریا بر این ساحلِ آفتاب سوخته طغیان می کند. دست در گذرِ زمان خسته و درمانده می شود. پوستِ چروکیده، رگ های ملتهب، بند بندِ دردناک و آماسیده. از همه دردناک تر بندِ آخرینِ انگشتِ سبابه ی دستِ راست است. همواره چون دهانی سرخ در جنبش و تکاپو ست، در نفی و اثباتِ خویش، در جستجویی بی فرجام. به مانندِ درختی در جنگلی تاریک با ریشه هایی خیس و تنی از سبزینه پوشیده. دستِ از جنبش باز ایستاده، درختی کهن در جنگلی گشن. و ماننده ی حرفی در کلمه ای در دلِ کتابی پُر برگ در میانِ هزاران چشمِ ناآشنا که با عینک های دودی به آن زُل زده اند تا مگر هجایش کنند. این سوی در که ایستاده باشی همهمه ی زنبورکان را می شنوی که در میان گل ها و در فاصله ی بینِ گل ها و کندوها به دنبالِ حرفی می گردند که دستی بود بر فرازِ کلمه ای در صفحه ای از کتابی باستانی به زبانی که هیچ زنبوری هرگز به آن سخن نگفته است. این سوی در تمامی واژه ها مانند دهن کجی در فضا آویزان مانده اند و با سرگشتگی در آیینه خود را برانداز می کنند.
(۳)
زمان که بگذرد نَفَسِ ژنده خورشید را تیره می کند. چه بیزار است این ماه از دمیدن، این نسیم از وزیدن، این چشم انداز از جلوه کردن. بارانِ چرکین تعفّنِ خاک را بیدار می کند. زمان که بر جای استوار بایستد یادها پایکوب و دست افشان می شوند. یکی شان زیرِ درختی تاب می خورد، دیگری از جوی آبی به آن سوی می پرد، و آن یک مانند عاشقی گستاخ پیاپی کَفِ دستش را می بوسد و بعد آن بوسه را فوت می کند به سوی سایه اش. و امّا این یکی را، که هرگز پیش از این ندیده بودم، رو به آینه می بینم ایستاده و با خودش بگومگو می کند و گاهی شکلک در می آورد. بعد با صدای بلند می گوید: "از ماه تا به ماهی آینه ای ست که به آهی تار می شود و با نَفَسی روشن. مانندِ یک آبله این آینه بر پشتِ ماهی همچون اسبِ عصاری فضا را می پیماید. یک کهکشان این آینه را پُر می کند و خود را می پاید در آن، در زیرِ نورِ ماه."
(۴)
پرده ها که فروافتند چشمگیرترین ویژگیِ این چشم انداز مرگِ کلام است. تکان خوردنِ دهان ها آوایی نمی آفریند. تنها سکوت خود را از میانِ دندان ها به تماشا می گذارد. عشق، دوستی، آشنایی، یاری، ... در این فضای بی رنگ مانند آبگونه ای سیاه و لزج فرو می ریزند و در بسترِ هیچ فرو می روند. تنها در این میانه یک واژه باقی می ماند که در افق آویزان می شود و سمج در نگاه می نشیند: میهن. آه این چه رسواییِ سترگی ست برای عشق. حالا پیکرِ بی ابعادش را پشت ستونی از غربت پنهان کرده و چهره می پوشاند. واژه نامه ها را که باز می کنی از عشق خبری نیست و جایش را هیچ پُر کرده است. و بعد کجا بود آن صحرا که در آن عشق باریده بود و پا در عشق فرو می شد آن چنان که در برف؟ یک فوجِ کبک سرهایشان را بر زمین نهاده اند و از برف خبری نیست.
(۵)
ناگهان یک درخت! درختی خشک و خزان زده ازدرونِ تخته سنگی ستُرگ رُسته و ریشه اش در دوردستِ دورانِ پارینه سنگی پنهان است. از یک سو که نگاهش کنی هیکلش به سیر می ماند یا به سپر، سِتر، شیر و یا شتر. از روبرو امّا تنها لکه ی کوچکی است مانند سویدا در دلِ تخته سنگ و از سوی دیگر هم اصلاً به چشم نمی آید. هر چه هست این درختِ پوسیده خیالِ سفر ندارد. حتا خودش خودش را از یاد برده است. در این جا هیچ نیست و هرآن چه هست هیچ است و فاصله ی میان دو هیچ را هم هیچ پُر کرده است و هیچ پُر نکرده است.
(۶)
به سراغش رفته بودم و می دانستم چیزی را باید با خود می بردم که یادم نبود چه بوده است. خجالتزده روی یک صندلی چوبی - بر لبه ی آن - نشستم با کیفیتی که آمادگی برای گریختن را به ذهن می آورد. امّا او بی تفاوت به ناخن های بلندش سوهان می کشید و هر از گاهی ریشه های جوار ناخن را به دندان می جوید. گیسوی بلندش در این جُنب و جوش به این سوی و آن سوی می رفت و با وزنِ نفس ها و آه ها همردیف می شد. پایش را روی پای دیگر انداخته بود و به جلو خم شده بود. تنها زمانی که برخاستم سرش را در حرکتی نامحسوس تکان داد و با تارِ مویی به من فهماند که می داند که می دانم چه چیزی را همراه نیاورده ام. کدام سلوک به سوی کدام فرهنگ؟ حرف من آن بود. هدف رازآلوده بودن است تا هیچ کس هیچ در نیابد که این هیولا چیست که در برابر ما ایستاده است و می خواهد گوش به او بسپاریم.
(۷)
چه آشناست گام زدن در این غربت که تنها ساکن آن باد است و هر چه به جز باد از آن کوچ کرده است. دیارِ نه شور و شیرین و بس تلخ. شیطان، نه نه شیطنت است این که در گودی میانِ دو آینه جا خوش کرده است. و چه اندوهگین است دمی که مهترِ دیوانگان دیوان او را سر می گشاید و شعری می خواند تا لولیان مست در رقصی غریب آتش بر خاکسترِ دریا بیافکنند. این رقصِ کوچ از سفر چه کم دارد که غبارش جلودارِ هزاران خلوت گُزیده ی مهاجر شود. درایِ این کاروان درآیِ آهنگِ سفر خانه می کند با شیشه ای همیشه در یک دَم و تیشه ای باز در یکی بازدَم.
(۸)
در این میخانه، مستی
مرا به نام می خوانَد
با زبانی از آتش و
تنی از خاکستر.
در دو آینه اش
زنی برهنه
موی بلندِ عنّابی اش را
شانه می زند
بر پستانِ چپش
نیلوفری در خواب.
نام مرا که می شنود
زن
پُشتِ پلکِ مست
پنهان می شود
با
طرحِ گنگی از گیسوانش
با شعله ی آتش در رقص.
مست از کنارِ آتش می گذرد
تا گوشه ی دنجی
در خلوتِ میخانه. آتش
زبانه می کشد
و همهمه ای در می افتد
در خاکسترِ سرد.
زبان در می کشم
آتش زبانه می کشد
و خاکستر رخت از میخانه بر می کشد.
خدا
در آیینه ای مکدّر
به خواب می رود.
(۹)
درشهرِ بادکنک ها
چه پایگاهی دارد
این
سوزنبان.
(۱۰)
در کنارِ برکه قدم می زنم
عرقریزان
با خیلِ خماران
در پی ام.
(۱۱)
درویشِ پیر
از راه می رسد
با دامی
در دستش.
(۱۲) - در نمایشگاه
روی پرده چنان هیچ را کشیده بود که به هیچ چیزِ دیگر نمی مانست. از هر سو که می نگریستی همان هیچ بود با تمامی ابعادش. این همه هیچ روی یک پرده ی کوچک؟ تازه در سمتِ بالای دستِ راست جای چند هیچ دیگر را خالی گذاشته بود. با پرده ی نقاشی و یک سه پایه خود را به چکادِ این کوهک رسانده بود امّا هر چه جُسته بود از رنگ خبری نبود در آن بیرنگی.
(۱۳)
از دیدارِ بازپسینش چیزی نزدیک به سده ای گذشته بود، زمانی که با ردایی سپید از تلِ آتش گذشته بود و دل بریانش را در
مِجری چوبینی به من هدیه کرده بود. نگاهش که می کردی بی شبهه در می یافتی که این قلبِ سَره هرگز خام نبوده است. نخست
گمان بردم برای بازپس گرفتنِ قلبش به دیدارم آمده است. امّا هیچ سخنی در میان نبود. پریده رنگ روی تختِ چوبین در اتاقِ
تاریک دراز کشید با چهره ای که ماهِ تمام را می مانست. روانداز را که پس زد خرچنگ ها همه جا در تکاپو بودند تا آتش را
خاموش کنند.
(۱۴) - هیاهیچ
هر آن چه می خواستم بسُرایم
چشمانش
سروده بود
و
آن چه به جا مانده
یک سبد واژه ی بی وزن
که
در خطوط موازی
خود را ردیف کرده اند
با قافیه ی هیچ
وزن
در باد
تاب می خورد امّا
باران را تاب نمی آرد
و
برف را که
هیچ
هر آن چه می خواهم بسرایم
تنها
همین ترانه ی غمگین
که واژه هایش
بی چشمان او
در سبد ردیف نشسته اند و
وزن را تاب نمی آرند
هیچ از هیچ هراسیده ای؟
تمامی شعرهای جهان را
از یاد برده ام
الّا شعر چشمان تو را
که وزنِ نبضِ خیال است
و هم وزنِ نبضِ جهان است
و یاد
که بر دریچه ی نسیان ایستاده
به پاس داری
مژه هم بر هم نمی زند
که هیچ از دریچه نگریزد
هر شامگاه و
مرا ننشاند به سوگ
که هیچ همسفرم نیست
و هیچ
همسفرم بود
قرار نیست
که هیچ نیایی
به هیچ رویایی - به خواب ربایی-
به خواب ربایی هم
اگر شده پاورچین
پا
ور
چین
و
زمزمه کن در گوش من
که بادبان برکشیده
مبادا
هیچ آوا
- حتا دوردست ترین هاشان-
بگریزد
و مرا واهِلد در این هراس
که هیچ واژه در سبد نمانده باشد
وقتی که یاد چشمانت
بی وزن
می خرامد و
خواب مرا می رباید
بی آن که هیچ
به جای گذارد
جز این سکوت و
وحشت خاموش و
این پرنده ی مدهوش.
(۱۵) - پیشگفتار
در پایانِ هر کتابی پیشگفتاری باید از آن چه از قلم اوفتاده بوده بر خاک، بی پیوندی به متن. هیچ واژه هیچ زمان به هیچ اشاره ندارد مگر آن که از نیستی نشان گرفته باشد مانند یک سبویِ شکسته که از رمز و رازِ هستی پُر است و سرشارِ از گریز. قرار نیست این سکوت هیچ به ما بیاموزد که هیچ کس هیچ زمان هیچ نیاموخته است. هیچ انگاری، هیچ نگاری، هیچ اندیشی، این گردنکشیِ جان است و ناگفتنِ از ناچیز، از ناهیچ، دم فروبستن از هیاهایِ چیزک، هستن، بودن، هستن نه برای چیزک بل برای هیچ نیاسودن، نفرسودنِ بی سود، فرسودنِ بی هیچ.
Comentários