top of page
Jamshid Shirani

چند نکته در باره ی "بامداد در آینه"













جمشید شیرانی


"جدال با خاموشی" شعر بلندی از شاملو است که تاریخ انتشارِ بیستم تیرماه ۱٣۶٣ را بر خود دارد و در کتاب مدایح بی صله به چاپ رسیده است. این یکی از بلندترین سروده های شاعر است و می توان آن را در زمره ی اشعار اعترافی به حساب آورد. شعر با اعتراف تلخی می آغازد:

"من بامدادم سرانجام

خسته

بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم."

این که شاملو خود را بزرگترین دشمن خود می داند چیز تازه ای نیست. در "از هجوم پرنده ی بی پناهی" می گوید:

"میوه بر شاخه شدم

سنگپاره در کف کودک

طلسم معجزتی

مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام

چنین که

دست تطاول به خود گشاده منم"

این اعترافی است که به سادگی می تواند اعتراف جمعی بی شمار از کسانی باشد که زندگی خود را فدای فرهنگ و سرزمینی کرده اند که در نهایت بویی از قدرشناسی نبرده است. سرزمینی که در آن آدم ها گوشت یکدیگر را می خورند و استخوان همدیگر را هم دور می اندازند. امّا آن که مهر این سرزمین را در دل دارد هنوز به انتظار معجزتی دست از تلاش بر نمی دارد و به کار ادامه می دهد، در خواب و بیداری (خواب وجینگر):

خواب چون درفکند از پایم

خسته می‌خوابم از آغازِ غروب

لیک آن هرزه علف‌ها که به دست

ریشه‌کن می‌کنم از مزرعه، روز،

می‌کَنَم‌ْشان شب در خواب، هنوز...

آدم یاد باباطاهر می افتد که هزار سال پیش همین را می گفت و زمان نشان خواهد داد که تا چند سده ی دیگر (اگر هنوز ایران و ایرانی بر صفحه ی گیتی به جا مانده باشد) همچنان این کلام ورد زبان باغبان های دلسوز این دیار باشد:

یکی برزیگری نالان درین دشت

به خون دیدگان آلاله می‌کشت

همی‌کشت و همی‌گفت ای دریغا

که باید کشتن و هشتن در این دشت

شاید عارف قزوینی هم هنگامی که سرِ بریده ی کلنل محمد تقی خان پسیان را به یاد می آورد سرنوشت محتوم عاشقان وطن و آب و خاک را به همین گونه ترسیم می نمود و خاطر نشان می کرد که: "هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،/ که پیش از آن که باره برانگیزی/ آگاهی/ که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال/ بر سراسرِ میدان گذشته است:/ تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده در خاک کرده است/ و تو را دیگر/ از شکست و مرگ/ گزیر/ نیست. (در جدال با خاموشی)" :

"این سر که نشان سرپرستی است

امروز رها ز قید هستی است

با دیده عبرتش ببینید

کاین عاقبت وطن‌پرستی است."

هستند بسیاری که با نگاه کردن از "رخنه ی تنگ چشمی حصار شرارت"، ثابت قدمی را پافشاری بی حد و بی قید و شرط بر مواضع ابتدایی تعبیر می کنند، ایستایی و عدم تحول و دگرگونی و گریز از دگردیسی در سلوک عارفانه به سوی کمال و آن شدن که شخص هست. این ها تا آن جا پیش می روند که هر تغییر کوچک در اندیشه را ضعف شخصیت می دانند. امّا "انسان زاده شدن دشواری وظیفه است" و... گاهی کسانی تا آن جا به کینه ورزی پیش رفته اند که در پسِ آینه حتا ایرانی بودنِ شاملو را زیر سئوال می برند.

شاملو خودش را با فروتنی "شهروندی با اندام و هوشی متوسط" معرفی می کند و نام کوچکش را نمی پسندد و نامِ قبیله‌یی‌اش را که شرمسارِ تاریخ است. احمد یکی از نام های محمد است و شاملو نام قبیله ای که در زمان صفوی بازویی از قزلباشان بود. پس، "پیغمبرِ قبیله ی ظلمت (شام)!" در "بامداد در آینه" تعبیری است که من تصور می کنم شاملو از نام خودش داشت. و درست به همین دلیل است که او مصمم شد کنیتی برای خود بجوید که هستی کنونی او را بازگو کند و او را از جبر تحمیل شده بر وجودش برهاند و تمام نفرتش را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کند و بامدادِ نخستین و آخرین شود و طلیعه بامداد (ی که برنیامد).


بامداد در آینه

جمشید شیرانی


در گرگ و میش

شبْ خسته از پناهِ شمشادها

گذشت

و خیره در خُمارِ آینه

بر نام تلخِ خویش

نظر کرد.

خجلتزده،

لرزه بر اندامش اوفتاد

از تکرارِ ناخوشِ نامش

در آن دهانِ گشوده به حیرت:

 پیغمبرِ قبیله ی ظلمت!

پس آن گاه،

دستار از سر بر گرفت

سُرخجامه از تن برون کشید

گَردِ تیرگی از تن تکاند

رنگِ شب از چهرِ آیینه به خاکستر زدود

فریادی از ژرفای جانِ خسته برآورد

همچو سپیداری سر برکشید و

بامداد شد،

بامدادِ نخستین،

طلیعه ی آفتاب.

Comments


bottom of page