جمشید شیرانی
در این کتابِ کهنه
زمان
ایستاده است
در
ساعتِ زوال،
با چشم های بسته
و
با
قصّه های کور.
زیر و زِبَر ندارد
این واژه های گُنگ
در آیه های سنگی بی روح.
خون لخته می شود
در سوره های صامتِ اندوه.
***
در این کتابِ کهنه ی تاریک
خورشید و ماه نیست،
تنها
مشتی شهابِ بی قواره
در قابِ قهر
قلب زمانه را
نشانه
گرفته ست.
***
در این کتابِ کهنه
صبح نمی شود
خورشیدهای خسته
به زنجیراند
و
بانگ خروس
در نَفَسِ خواب
مرده است.
بوی تباهی از
شیرازه ی گسیخته
می آید
و
عقل
در استخاره
جان
به سیاهی
تقدیم می کند.
Comments