جمشید شیرانی
اى دلِ کج سليقه من دشتِ جنون كنم تورا
آه زِ سينه بركشم غرقه به خون كنم تورا
بر سر راهت اى دغل چاه نهم كه عاقبت
پاى به چاه در نهى تا كه نگون كنم تورا
تا نشوى تو رام من بنده یِ من غلامِ من
ثروت خود دهم که تا برده ى دون كنم تو را
جان مرا تو سوختى زآتشِ خامْگرديَت
چون و چرا مكن دلا چاره ز چون كنم تورا
حال نماند و عافيت زآن غمِ تلخِ واهىْ اَت
خامُش، اگرنه ناگه از سينه برون كنم تورا
درد به جان من دهى زخمِ نهان به تن نهى
ذره به ذره نيز من درد فزون كنم تو را
راه گَرَم زنی چنین عهد کنم که بعد از این
زار و نزار و زخمی و زشت و زبون كنم تو را
ژاژ مخاى اى دلِ هرزه كه نيست باورم
سِحر مخوان به زیر لب چون که فسون کنم تو را
شب چو رسد ز دستِ تو ساکنِ باغِ بَختَکم
صبح نگر که دستْ بَر چانه ستون کنم تو را
ضربتی ار زدی مرا ضرب مرا تو نوش کن
طفل نه ای که زین جزا خیره مصون کنم تو را
ظاهرت ای فسانه گو عشق و وصال و شاهدی
عین خودی کنونْ لقب بوقلمون کنم تو را
غم ز تو کم نخورده ام، از تو چه طرف برده ام؟
فرق نمی کند دگر آن چه کنون کنم تورا
قتل مرا کمر مبند ای دل بی هنر که من
کین بستانم از غم ار کینه قشون کنم تو را
گشت زمانه این زمان بر تو و بر زمانه ات
لب زنی اَر، مسافِرِ شهرِ جنون کنم تو را
مانده به دفترم بسی نام تو از فریب ها
ناکسم ار دوباره در نامه درون کنم تو را
وه چو نصیب من دمی فرصتِ انتقام شد
هان بنگر که نیمه جان از چه فنون کنم تو را
یار نبودی ای دل از روز ازل برای من
اشک من ار روان کنی دجله ی خون کنم تو را...
Σχόλια