جمشید شیرانی
شعری سروده بودم در وصفِ زُلفِ "یار"
ابروی چون کمانش، چشمانِ بیقرار
پیشانی بلندش - ایوانِ باغ و هَم
پُر تاب سُنبلانش بر سُفره ی بهار
آن نَرمه ی بناگوش چون قطره ی عسل
بر گِردِ آن به حسرت، چشمانِ انتظار
چهره چو قرص ماه و لب، شربتِ ملال
کامَش چو داروی دِل با قند بی شمار
در جامه ی حریرش پیدا بهارِ سبز
در پیرهن نمایان بُستانِ سیب و نار
چون "نار" بر نوشتم بر کاغذِ سپید
آتش مرا به ناگاه بگرفت در کنار
هر واژه در تکاپو بر روزنِ گریز
هر صورتِ خیالی در فکر الفرار
ناگه به سینه تیری م بنشست زآن نگاه
بر پا دو زُلفِ یارم پیچید همچو مار
راهِ نفس گرفت آن بازوی مرمرین
قلبم ز سینه برکند آن دستِ خوش نگار
انگشت من قلم کرد جوهر ز خون دل
بر لوح سینه بنگاشت این خط به یادگار:
که"ای آمده پیاده در کوی دلبران
میدان شهسوار است نی طفلِ نِی سوار
هر گوشه در کمینت بنشسته ژنده پیل
در هر نگه سواران استاده صد هزار
چون طوطی کلیشه تقلید تا به چند
توصیف نو بیاور ای طفل کهنه کار"
Comments